چت دانلود

www.enjil.me

دوم پادشاهانs 1
عهد جدید
عهد عتیق
1
داوری خداوند بر اَخَزیا
1پس از مرگ اَخاب، موآب بر اسرائیل شورید.
2و اما اَخَزیا، از پنجرۀ بالاخانۀ خویش در سامِرِه به زیر افتاده و مجروح گشته بود. پس قاصدان روانه کرد و بدیشان گفت: «بروید و از بَعَل‌زِبوب خدای عِقرون بپرسید که آیا من از این جراحت جان سالم به در خواهم برد؟» 3اما فرشتۀ خداوند به ایلیای تِشبی گفت: «برخیز و به دیدار قاصدانِ پادشاهِ سامِرِه برو و به ایشان بگو: ”آیا در اسرائیل خدایی نیست که به مشورت‌خواهی از بَعَل‌زِبوب خدای عِقرون می‌روید؟ 4پس خداوند چنین می‌گوید: از بستری که بر آن خوابیده‌ای بر نخواهی خاست، بلکه به‌یقین خواهی مرد!“» پس ایلیا روانه شد.
5چون قاصدان نزد پادشاه بازگشتند، از ایشان پرسید: «چرا بازگشتید؟» 6پاسخ دادند: «مردی به دیدار ما آمد و گفت: ”نزد پادشاهی که شما را فرستاده است، بازگردید و به او بگویید: خداوند چنین می‌گوید: آیا در اسرائیل خدایی نیست که کسان به مشورت‌خواهی از بَعَل‌زِبوب خدای عِقرون فرستاده‌ای؟ پس، از این بستر بر نخواهی خاست، بلکه به‌یقین خواهی مرد!“» 7پادشاه از آنان پرسید: «مردی که به دیدارتان آمد و این سخن را گفت، چگونه بود؟» 8گفتند: «جامهای پشمین در بر داشت و کمربندی چرمین بر کمر بسته بود.» پادشاه گفت: «او ایلیای تِشبی است.»
9آنگاه پادشاه سرداری با پنجاه سربازش فرستاد تا او را بیاورند. ایلیا بر فراز تَلی نشسته بود. سردار نزد او رفت و گفت: «ای مرد خدا، پادشاه می‌فرماید: ”فرود آی!“» 10ایلیا در پاسخ سردار گفت: «اگر من مرد خدا هستم، آتش از آسمان نازل شود و تو و پنجاه سربازت را بسوزاند!» و از آسمان آتش نازل شد و آن مرد و سربازانش را سوزانید.
11پس پادشاه سرداری دیگر با پنجاه سربازش گُسیل داشت. سردار به ایلیا گفت: «ای مرد خدا، پادشاه می‌فرماید: ”بی‌درنگ فرود آی!“» 12ایلیا پاسخ داد: «اگر من مرد خدا هستم، آتش از آسمان نازل شود و تو و پنجاه سربازت را بسوزاند!» و آتش خدا از آسمان نازل شد و او و پنجاه سربازش را سوزانید.
13پس پادشاه سردار سوّمی با پنجاه سربازش گُسیل داشت. سردار سوّم در برابر ایلیا بر زانوانش به خاک افتاد و التماس‌کنان گفت: «ای مرد خدا، تمنا دارم جان مرا و جان این پنجاه تن را، که همه خدمتگزاران توییم، عزیز داری! 14اینک آتش از آسمان فرود آمد و دو سردار نخست را با همۀ سربازانشان سوزانید. اکنون تو جان مرا عزیز دار!» 15فرشتۀ خداوند به ایلیا گفت: «با او فرود آی و از او مترس.» پس ایلیا برخاست و همراه او نزد پادشاه رفت. 16و به پادشاه گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”آیا در اسرائیل خدایی نبود که با وی مشورت کنی؟ پس چرا قاصدان برای مشورت نزد بَعَل‌زِبوب خدای عِقرون فرستادی؟ چون چنین کردی، از بستری که بر آن آرَمیده‌ای بر نخواهی خاست، بلکه به‌یقین خواهی مرد!“»
17پس اَخَزیا طبق کلامی که خداوند به واسطۀ ایلیا گفته بود، درگذشت. و چون پسری نداشت، یورام*‏1‏:17 در عبری ”یِهورام“ آمده که شکل دیگری از ”یورام“ است؛ همچنین در بقیۀ کتاب. در دوّمین سال سلطنت یِهورام پسر یِهوشافاط، پادشاه یهودا، به جای اَخَزیا پادشاه شد. 18و اما دیگر امور مربوط به اَخَزیا که او انجام داد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
2
به آسمان برده شدنِ ایلیا
1هنگامی که خداوند بر آن بود تا ایلیا را در گردبادی به آسمان بالا بَرد، ایلیا و اِلیشَع از جِلجال بیرون می‌آمدند. 2ایلیا به اِلیشَع گفت: «خداوند مرا به بِیت‌ئیل فرستاده است، اما تو همین‌جا بمان.» ولی اِلیشَع گفت: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که تو را ترک نخواهم کرد.» پس همراه یکدیگر به بِیت‌ئیل رفتند. 3گروه انبیایی که در بِیت‌ئیل بودند، نزد اِلیشَع رفتند و او را گفتند: «آیا می‌دانی که امروز خداوند مولایت را از فرازِ سرِ تو بر خواهد گرفت؟» اِلیشَع پاسخ داد: «آری من نیز می‌دانم؛ خاموش باشید.»
4آنگاه ایلیا به اِلیشَع گفت: «ای اِلیشَع، خداوند مرا به اَریحا فرستاده است، اما تو همین‌جا بمان.» اِلیشَع پاسخ داد: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که تو را ترک نخواهم کرد.» پس همراه یکدیگر به اَریحا آمدند. 5گروه انبیای اَریحا نیز نزد اِلیشَع رفتند و او را گفتند: «آیا می‌دانی که امروز خداوند مولایت را از فرازِ سرِ تو بر خواهد گرفت؟» اِلیشَع پاسخ داد: «آری من نیز می‌دانم؛ خاموش باشید.»
6پس ایلیا به او گفت: «خداوند مرا به اردن فرستاده است، اما تو همین‌جا بمان.» پاسخ داد: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که ترکت نخواهم کرد.» پس آن دو همراه یکدیگر به اردن رفتند. 7پنجاه تن از گروه انبیا نیز رفتند و مقابل جایی که ایلیا و اِلیشَع کنار رود اردن ایستاده بودند، به فاصلۀ دور ایستادند. 8ایلیا ردای خود را گرفت و آن را پیچیده، به آب زد، و آب از این سو و آن سو شکافته شد و هر دو از آن خشکی بگذشتند.
9و چون بگذشتند، ایلیا به اِلیشَع گفت: «به من بگو پیش از آنکه از نزد تو برگرفته شوم، می‌خواهی برایت چه کنم؟» اِلیشَع پاسخ داد: «نصیب دوچندان از روح تو بر من باشد.» 10ایلیا گفت: «چیز دشواری خواستی، ولی اگر آنگاه که از تو برگرفته می‌شوم مرا ببینی، به آن خواهی رسید، وگرنه خیر.» 11ایشان قدم‌زنان با هم گفتگو می‌کردند که ناگاه ارابه‌ای از آتش با اسبانی آتشین پدیدار شد و آن دو را از یکدیگر جدا کرد، و ایلیا در گردبادی به آسمان بالا رفت. 12اِلیشَع این را دید و فریاد برآورد: «ای پدر من! ای پدرم! ارابه‌ها و سواران اسرائیل!» و دیگر ایلیا را ندید.
آنگاه جامۀ خویش برگرفته، آن را بدرید، 13و ردای ایلیا را که از او فرو افتاده بود برگرفته، بازگشت و کنار رود اردن ایستاد. 14و ردایی را که از ایلیا فرو افتاده بود برگرفته، آن را به آب زد و گفت: «یهوه خدای ایلیا کجاست؟» چون بر آب زد، آب از این سو و آن سو شکافته شد و اِلیشَع از آن بگذشت.
15چون گروه انبیایی که در طرف دیگر در اَریحا بودند وی را دیدند، گفتند: «روح ایلیا بر اِلیشَع قرار گرفته است.» پس به استقبال او رفتند و روی بر خاک نهاده، او را تعظیم کردند. 16و گفتند: «بنگر که ما بندگانت پنجاه مرد توانا در اختیار داریم. رخصت ده تا به جستجوی مولایت بروند، شاید روح خداوند او را برگرفته و بر کوه یا به دره‌ای افکنده باشد.» اما اِلیشَع نپذیرفت و پاسخ داد: «آنها را مفرستید.» 17ولی ایشان چندان پای فشردند که سرانجام اِلیشَع شرمنده گشت و گفت: «بفرستید.» پس آن پنجاه مرد را فرستادند و آنان سه روز جستجو کردند، ولی ایلیا را نیافتند. 18و چون نزد اِلیشَع که در اَریحا مانده بود بازگشتند، بدیشان گفت: «آیا به شما نگفتم، ”نروید“؟»
شفای آب
19باری، مردم شهر به اِلیشَع گفتند: «ای سرور ما، چنانکه می‌بینی، اینک شهر ما در جایی نیکو قرار دارد، ولی آب آن بد است و زمینش بی‌حاصل.» 20اِلیشَع گفت: «کاسه‌ای نو نزد من بیاورید و در آن نمک بریزید.» پس آن را برای او آوردند. 21آنگاه به طرف چشمۀ آب رفت و نمک را در آن ریخت و گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: من این آب را شفا دادم تا دیگر هرگز باعث مرگ کسی نشود و زمین را بی‌حاصل نگرداند.» 22و آن آب طبق گفتۀ اِلیشَع تا به امروز سالم است.
تمسخر اِلیشَع
23اِلیشَع از آنجا به بِیت‌ئیل برآمد. در راه تنی چند از جوانان شهر بیرون آمده، او را به تمسخر گرفتند و گفتند: «آی کچل، برو! آی کچل، برو!» 24اِلیشَع برگشته، بدیشان نگریست، و در نام خداوند نفرینشان کرد. و دو خرس از جنگل بیرون آمدند و چهل و دو تن از آنها را دریدند. 25سپس اِلیشَع از آنجا به کوه کَرمِل رفت و از آنجا به سامِرِه بازگشت.
3
شورش موآب
1یورام پسر اَخاب در هجدهمین سالِ یِهوشافاط، پادشاه یهودا، در سامِرِه پادشاه اسرائیل شد و دوازده سال سلطنت کرد. 2یورام آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، ولی نه به اندازۀ پدر و مادرش. او ستون بَعَل*‏3‏:2 از این ستونها در پرستش بَعَل استفاده می‌شد؛ همچنین در ۱۰: ۲۶و۲۷؛ ۱۷: ۱۰؛ ۱۸: ۴؛ ۲۳: ۱۴. را که پدرش ساخته بود، از میان برداشت. 3با این حال، به گناه یِرُبعام پسر نِباط، که اسرائیل را بدان آلوده بود، چسبید و دست از آن برنگرفت.
4و اما میشَع، پادشاه موآب، گوسفند پرورش می‌داد. او یکصد هزار بره و نیز پشم یکصد هزار قوچ به پادشاه اسرائیل پرداخت می‌کرد. 5اما پس از مرگ اَخاب، پادشاه موآب بر پادشاه اسرائیل شورید. 6در آن هنگام، یورامِ پادشاه از سامِرِه بیرون آمد و همۀ اسرائیلیان را بسیج کرد 7و رفته، برای یِهوشافاط پادشاهِ یهودا پیغام فرستاد که: «پادشاهِ موآب بر من شوریده است. آیا همراه من به جنگ موآب خواهی آمد؟» او پاسخ داد: «خواهم آمد. من همچون توام، و قوم من همچون قوم تو و اسبانم همچون اسبان تو هستند.» 8یورام پرسید: «از کدام راه حمله کنیم؟» پاسخ آمد: «از راه بیابانِ اَدوم.»
9پس پادشاهِ اسرائیل همراه پادشاهِ یهودا و پادشاهِ اَدوم روانه شد. اما پس از هفت روز چرخیدن، ذخیرۀ آبِ سپاهیان و چارپایانشان به پایان رسید. 10آنگاه پادشاه اسرائیل گفت: «شگفتا! خداوند ما سه پادشاه را خوانده تا به دست موآب تسلیممان کند.» 11اما یِهوشافاط پرسید: «آیا از انبیای خداوند کسی اینجا نیست تا به واسطۀ او از خداوند مسئلت کنیم؟» یکی از خادمان پادشاه اسرائیل در جواب گفت: «اِلیشَع پسر شافاط که بر دستهای ایلیا آب می‌ریخت،*‏3‏:11 یعنی: «خدمتکار ایلیا بود». اینجاست.» 12و یِهوشافاط گفت: «کلام خداوند با اوست.» پس پادشاه اسرائیل و یِهوشافاط و پادشاه اَدوم، نزد اِلیشَع فرود آمدند.
13اِلیشَع به پادشاه اسرائیل گفت: «مرا با تو چه کار است؟ نزد انبیای پدر و انبیای مادرت برو.» اما پادشاه اسرائیل پاسخ داد: «خیر، زیرا خداوند بود که ما سه پادشاه را فرا خواند تا به دست موآب تسلیممان کند.» 14اِلیشَع گفت: «به حیات یهوه خدای لشکرها که در خدمت اویم سوگند، اگر به حرمت یِهوشافاط پادشاه یهودا نبود، به سویت نظر نمی‌افکندم و نادیده‌ات می‌گرفتم. 15اما حال چنگ‌نوازی نزد من بیاورید.» چون چنگ‌نواز به نواختن مشغول شد، دست خداوند بر اِلیشَع قرار گرفت 16و او گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”این دره را پر از گودال کنید.“ 17زیرا خداوند چنین می‌گوید: ”باد و بارانی در کار نخواهد بود، اما این دره پر از آب خواهد شد تا شما و چارپایانتان و دیگر حیواناتی که همراه دارید، همه از آن بنوشید.“ 18این کار در نظر خداوند بسیار آسان است؛ آری، او موآب را نیز به دستتان تسلیم خواهد کرد، 19و تمامی شهرهای حصاردار و همۀ شهرهای اصلی آن را ویران خواهید کرد، و همۀ درختان نیکو را قطع خواهید نمود، و همۀ چشمه‌های آب را خواهید بست و تمام مزارعِ حاصلخیز را با سنگها از بین خواهید برد.» 20بامدادِ روز بعد، هنگام تقدیم قربانی، به ناگاه آب از جانب اَدوم سرازیر شد و سرتاسر آن سرزمین را فرا گرفت.
21اما موآبیان که شنیده بودند پادشاهان به جنگشان می‌آیند، مردانی را که قادر به حمل سلاح بودند، از پیر و جوان، جملگی فرا خواندند و آنها را در مرزها مستقر کردند. 22بامدادان چون از خواب برخاستند، آفتاب بر آن آب می‌تابید. ولی موآبیانی که در سوی دیگر بودند، آب را همچون خون، سرخ می‌دیدند. 23پس گفتند: «این خون است؛ به‌یقین آن پادشاهان با هم جنگیده و یکدیگر را کشته‌اند. پس حال ای موآبیان، بشتابید و غارتشان کنید!» 24اما چون به اردوی اسرائیل رسیدند، اسرائیلیان برخاسته، بر ایشان یورش بردند و موآبیان از پیش روی ایشان گریختند. پس به سرزمین ایشان درآمده، پیش می‌تاختند و موآبیان را می‌کشتند. 25و شهرها را ویران کردند و هر یک از سربازان سنگی به جانب مزارع حاصلخیز پرتاب کرد تا سرانجام تمام مزارع پوشیده از سنگ شد. آنان همۀ چشمه‌ها را بستند و همۀ درختان خوب را بریدند. فقط سنگهای قیرحارِسِت را به همان سان که بود، برجا گذاشتند، اما سربازانِ فلاخُن‌انداز آنجا را نیز محاصره کرده، بدان حمله نمودند.
26چون پادشاه موآب دید که جنگ را می‌بازد، هفتصد شمشیرزن با خود برگرفت تا راه را بر او بگشایند و نزد پادشاه اَدوم رود، اما نتوانستند. 27پس پسر ارشد خود را که می‌بایست به جای او پادشاه می‌شد، برگرفت و بر حصار شهر به رسم هدیۀ تمام‌سوز قربانی کرد. این کار، اسرائیل را تکانی عظیم داد؛*‏3‏:27 معنی عبری این آیه کاملاً روشن نیست. آن را می‌توان چنین نیز ترجمه کرد: «خشم عظیمی بر ضد اسرائیل پدید آمد». و آنان عقب نشسته، به سرزمین خویش بازگشتند.
4
روغن بیوه‌زن
1روزی زن یکی از گروه انبیا التماس‌کنان به اِلیشَع گفت: «خدمتگزار تو، شوهرم، درگذشته است. همان‌گونه که می‌دانی، او ترس خداوند را بر دل داشت. اما اکنون طلبکار وی می‌آید تا دو پسر مرا به بردگی ببرد.» 2اِلیشَع پاسخ داد: «برای تو چه کنم؟ بگو در خانه چه داری؟» زن گفت: «کنیزت را در خانه چیزی جز ظرفی روغن نیست.» 3اِلیشَع گفت: «به اطراف خانه برو و از تمامی همسایگان ظروف خالی بستان، و بسیار هم بستان! 4آنگاه به خانۀ خویش برو و در را پشت سر خود و پسرانت ببند و همۀ آن ظرفها را از روغن پر کن، و هر ظرفی را که پر شد، کناری بگذار.» 5پس آن زن از نزد او رفت و در را پشت سر خود و پسرانش بست. آنان ظرفها را نزد او می‌آوردند و او همه را پر می‌کرد. 6چون همۀ ظرفها پر شد، به پسرش گفت: «ظرفی دیگر نزدم بیاور.» اما او پاسخ داد: «دیگر ظرفی باقی نیست.» آنگاه روغن بازایستاد. 7پس آن زن نزد مرد خدا رفت و ماجرا را به او بازگفت. اِلیشَع گفت: «برو، روغن را بفروش و بدهی خود را بپرداز و تو و پسرانت می‌توانید با آنچه باقی می‌ماند، گذران زندگی کنید.»
زنده شدن پسر شونَمی
8روزی اِلیشَع به شونَم رفت. در آنجا زنی سرشناس به اصرار او را به طعام فرا خواند. از آن پس هرگاه اِلیشَع از آن‌جا می‌گذشت، برای صرف طعام در آن خانه توقف می‌کرد. 9آن زن به شوهرش گفت: «اینک مطمئنم که این مرد که اغلب از اینجا می‌گذرد، مرد مقدس خداست. 10پس برایش بر بام خانه اتاقی کوچک بسازیم و در آن برای وی بستر و میز و صندلی و چراغی بگذاریم تا هرگاه نزد ما می‌آید، در آنجا منزل کند.»
11یک روز که اِلیشَع از راه رسید، به اتاق خود بر بام خانه رفت و دراز کشید. 12و به خادم خود جِیحَزی گفت: «این زن شونَمی را بخوان.» پس وی را فرا خواند و آن زن در برابر او ایستاد. 13اِلیشَع به خادم گفت: «به او بگو: ”زحمت بسیار برای ما کشیده‌‌ای. حال، چه می‌توانیم برایت بکنیم؟ می‌خواهی سفارشت را به پادشاه یا سردار لشکر بکنیم؟“» زن پاسخ داد: «خیر، من در میان کسان خویش منزل دارم.» 14اِلیشَع پرسید: «پس برای این زن چه باید کرد؟» جِیحَزی گفت: «این زن پسری ندارد و شوهرش سالخورده است.» 15اِلیشَع گفت: «او را بخوان.» پس زن را فرا خواند و او در آستانۀ در ایستاد. 16اِلیشَع گفت: «سال آینده همین هنگام پسری در آغوش خواهی داشت.» اما زن اعتراض‌کرده، گفت: «خیر، سرورم، ای مرد خدا؛ به کنیزت دروغ مگو!»
17اما آن زن آبستن شد و همان‌گونه که اِلیشَع به او گفته بود، سال بعد حوالی همان ایام پسری بزاد.
18و چون پسرک بزرگ شد، روزی نزد پدر خود به میان دروگران رفت. 19ناگاه به پدرش گفت: «آه سَرَم! آه سَرَم!» پدر به خادم خود فرمان داد: «او را نزد مادرش ببر.» 20پس خادم او را برگرفت و نزد مادرش برد. پسر تا نیمروز بر دامان مادر نشست، و سپس مرد. 21آن زن بالا رفت و او را بر بستر مردِ خدا خوابانده، در را بر او بست و بیرون رفت. 22سپس شوهرش را فرا خواند و گفت: «تمنا می‌کنم هم‌اکنون یکی از خادمانت را با الاغی برایم بفرستی تا بی‌درنگ نزد مرد خدا بروم و بازگردم.» 23مرد پرسید: «از چه رو می‌خواهی امروز نزد او بروی؟ امروز که اوّل ماه یا روز شَبّات نیست.» زن گفت: «خیر است.» 24باری، زن الاغ را زین کرد و به خادمش گفت: «تو از پیش بران و تا چیزی نگفته‌ام به خاطر من سرعتت را کم نکن.» 25پس روانه شد و به کوه کَرمِل نزد مرد خدا رسید.
چون مرد خدا زن را دید که از دور می‌آید، به خادم خود جِیحَزی گفت: «بنگر! این همان زن شونَمی است! 26بشتاب و به پیشبازش برو و از او بپرس: ”آیا خیر است؟ شوهر و پسرت سلامتند؟“» زن گفت: «خیر است.» 27اما چون نزد مرد خدا به کوه برآمد، روی بر زمین نهاده، پاهای او را محکم گرفت. جِیحَزی پیش آمد تا او را کنار بزند، ولی مرد خدا گفت: «آسوده‌اش بگذار، زیرا که سخت ماتم‌زده است. اما خداوند این امر را از من پنهان داشته و در این باره به من چیزی نگفته است.» 28زن گفت: «ای سرورم، آیا من از تو پسر خواستم؟ آیا نگفتم: ”مرا فریب مده؟“» 29اِلیشَع به جِیحَزی گفت: «ردایت را محکم بر کمر ببند و عصای مرا به دست گیر و برو. در راه از حالِ کسی مپرس، و اگر کسی جویای حالت شد، جوابش مده. و عصای مرا بر صورت پسرک بگذار.» 30اما مادر طفل گفت: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که تو را ترک نکنم.» پس اِلیشَع برخاست و از پی زن به راه افتاد. 31جِیحَزی جلوتر از آنان رفت و عصا را بر صورت پسر نهاد، ولی هیچ صدا یا پاسخی برنخاست. پس به استقبال اِلیشَع رفت و خبر داد که: «پسرک بیدار نشد.»
32چون اِلیشَع به خانه درآمد، پسرک را دید که مرده بر بستر او خوابیده است. 33پس داخل شد، در را بر هر دو بست، و نزد خداوند دعا نمود. 34سپس بر بستر روی پسر دراز کشید و دهان خود را بر دهان او، چشم خود را بر چشم او، و دستش را بر دست او نهاد، و همچنانکه بر او دراز کشیده بود، بدن پسرک گرم شد. 35سپس برخاست و چندین بار از یک سوی اتاق به سوی دیگر قدم زد، و بار دیگر بر بالین پسرک رفته، بر او دراز کشید. پسر هفت بار عطسه کرد و چشمانش را گشود. 36آنگاه اِلیشَع، جِیحَزی را فرا خواند و گفت: «زن شونَمی را بخوان.» پس او را خواند. چون زن آمد، اِلیشَع گفت: «پسرت را برگیر.» 37زن به اتاق درآمد و بر پاهای اِلیشَع افتاده، روی بر خاک نهاد. آنگاه پسرش را برگرفت و بیرون رفت.
مرگ در دیگ
38اِلیشَع به جِلجال بازگشت و در آن سرزمین، قحطی حکمفرما بود. هنگامی‌که گروه انبیا در حضور او نشسته بودند، به خادم خود گفت: «دیگ بزرگ را بر آتش بگذار و برای این انبیا آشی مهیا کن.» 39پس یکی از ایشان به صحرا رفت تا سبزی بچیند، و درختی خودرو مانند درخت مو یافت و میوۀ آن را چیده، دامن ردای خود را از آن پر کرد. سپس آمده، آنها را خُرد کرد و در دیگِ آش ریخت، و کسی نمی‌دانست آن میوه‌ها چیست. 40آش را کشیدند و به محض چشیدن، فریاد برآوردند که: «ای مرد خدا، مرگ در دیگ است!» و نتوانستند بخورند. 41اِلیشَع گفت: «آرد بیاورید.» پس آرد را در دیگ ریخت و گفت: «اینک برای مردم بریز تا بخورند.» و دیگر چیز زیان‌آوری در دیگ نبود.
طعام دادن به یکصد نفر
42روزی مردی از بَعَل‌شَلیشَه آمده، بیست قرص نان جو از نوبر محصول خود، با خوشه‌های گندمِ تازه در خورجینش برای مرد خدا آورد. اِلیشَع گفت: «اینها را به مردم بده تا بخورند.» 43خادمش پرسید: «چگونه می‌توانم اینها را جلوی یکصد مرد بگذارم؟» ولی اِلیشَع پاسخ داد: «به مردم بده تا بخورند، زیرا خداوند چنین می‌گوید: ”خواهند خورد و زیاد نیز خواهد آمد.“» 44پس پیش ایشان گذاشت و خوردند، و طبق کلام خداوند، پاره‌ای نیز زیاد آمد.
5
شفای نَعَمان از جذام
1و نَعَمان، سردار لشکر پادشاه اَرام، در نظر سرورش مردی بزرگ و محترم بود، زیرا خداوند به واسطۀ او پیروزی نصیب اَرام کرده بود. نَعَمان سربازی دلاور بود، اما جذام*‏5‏:1 واژۀ عبری لزوماً به معنی جذام نیست و برای انواع بیماریهای پوستی به کار می‌رود؛ همچنین در بقیۀ کتاب. داشت. 2باری، سپاهیان اَرام حمله آورده، دخترکی را از سرزمین اسرائیل به اسارت گرفتند و او کنیز زن نَعَمان شد. 3روزی دخترک به بانوی خود گفت: «کاش سرورم نزد نبی‌ای که در سامِرِه است می‌بود، تا از بیماری جذام شفایش دهد.» 4پس نَعَمان نزد آقای خود رفت و گفتۀ آن دختر اسرائیلی را به عرض او رساند. 5پادشاهِ اَرام فرمود: «به آنجا برو! من نیز برای پادشاه اسرائیل نامه‌ای خواهم فرستاد.»
پس نَعَمان با ده وزنه*‏5‏:5 یا ”قَنطار“. یک وزنه تقریباً معادل ۳۴ کیلوگرم است؛ همچنین در بقیۀ باب. نقره، شش هزار مثقال*‏5‏:5 در عبری: ”شِکِل“. یک شِکِل تقریباً معادل ‏۵‏/۱۱ گرم است. طلا و ده دست جامه روانه شد. 6نامه‌ای نیز برای پادشاه اسرائیل آورد، به این مضمون: «این نامه را با خادمم نَعَمان برای تو می‌فرستم تا او را از جذامش شفا بخشی.» 7پادشاه اسرائیل به محض خواندن نامه، جامه بر تن درید و گفت: «مگر من خدا هستم که بمیرانم و زنده کنم که این شخص کسی را جهت شفا از جذام نزد من فرستاده است؟ اینک بنگرید که چگونه برای جنگ با من بهانه می‌جوید!»
8اما چون اِلیشَع، مرد خدا شنید که پادشاه اسرائیل جامه بر تن دریده است، برای او پیغام فرستاد که: «چرا جامۀ خود را می‌دَری؟ به آن مرد بگو نزد من آید تا بداند که در اسرائیل نبی‌ای هست.» 9پس نَعَمان با اسبان و ارابه‌های خود آمد و در برابر خانۀ اِلیشَع ایستاد. 10اِلیشَع قاصدی نزد او فرستاده، گفت: «برو و هفت مرتبه در رود اردن خود را بشوی تا بدنت شفا یابد و پاک شوی.» 11اما نَعَمان خشمگین از آنجا رفت و گفت: «اینک فکر می‌کردم او به‌یقین نزد من بیرون آمده، می‌ایستد و دستش را بر محل جذام حرکت داده، نام یهوه خدای خود را می‌خواند و جذام را شفا می‌دهد. 12آیا رودخانه‌های اَبانَه و فَرپَر در دمشق، از تمام آبهای اسرائیل نیکوتر نیستند؟ آیا نمی‌توانستم برای پاک شدن در آنها تن بشویم؟» پس برگشت و خشمگین از آنجا رفت. 13اما خادمانش نزدیک آمده، او را گفتند: «ای پدر ما، اگر آن نبی تو را به انجام کار بزرگی فرمان می‌داد، آیا چنان نمی‌کردی؟ اینک فقط فرموده است: ”تن بشوی و پاک شو!“» 14پس او رفت و همان‌گونه که مرد خدا گفته بود، هفت مرتبه در رود اردن فرو شد. ناگاه بدنش شفا یافت و همچون تن پسربچه‌ای، پاک و تازه گشت.
15آنگاه نَعَمان با همۀ مردانش نزد مرد خدا بازگشت و آمده، در حضور او ایستاد و گفت: «اینک می‌دانم که در تمام زمین جز خدای اسرائیل خدایی نیست. حال استدعا می‌کنم از خادمت هدیه‌ای بپذیری.» 16اما نبی پاسخ داد: «به حیات خداوند که در حضورش ایستاده‌ام سوگند که هیچ هدیه‌ای نخواهم پذیرفت.» نَعَمان اصرار کرد، ولی اِلیشَع نپذیرفت. 17نَعَمان گفت: «حال که نمی‌پذیری، رخصت ده دو بارِ قاطر از خاک این مکان به بنده‌ات داده شود، زیرا از این پس بنده‌ات جز به یهوه، به خدایِ غیر قربانی تمام‌سوز و هدایا تقدیم نخواهد کرد. 18اما خداوند بنده‌ات را به سبب این یک خطا ببخشاید: زیرا چون سرورم برای پرستش به معبد رِمّون می‌رود، همواره بر بازوی من تکیه می‌زند و من آنجا سَجده می‌کنم. پس آنگاه که در معبد رِمّون سَجده می‌کنم، خداوند این خطا را بر خادمت ببخشاید.» 19اِلیشَع گفت: «به سلامت برو.»
اما چون نَعَمان لختی از آن محل دور شد، 20جِیحَزی، خادم اِلیشَع مرد خدا، با خود گفت: «سرورم با نپذیرفتن هیچ‌گونه پیشکش از این نَعَمانِ اَرامی، بیش از حد بر او آسان گرفت. به حیات خداوند سوگند که خود به دنبالش خواهم دوید و چیزی از او خواهم ستاند.» 21پس به‌شتاب در پی نَعَمان دوید. چون نَعَمان دید خادم اِلیشَع به سویش می‌دود، به استقبال او رفت و از ارابه پایین آمده، پرسید: «خیر است؟» 22جِیحَزی پاسخ داد: «خیر است. سرورم مرا فرستاده تا بگویم: ”هم‌اکنون دو جوان از گروه انبیای کوهستانِ اِفرایِم، از راه رسیده‌اند. تمنا دارم یک وزنه نقره و دو دست جامه بدیشان عطا فرمایی.» 23نَعَمان گفت: «مرحمت فرموده، دو وزنه برگیر.» او به اصرار از جِیحَزی خواست آن هدایا را بپذیرد، و سپس دو وزنه نقره را در دو کیسه با دو دست جامه گذاشت و از دو تن از خادمانش خواست آنها را برای جِیحَزی حمل کنند. 24چون جِیحَزی به تپه رسید، آن هدایا را از دست ایشان ستانده، در خانه نهاد و آنها را مرخص‌کرد.
25و جِیحَزی داخل شد و در حضور سرورش ایستاد. اِلیشَع از او پرسید: «جِیحَزی کجا بودی؟» پاسخ داد: «خادمت جایی نرفته بود.» 26اما اِلیشَع وی را گفت: «آیا چون آن مرد به استقبال تو از ارابۀ خویش فرود آمد، روح من با تو نبود؟ آیا اکنون زمان گرفتن پول و جامه، باغهای زیتون و تاکستانها، گله‌ها و رمه‌ها، یا غلامان و کنیزان است؟ 27بنابراین جذام نَعَمان تا ابد بر تو و نسل تو خواهد بود.» پس جِیحَزی از حضور اِلیشَع بیرون رفت، در حالی که بدنش از جذام چون برف سفید شده بود.
6
شناور شدن تیغۀ تبر
1روزی گروه انبیا به اِلیشَع گفتند: «چنانکه می‌بینی، مکانی که در آن نزد تو گرد می‌آییم برای ما بسیار کوچک است. 2رخصت ده به اردن رویم و از آنجا هر یک تکه چوبی برگرفته، مکانی در آنجا جهت سکونت خود بسازیم.» اِلیشَع گفت: «بروید.» 3سپس یکی از ایشان گفت: «مرحمت فرموده، خود نیز با ما بیا!» اِلیشَع پاسخ داد: «می‌آیم». 4و با ایشان رفت. آنان به اردن رفتند و به قطع درختان مشغول شدند. 5اما چون یکی از آنها درختی را می‌برید، تیغۀ آهنین تبرش در آب افتاد، و او بانگ برآورده، گفت: «آه ای سرورم، این را امانت گرفته بودم!» 6مرد خدا پرسید: «کجا افتاد؟» و چون محل افتادنش را به وی نشان داد، چوبی بُرید و آنجا انداخت و آهن را روی آب آورد. 7و گفت: «آن را برگیر!» پس او دست پیش آورده، آن را برگرفت.
به دام افتادن اَرامیان
8و اما پادشاه اَرام با اسرائیل در جنگ بود. او پس از مشورت با سردارانِ خود، گفت: «اردویمان را در فلان جا بر پا خواهیم کرد.» 9ولی مرد خدا برای پادشاه اسرائیل پیغام فرستاد که: «مراقب باش از فلان جا نگذری، زیرا اَرامیان بر آنند بدان‌جا فرود آیند.» 10پس پادشاه اسرائیل مردانی را به محلی که مرد خدا او را خبر داده بود، فرستاد. بدین‌سان، اِلیشَع بارها پادشاه اسرائیل را هشدار داد، به گونه‌ای که او از رفتن به آن مناطق خودداری می‌کرد.*‏6‏:10 یا: «در آن مناطق کاملاً مراقب بود».
11پادشاه اَرام از این امر به خشم آمد و سردارانش را فرا خوانده، بدیشان گفت: «بگویید کدامیک از ما با پادشاه اسرائیل تبانی کرده است؟» 12یکی از آنها پاسخ داد: «ای سرورم پادشاه، هیچ‌یک از ما چنین نکرده، بلکه اِلیشَع نبی که در اسرائیل است، هر چه در خوابگاه خود می‌گویی به پادشاه اسرائیل خبر می‌دهد.» 13گفت: «بروید و ببینید او کجاست تا مردانی را به دستگیری او بفرستم.» و او را خبر دادند که، «اینک اِلیشَع در دوتان است.» 14پس اسبان و ارابه‌ها و لشکری عظیم بدان‌جا گسیل داشت و آنان شبانه آمدند و شهر را به محاصره آوردند.
15بامدادِ روز بعد، چون خادمِ مرد خدا برخاست و بیرون رفت، دید سپاهی با اسبان و ارابه‌ها شهر را محاصره کرده ا‌ست. خادم پرسید: «آه ای سرورم، چه کنیم؟» 16اِلیشَع پاسخ داد: «مترس، زیرا آنانی که با مایند از کسانی که با ایشانند، بیشترند.» 17و دعا کرد و گفت: «ای خداوند، چشمان او را بگشا تا ببیند.» پس خداوند چشمان خادم را گشود و او نگریست و دید که کوهها پوشیده از اسبان و ارابه‌های آتشینی است که اِلیشَع را در بر گرفته بودند. 18و چون ایشان بر او فرود می‌آمدند، اِلیشَع نزد خداوند دعا کرد و گفت: «تمنا می‌کنم این قوم را نابینا گردانی.» پس خداوند به دعای اِلیشَع، همگی را کور ساخت. 19آنگاه اِلیشَع به آنها گفت: «راه این نیست و شهر این نیست. از پی من بیایید تا شما را نزد مردی که به جستجویش آمده‌اید، ببرم.» و آنها را به سامِرِه برد.
20چون به شهر سامِرِه درآمدند، اِلیشَع گفت: «ای خداوند، چشمانشان را بگشا تا ببینند.» پس خداوند چشمان ایشان را گشود و دیدند که اینک در سامِرِه‌اند. 21هنگامی که پادشاه اسرائیل آنان را دید، به اِلیشَع گفت: «ای پدرم، آیا ایشان را بِکُشم؟ آیا بِکُشَم؟» 22اِلیشَع پاسخ داد: «ایشان را مَکُش. مگر تو مردانی را که به شمشیر و کمان خویش به اسارت می‌گیری، می‌کُشی؟ به آنها خوراک و آب بده تا بخورند و بنوشند، و سپس نزد سرورشان بازگردند.» 23پس ضیافت بزرگی برای ایشان ترتیب داد و پس از آنکه خوردند و آشامیدند، رخصت داد تا نزد سرور خود بازگردند. از آن پس، لشکریان اَرامی دیگر به سرزمین اسرائیل حمله نیاوردند.
قحطی در سامِرِه
24چندی بعد، بِن‌هَدَد پادشاه اَرام همۀ لشکر خود را بسیج کرد و برآمده، سامِرِه را محاصره نمود. 25شهر به قحطیِ سخت گرفتار آمد. محاصره چندان به درازا کشید که سر یک الاغ به بهای هشتاد مثقال*‏6‏:25 در عبری: ”شِکِل“. یک شِکِل تقریباً معادل ‏۵‏/۱۱ گرم است؛ همچنین در بقیۀ آیه. نقره، و یک چهارم پیمانه*‏6‏:25 در عبری: یک چهارم ”کَب“. یک کَب تقریباً معادل ۱ لیتر است. چَلغوز کبوتر*‏6‏:25 کلمۀ عبری ”چلغوز کبوتر“ احتمالاً نام یک گیاه وحشی نیز بود. به بهای پنج مثقال نقره فروخته می‌شد. 26روزی پادشاه اسرائیل بر باروی شهر می‌گذشت که ناگاه زنی فریاد برآورد: «ای سرورم پادشاه، یاری‌ام ده!» 27پادشاه پاسخ داد: «اگر خداوند یاری‌ات ندهد، من چگونه می‌توانم کمکی به تو بکنم؟ از خرمنگاه یا از چَرخُشت؟» 28سپس پرسید: «چه شده است؟» زن پاسخ داد: «این زن به من گفت: ”پسرت را بده تا امروز او را بخوریم و فردا پسر مرا خواهیم خورد.“ 29پس پسر مرا پختیم و خوردیم. ولی روز بعد که به او گفتم: ”حال پسرت را بده تا او را بخوریم“، پسرش را پنهان کرد.» 30چون پادشاه گفته‌های آن زن را شنید، جامه بر تن درید و مردم او را دیدند که بر بارو راه می‌رود و زیرِ جامۀ خود پلاس بر تن کرده است. 31او گفت: «خدا مرا سخت مجازات کند اگر همین امروز سر از تن اِلیشَع پسر شافاط جدا نکنم!»
32اِلیشَع در آن هنگام در خانۀ خود نشسته بود و مشایخ با او نشسته بودند. پادشاه پیشاپیش مردی را فرستاد، اما پیش از آنکه مأمور از راه برسد، اِلیشَع به مشایخ قوم گفت: «آیا می‌بینید چگونه این قاتل کسی را فرستاده تا سَرَم از تن جدا کند؟ پس چون مأمور پادشاه از راه برسد، در را بر او ببندید و نگذارید داخل شود. آیا این صدای قدمهای سرورش نیست که از پی او می‌آید؟» 33اِلیشَع هنوز با ایشان سخن می‌گفت که مأمور از راه رسید و از جانب پادشاه گفت: «این بلا را خداوند فرستاده است. پس چرا باید بیش از این بر خداوند امید بندم؟»
7
1اما اِلیشَع گفت: «کلام خداوند را بشنوید! خداوند چنین می‌فرماید: ”فردا همین وقت، نزد دروازۀ سامِرِه یک پیمانه*‏7‏:1 در عبری: ”سِئاه“. یک سِئاه تقریباً معادل ‏۳‏/۷ لیتر است؛ همچنین در بقیۀ باب. آرد به بهای یک مثقال*‏7‏:1 در عبری: ”شِکِل“. یک شِکِل تقریباً معادل ‏۵‏/۱۱ گرم است؛ همچنین در بقیۀ باب.نقره، و دو پیمانه جو به یک مثقال معامله خواهد شد.“» 2سرداری که پادشاه به بازویش تکیه می‌زد به مرد خدا گفت: «ببین، اگر خداوند پنجره‌ها نیز در آسمان بگشاید، چنین چیزی ممکن نخواهد بود!» اِلیشَع پاسخ داد: «تو با چشمان خودت این را خواهی دید، ولی از آن نخواهی خورد!»
پایان محاصره
3و اما چهار مرد جذامی*‏7‏:3 واژۀ عبری لزوماً به معنی جذام نیست و برای انواع بیماریهای وخیم پوستی به کار می‌رود؛ همچنین در آیۀ 18. بر دروازۀ شهر می‌بودند. آنان به یکدیگر گفتند: «چرا اینجا بمانیم تا بمیریم؟ 4اگر گوییم: ”بیایید به شهر درآییم،“ آنجا قحطی است و خواهیم مرد. و اگر اینجا بمانیم نیز تلف خواهیم شد. پس به اردوگاه اَرامیان برویم و خود را تسلیم کنیم. اگر ما را زنده بگذارند، که جان به در برده‌ایم؛ و اگر هم ما را بکشند، خواهیم مرد.» 5پس شامگاهان برخاستند تا به اردوگاه اَرامیان بروند. اما چون نزدیک اردوگاه رسیدند، کسی آنجا نبود، 6زیرا خداوند چنان کرد که صدای اسبان و ارابه‌ها و لشکری عظیم به گوش اَرامیان رسید، چندان که به یکدیگر گفتند: «اینک پادشاه اسرائیل، پادشاهان حیتّیان و مصریان را به ضد ما اجیر کرده تا به ما حمله آورند!» 7پس برخاسته، در تاریکی شب گریختند و خیمه‌‌ها و اسبان و الاغهایشان را همگی بر جای نهادند. آری، آنان اردوگاه را همان‌سان که بود رها کرده و از بیم جان گریخته بودند. 8چون آن جذامیان به نزدیکی اردوگاه رسیدند، به یکی از خیمه‌ها درآمدند و خوردند و نوشیدند و با خود زر و سیم و جامه برگرفتند و رفته، آنها را جایی در بیرون پنهان کردند. سپس بازگشتند و به خیمۀ دیگری درآمدند. از اموال آن نیز برگرفتند و پنهان کردند.
9آنگاه به یکدیگر گفتند: «ما کار خوبی نمی‌کنیم. امروز روز بشارت است، حال آنکه ما خاموش مانده‌ایم. اگر تا سپیده‌دم درنگ کنیم، بلایی بر ما نازل خواهد شد. پس حال بیایید تا برویم و این خبر را به کاخ سلطنتی برسانیم.» 10پس رفته، قراولان دروازۀ شهر را خواندند و ندا در دادند که: «ما به اردوگاه اَرامیان رفتیم، ولی در آنجا نه کسی بود و نه صدای کسی به گوش می‌رسید. هر چه بود، اسبان و الاغانِ بسته شده و خیمه‌هایی بود که به حال خود رها شده بودند‌.» 11پس قراولان دروازه این خبر را به بانگ بلند بازگفتند، و خبر به کاخ سلطنتی رسید. 12پادشاه شبانگاه برخاست و به خادمانش گفت: «اکنون به شما می‌گویم که اَرامیان به ما چه کرده‌اند. آنان می‌دانند ما گرسنه‌ایم، پس از اردوگاه به در آمده، در مزارع اطراف پنهان شده‌اند و با خود می‌اندیشند که، ”اسرائیلیان از شهر بیرون خواهند آمد. پس آنها را زنده گرفتار می‌کنیم و به شهر درمی‌آییم.“» 13یکی از خادمان او در جواب گفت: «فرمان بده چند تن از افراد با پنج اسبی که در شهر باقی است، بروند. اگر گرفتار شدند، که سرنوشتشان همچون دیگر اسرائیلیان ساکن شهر خواهد بود. آری، سرانجام مانند همۀ این اسرائیلیان از میان خواهند رفت. پس اجازه فرما آنها را بفرستیم و ببینیم چه روی داده است.» 14پس دو ارابه با اسبانش گرفتند و پادشاه آنها را از پی لشکر اَرامیان فرستاد. او به ارابه‌رانان گفت: «بروید و ببینید چه روی داده است.» 15آنان اَرامیان را تا اردن دنبال کردند و اینک در تمام طول راه، جامه‌ها و وسایل ایشان را یافتند که به هنگام فرارِ شتابزده بر جای گذاشته بودند. پس آن فرستادگان بازگشتند و پادشاه را خبر دادند.
16آنگاه مردم به غارت اردوگاه اَرامیان شتافتند. و همان‌سان که خداوند فرموده بود، یک پیمانه آرد به بهای یک مثقال نقره، و دو پیمانه جو به بهای یک مثقال نقره معامله شد. 17و اما پادشاه سرداری را که بر بازویش تکیه می‌زد به نظارت بر دروازۀ شهر برگماشت. ولی مردم او را در نزدیکی دروازه لگدمال کردند و او مُرد، همان‌گونه که مرد خدا گفته بود، آنگاه که پادشاه نزد او رفت. 18این واقعه به همان شکلی که مرد خدا به پادشاه گفته بود، رخ داد. او گفته بود: «فردا همین زمان کنار دروازۀ سامِرِه، یک پیمانه آرد به بهای یک مثقال نقره و دو پیمانه جو به بهای یک مثقال نقره معامله خواهد شد.» 19ولی آن سردار به مرد خدا گفته بود: «ببین، اگر خداوند پنجره‌ها نیز در آسمان بگشاید، چنین چیزی ممکن نخواهد بود!» و مرد خدا در پاسخ گفته بود: «تو با چشمان خودت این را خواهی دید، ولی از آن نخواهی خورد!» 20و چنین نیز شد. مردم او را نزد دروازه لگدمال کردند، و او مرد.
8
بازگردانیدنِ مِلک زن شونَمی
1و اما اِلیشَع به زنی که پسرش را زنده کرده بود، گفت: «برخیز و با اهل خانه‌ات اینجا را ترک کن و برو، و هر جا توانستی منزل کن. زیرا خداوند بر آن است که بر این سرزمین قحطی بفرستد، که هفت سال به طول خواهد انجامید.» 2آن زن برخاسته، مطابق کلامِ مرد خدا عمل کرد و با اهل خانه‌اش روانۀ سرزمین فلسطین شد و هفت سال در آنجا ماند. 3در پایان آن هفت سال، از سرزمین فلسطین بازگشت و نزد پادشاه رفت تا برای خانه و زمینش از پادشاه تمنا کند. 4پادشاه سرگرم گفتگو با جِیحَزی، خادم مرد خدا بود، و به وی گفته بود: «با من از همۀ کارهای بزرگی که اِلیشَع به جا آورده، بگو.» 5در همان حال که جِیحَزی برای پادشاه بازمی‌گفت که چگونه اِلیشَع مرده‌ای را زنده کرده است، اینک زنی که اِلیشَع پسرش را زنده کرده بود، پیش آمد تا برای خانه و زمینش از پادشاه تمنا کند. جِیحَزی گفت: «ای سرورم پادشاه، این همان زن است و آن نیز پسرش، که اِلیشَع او را زنده کرد.» 6پادشاه در این باره از آن زن پرسش کرد و او نیز ماجرا را برای پادشاه بازگفت. پس پادشاه یکی از خادمان خود را به رسیدگی بر امور آن زن برگماشت و گفت: «تمام اموال این زن را به‌انضمام تمام درآمدی که از روز غیاب او تا به امروز از زمینش عاید شده است، به وی بازگردانید.»
کشته شدن بِن‌هَدَد
7اِلیشَع به دمشق رفت. در آن هنگام بِن‌هَدَد پادشاه اَرام، بیمار بود. پس به پادشاه خبر دادند که: «مرد خدا به اینجا آمده است.» 8پادشاه به حَزائیل گفت: «با پیشکشی به استقبال مرد خدا برو و به واسطۀ او از خداوند سئوال کن که: ”آیا از این بیماری جان به در خواهم برد؟“» 9پس حَزائیل با چهل شتر بار از بهترین‌کالاهای دمشق به عنوان پیشکش، به دیدار اِلیشَع رفت و آمده، در برابر اِلیشَع ایستاد و گفت: «پسرت بِن‌هَدَد، پادشاه اَرام، مرا نزد تو فرستاده است تا بپرسم که آیا از این بیماری جان به در خواهد برد؟» 10اِلیشَع گفت: «برو و به او بگو: ”به‌یقین از بستر بر خواهی خاست،“ اما خداوند به من نشان داده است که او به‌یقین خواهد مرد.» 11آنگاه اِلیشَع در چشمان حَزائیل خیره شد تا وی شرمنده گشت. سپس مرد خدا بگریست. 12حَزائیل پرسید: «سَروَرَم از چه می‌گرید؟» پاسخ داد: «چون آگاهم که چه مصیبتها بر بنی‌اسرائیل خواهی آورد. تو دژهای ایشان را به آتش خواهی کشید، جوانانشان را به شمشیر خواهی کشت، کودکان را بر زمین خواهی کوبید و شکم زنان آبستن را خواهی درید.» 13حَزائیل گفت: «خادمت، که سگی بیش نیست، که باشد که به چنین مهمی دست زنَد؟» اِلیشَع پاسخ داد: «خداوند به من نشان داده است که تو پادشاه اَرام خواهی شد.» 14آنگاه حَزائیل از نزد اَلیشَع روانه شده، نزد سرور خود آمد. بِن‌هَدَد پرسید: «اِلیشَع به تو چه گفت؟» پاسخ داد: «به من گفت که تو به‌یقین شفا خواهی یافت.» 15اما حَزائیل فردای آن روز پارچۀ ستبری برگرفته، در آب فرو برد و آن را بر صورت پادشاه گسترد، تا اینکه او مُرد. آنگاه حَزائیل به جای او پادشاه شد.
یِهورام، پادشاه یهودا
16در پنجمین سال سلطنت یورام پسر اَخاب بر اسرائیل، آنگاه که یِهوشافاط هنوز پادشاه یهودا بود، یِهورام*‏8‏:16 در عبری: ”یورام“ که شکل دیگری از ”یِهورام“ است؛ همچنین در بقیۀ باب. پسر یِهوشافاط در یهودا پادشاه شد. 17او سی و دو ساله بود که پادشاه شد، و هشت سال در اورشلیم سلطنت کرد. 18یِهورام نیز همچون خاندان اَخاب در طریق پادشاهان اسرائیل گام می‌زد، زیرا که دخترِ اَخاب زن او بود. و یِهورام آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد. 19با این حال، خداوند به‌خاطر خادم خود داوود نخواست یهودا را نابود کند، زیرا به وی وعده داده بود که به او و خاندانش تا به ابد چراغی عطا فرماید.
20در روزگار یِهورام، اَدومیان بر سلطۀ یهودا شوریده، پادشاهی از برای خود برگماشتند. 21پس یِهورام با همۀ ارابه‌هایش رهسپار صَعیر شد، و شبانگاهان برخاسته، او و سرداران ارابه‌هایش بر اَدومیان که او را در محاصره داشتند، یورش بردند. اما سپاهیانش عقب نشستند و به خانه‌های خود بازگشتند. 22پس اَدوم تا به امروز بر سلطۀ یهودا شوریده است. در همان زمان، اهالی لِبنَه نیز شوریدند. 23و اما دیگر امور مربوط به یِهورام، و هرآنچه کرد، آیا همگی در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 24یِهورام با پدران خود آرَمید و در شهر داوود کنار ایشان به خاک سپرده شد. پس از او، پسرش اَخَزیا به جای وی پادشاه شد.
اَخَزیا، پادشاه یهودا
25در دوازدهمین سال سلطنت یورام پسر اَخاب بر اسرائیل، اَخَزیا پسر یِهورام پادشاه یهودا بر تخت نشست. 26اَخَزیا بیست و دو ساله بود که پادشاه شد، و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش عَتَلیا بود، نوه عُمری. 27اَخَزیا نیز طریق خاندان اَخاب را در پیش گرفت و مانند خاندان اَخاب آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، زیرا داماد این خاندان بود.
28اَخَزیا همراه یورام پسر اَخاب، برای جنگ با حَزائیل پادشاه اَرام، به راموت‌جِلعاد رفت. اَرامیان یورام را زخمی کردند. 29پس یورامِ پادشاه به یِزرِعیل بازگشت تا از جراحاتی که اَرامیان در رامَه به هنگام جنگ با حَزائیل پادشاه اَرام بر او وارد آورده بودند، شفا یابد. آنگاه اَخَزیا پسر یِهورام، پادشاه یهودا، برای عیادت یورام پسر اَخاب به یِزرَعیل فرود آمد، زیرا که یورام بیمار بود.
9
مسح شدن یِیهو به پادشاهی اسرائیل
1اِلیشَع نبی، از مردان گروه انبیا کسی را فرا خواند و بدو گفت: «کمر خویش محکم بربند و این ظرف روغن را به دست بگیر و به راموت‌جِلعاد برو. 2چون به آنجا رسیدی، یِیهو پسر یِهوشافاط پسر نِمشی را بجوی. نزد او برو و او را از میان یارانش بخوان و به اتاقی خلوت ببر. 3آنگاه ظرف را برگیر، روغن را بر سر او بریز و اعلام کن: ”خداوند چنین می‌فرماید: من تو را به پادشاهی اسرائیل مسح کردم.“ سپس در را بگشا و بگریز و درنگ مکن!»
4پس آن نبیِ جوان روانۀ راموت‌جِلعاد شد. 5چون به آنجا رسید، سرداران لشکر را دید که گرد هم نشسته بودند. گفت: «ای سردار، برای تو پیغامی دارم.» یِیهو پرسید: «برای کدامیک از ما؟» گفت: «برای تو، ای سردار!» 6پس یِیهو برخاست و به خانه درآمد. آنگاه نبی روغن را بر سر او ریخت و گفت: «یهوه، خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: من تو را بر قوم خداوند، اسرائیل، به پادشاهی مسح کردم. 7بر توست که خاندان سرورت اَخاب را نابود کنی، و من از این راه انتقام خون خادمانم انبیا و خون همۀ پرستندگان خداوند را از دست ایزابل خواهم گرفت. 8آری، خاندان اَخاب همگی هلاک خواهند شد، و من همۀ بازماندگان مذکر اَخاب را در اسرائیل، از برده و آزاد، از بین خواهم برد. 9با خاندان اَخاب همان خواهم کرد که با خاندان یِرُبعام پسر نِباط و بَعَشا پسر اَخیّا کردم. 10و اما در مورد ایزابل، در مزرعۀ یِزرِعیل خوراکِ سگان خواهد شد و کسی او را دفن نخواهد کرد.» آنگاه در را گشود و گریخت.
11هنگامی که یِیهو نزد سردارانِ همقطار خود بازگشت، یکی از آنها پرسید: «آیا خیر است؟ آن دیوانه از تو چه می‌خواست؟» یِیهو پاسخ داد: «شما خود او را می‌شناسید و می‌دانید از کدامین چیزها سخن می‌گوید.» 12آنان گفتند: «راستش را نمی‌گویی! به ما بگو چه گفت.» یِیهو پاسخ داد: «گفت: ”خداوند چنین می‌فرماید: من تو را به پادشاهی اسرائیل مسح کردم.“» 13پس آنان بی‌درنگ رخت خویش برگرفته، بر پله‌ها زیر او پهن کردند و شیپورزنان فریاد برآوردند که: «یِیهو پادشاه است!»
کشته شدن یورام و اَخَزیا به دست یِیهو
14پس، یِیهو پسر یِهوشافاط پسر نِمشی، علیه یورام دسیسه کرد. یورام با تمامی اسرائیل از راموت‌جِلعاد در برابر حَزائیل، پادشاه اَرام، دفاع می‌کرد؛ 15اما یورامِ*‏9‏:15 در عبری: ”یِهورام“ که شکل دیگری از ”یورام“ است؛ همچنین در آیات 17 و ‏21‏-24. پادشاه به یِزرِعیل بازگشته بود تا از جراحاتی که اَرامیان به هنگام جنگ با حَزائیل پادشاه اَرام، بر او وارد آورده بودند، التیام یابد. یِیهو گفت: «اگر رأی‌تان چنین است، مگذارید کسی از شهر به یِزرِعیل بگریزد و این خبر را بدان‌جا رسانَد.» 16آنگاه سوار بر ارابۀ خویش به یِزرِعیل رفت، زیرا یورام در آنجا بستری بود و اَخَزیا، پادشاه یهودا نیز برای عیادت وی در آنجا به سر می‌برد.
17چون دیدبانِ برج یِزرِعیل، جماعت یِیهو را دید که به آن سو می‌آیند، بانگ برآورد: «جماعتی می‌بینم.» یورام گفت: «سواری به استقبال ایشان گسیل دارید تا بپرسد که آیا خیر است؟» 18آن سوار به استقبال یِیهو رفت و گفت: «پادشاه چنین می‌فرماید: ”آیا خیر است؟“» یِیهو پاسخ داد: «تو را با خیر چه کار است؟ برگشته، از پی من بیا.» دیدبان خبر داد و گفت: «قاصد به آنان رسید، ولی بازنمی‌گردد.» 19پس پادشاه سواری دیگر فرستاد. او نیز نزد ایشان آمد و گفت: «پادشاه چنین می‌فرماید: ”آیا خیر است؟“» یِیهو پاسخ داد: «تو را با خیر چه کار است؟ برگشته، از پی من بیا.» 20دیدبان خبر داد: «او نزد ایشان رسید، ولی بازنمی‌گردد. ارابه‌ران باید یِیهو پسر نِمشی باشد، چون دیوانه‌وار می‌راند.»
21یورام گفت: «ارابۀ مرا آماده کنید.» چون آماده شد، یورام، پادشاه اسرائیل و اَخَزیا، پادشاه یهودا هر یک سوار بر ارابه‌های خویش به استقبال یِیهو رفتند و در مِلکی که زمانی از آنِ نابوتِ یِزرِعیلی بود، بدو رسیدند. 22یورام با دیدن یِیهو پرسید: «ای یِیهو، آیا خیر است؟» یِیهو پاسخ داد: «مادام که زناکاری و جادوگریِ مادرت ایزابل همچنان بیداد می‌کند، چه خیری؟» 23یورام با شنیدن این سخن ارابه ر‌ا برگردانید و گریزان به اَخَزیا ندا در داد: «ای اَخَزیا، خیانت!» 24آنگاه یِیهو کمان خویش برگرفت و با تمام قدرت آن را کشید و تیر بر میان شانه‌های یورام زد و قلب او را شکافت، و او بر کف ارابه‌اش افتاد. 25یِیهو به بِدقَر، سردار خود، گفت: «او را برگیر و در مزرعه‌ای که از آنِ نابوتِ یِزرِعیلی بود، بیفکن. به یاد آور آنگاه که من و تو، بر ارابه‌هایمان از پی پدرش اَخاب می‌تاختیم، خداوند این وحی را دربارۀ او فرموده بود: 26”خداوند می‌فرماید که من دیروز خون نابوت و پسرانش را دیدم؛ او می‌فرماید که در همین مزرعه تو را مکافات خواهم رسانید.“ پس اکنون او را برگیر و بنا بر گفتۀ خداوند، در همان مزرعه بیفکن.»
27چون اَخَزیا، پادشاه یهودا این را دید، به سوی بِیت‌حَقّان*‏9‏:27 یا: ”به راهِ بوستان (خانۀ داخل باغ)“. گریخت. یِیهو به تعقیب او پرداخت و بانگ برآورد: «او را نیز بکشید!» پس او را در ارابه‌اش در راهِ جور واقع در نزدیکی یِبلِعام، زدند. اَخَزیا توانست تا مِجِدّو بگریزد، اما در آنجا مرد. 28خادمانش او را با ارابه به اورشلیم بردند و در گور خودش در شهر داوود، با پدرانش به خاک سپردند. 29اَخَزیا در یازدهمین سال سلطنت یورام پسر اَخاب، پادشاه یهودا شده بود.
کشته شدن ایزابل
30و چون یِیهو به یِزرِعیل آمد، ایزابل این را شنید و سرمه بر چشمان کشید و با سری آراسته، از پنجره نگریست. 31چون یِیهو از دروازه داخل شد، ایزابل پرسید: «ای زِمری، ای قاتل سرورت، آیا خیر است؟»*‏9‏:31 یا: «آیا زِمری که سرورش را کشت، خیر بود؟». 32یِیهو به بالا، به سوی پنجره نظر کرد و پرسید: «کیست که جانبدار من باشد؟ کیست؟» تنی چند از خواجگان از پنجره بدو نگریستند. 33یِیهو گفت: «او را به زیر اندازید!» پس ایزابل را به زیر افکندند و خونش بر دیوار و بر اسبانی که لگدمالش کردند، پاشید. 34آنگاه داخل شده، خورد و آشامید. سپس گفت: «بر این زنِ ملعون التفاتی کنید و به خاکش سپارید، زیرا دختر پادشاه است.» 35اما چون به قصد دفن او رفتند، جز جمجمه و پاها و کف دستها چیزی از او نیافتند. 36پس بازگشتند و به یِیهو خبر دادند. او گفت: «این همان کلامی است که خداوند به واسطۀ خادم خود ایلیای تِشبی گفته بود که، ”پیکر ایزابل در مِلک یِزرِعیل خوراک سگان خواهد شد*‏9‏:36 اوّل پادشاهان 21‌:‌23. 37و جسدش در مِلک یِزرِعیل همچون سِرگین بر زمین خواهد بود، چنانکه هیچ‌کس نخواهد توانست بگوید که این ایزابل است.“»
10
کشته شدن خاندان اَخاب
1و اما هفتاد پسر از خاندان اَخاب در سامِرِه بودند. پس یِیهو نامه‌هایی نوشت و به سامِرِه نزد حاکمان یِزرِعیل،*‏10‏:1 در متن عبری؛ در برخی از متون ترجمۀ یونانی هفتادتَنان: ”رهبران سامِرِه“. مشایخ، و مُربیان فرزندان اَخاب فرستاده، گفت: 2«چون پسرانِ سرورتان نزد شمایند و شما را اسب و ارابه، شهری مستحکم و ساز و برگ نظامی است، به محض دریافت این نامه، 3از میان پسرانِ سرورتان بهترین و شایسته‌ترین را برگزینید و او را بر تخت پدرش بنشانید. آنگاه به دفاع از خاندان سرورتان به جنگ برآیید.» 4اما آنان سخت هراسان شدند و گفتند: «اینک اگر دو پادشاه در برابر او تاب نیاوردند، از ما چه کاری ساخته است؟» 5پس رئیس دربار، والی شهر، و مشایخ و مربیان جملگی برای یِیهو پیغام فرستادند که: «ما خادم توییم و هر چه بفرمایی، به جا خواهیم آورد. کسی را به پادشاهی برنمی‌گماریم. تو خود هر چه مصلحت می‌بینی، همان کن.» 6پس یِیهو نامۀ دیگری به ایشان نوشته، گفت: «اگر شما با منید و سخن مرا گوش فرا می‌دهید، پس سرهای پسرانِ سرورتان را بگیرید و فردا همین وقت به یِزرِعیل نزد من آیید.» آن شاهزادگان که هفتاد تن بودند، همگی نزد بزرگان شهر به سر می‌بردند که مسئولیت بزرگ کردن آنها را بر عهده داشتند. 7چون نامه به دست آنان رسید، هر هفتاد پسر پادشاه را کشتند و سرهای ایشان را در سبد‌‌ها گذاشته، به یِزرِعیل نزد یِیهو فرستادند. 8چون قاصدی برای یِیهو خبر آورد که سرهای پسران پادشاه را آورده‌اند، او فرمان داد: «سرهای ایشان را تا بامدادان به صورت دو کُپِه کنار دروازۀ ورودی شهر قرار دهید.» 9بامدادان، یِیهو بیرون رفت و ایستاده، به همۀ قوم گفت: «شما مردمی بی‌گناهید. من بودم که علیه سرورم دسیسه کرده، او را کشتم، ولی همۀ اینها را که کشته است؟ 10پس بدانید که حتی یکی از سخنان خداوند دربارۀ خاندان اَخاب بر زمین نخواهد افتاد. آری، خداوند آنچه را به واسطۀ خادمش ایلیا گفته بود، به انجام رسانیده است.» 11پس یِیهو همۀ بازماندگان خاندان اَخاب در یِزرِعیل و نیز جمیع بزرگان و دوستان و کاهنان او را کشت و هیچ‌کس را زنده نگذاشت.
12آنگاه از آنجا روانۀ سامِرِه شد. در بِیت‌عِقِدِ شبانان، 13یِیهو به چند تن از خویشاوندان اَخَزیا، پادشاه یهودا برخورد و پرسید: «شما کیستید؟» پاسخ دادند: «از خویشان اَخَزیا هستیم و به دیدار پسران پادشاه و پسران ملکۀ مادر می‌رویم.» 14یِیهو گفت: «ایشان را زنده بگیرید!» پس آنها را زنده گرفتند و همگی را که بر روی هم چهل و دو تن بودند، کنار چاهِ بِیت‌عِقِد کشتند. او کسی را زنده نگذاشت.
15یِیهو پس از ترک آن مکان، به یِهوناداب پسر رِکاب برخورد که به استقبال وی آمده بود. پس از تحیت از او پرسید: «آیا آن‌گونه که من با تو همدلم، تو نیز با من چنینی؟» یِهوناداب پاسخ داد: «آری، هستم.» یِیهو گفت: «اگر چنین است پس دست خود را به من ده.» یِهوناداب چنین کرد و یِیهو او را بر ارابۀ خویش برکشیده، 16گفت: «همراه من بیا و ببین برای خداوند چه غیرتی دارم.» پس او را بر ارابۀ وی سوار کردند. 17یِیهو چون به سامِرِه رسید، بنا بر آنچه خداوند به ایلیا گفته بود، تمامی بازماندگان خاندان اَخاب در سامِرِه را کشت چندان که اثری از او باقی نگذاشت.
کشته شدن پرستندگان بَعَل
18آنگاه یِیهو مردم را همگی فرا خواند و بدیشان گفت: «اَخاب بَعَل را اندکی عبادت کرد، اما یِیهو او را بسیار عبادت خواهد کرد. 19پس حال، انبیای بَعَل و خادمان و کاهنان او را جملگی نزد من گرد آورید. مراقب باشید تا کسی بر جا نماند، زیرا بر آنم که قربانی بزرگی برای بَعَل بر پا نمایم. هر که حضور نیابد، کشته خواهد شد.» اما یِیهو می‌خواست به این حیله، پرستندگان بَعَل را بکُشد. 20پس گفت: «گردهم‌آییِ مخصوصی برای تجلیل بَعَل ترتیب دهید.» و این امر اعلان شد. 21یِیهو آنگاه به سرتاسر اسرائیل پیغام فرستاد و همۀ پرستندگان بَعَل آمدند، و کسی باقی نماند که نیامده باشد. آنان همگی در معبد بَعَل گرد آمدند چندان که معبد بَعَل سرتاسر پر شد. 22سپس یِیهو به قراولِ جامه‌خانه فرمان داد: «برای همۀ پرستندگان بَعَل جامه بیرون آور.» و او برای آنها جامه‌ها بیرون آورد. 23آنگاه یِیهو و یوناداب پسر رِکاب به معبد بَعَل درآمدند و یِیهو به پرستندگانِ بَعَل گفت: «جستجو کنید و ببینید کسی از پرستندگان خداوند اینجا در میان شما نباشد، بلکه تنها پرستندگان بَعَل حضور داشته باشند.» 24پس آنان جهت تقدیم قربانی و هدایای تمام‌سوز داخل شدند.
و اما یِیهو هشتاد مرد را بیرون معبد به نگاهبانی گماشته بود با این هشدار که: «اگر کسی از شما بگذارد یکی از مردانی که به دستتان تسلیم کرده‌ام بگریزد، جان خویش را به عوض جان او از دست خواهد داد.» 25به مجرد پایان تقدیم قربانیهای تمام‌سوز، یِیهو به نگهبانان و افسران گفت: «داخل شوید و همه را بکشید. نگذارید کسی بگریزد.» پس همگی را از دم تیغ گذراندند. نگهبانان و افسران، اجساد را بیرون افکندند و وارد قلعۀ معبد بَعَل شدند. 26آنان ستونهای سنگی را که در معبد بَعَل بود بیرون آورده، سوزاندند، 27و ستون بَعَل را منهدم کردند، و معبد را به‌کلی ویران نمودند و آن را تا به امروز آبریزگاه ساختند.
28بدین‌سان، یِیهو بَعَل را از اسرائیل ریشه‌کن کرد. 29با این حال، از گناهان یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشاند، یعنی از پرستش گوساله‌های زرین در بِیت‌ئیل و دان، روی برنتافت. 30پس خداوند به یِیهو گفت: «چون تو آنچه را در نظر من درست است، به خوبی به انجام رسانیدی و با خاندان اَخاب تمام آنچه را که در دل من بود به عمل آوردی، پسران تو تا چهار نسل بر تخت پادشاهی اسرائیل خواهند نشست.» 31با این حال، یِیهو توجه نداشت تا شریعت یهوه خدای اسرائیل را به تمامی دل نگاه دارد و از گناهان یِرُبعام که اسرائیل را به گناه کشاند، روی برنتافت.
32در آن ایام، خداوند به فرو کاستن سرزمین اسرائیل آغاز کرد. پس حَزائیل به همۀ سرحدات اسرائیل حمله برد: 33از اردن به سوی مشرق که تمامی زمین جِلعاد است - یعنی سرزمین جاد، رِئوبین و مَنَسی- و از عَروعیر در کنارۀ وادی اَرنون به سوی شمال*‏10‏:33 عبارت ”به سوی شمال“، برای روشن شدن متن عبری افزوده شده است. - یعنی جِلعاد و باشان. 34و اما دیگر امور مربوط به یِیهو، و هرآنچه کرد، و همۀ عظمتش، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 35یِیهو با پدران خود آرَمید و در سامِرِه به خاک سپرده شد. پس از او، پسرش یِهوآحاز به جای وی پادشاه شد. 36یِیهو بیست و هشت سال در سامِرِه بر اسرائیل سلطنت کرد.
11
عَتَلیا و یوآش
1چون عَتَلیا مادر اَخَزیا دریافت که پسرش مرده است، برخاست و تمامی اولاد پادشاهان را نابود کرد. 2اما یِهوشِبَع، دختر یِهورامِ*‏11‏:2 در عبری: ”یورام“ که شکل دیگری از ”یِهورام“ است. پادشاه که خواهر اَخَزیا بود، یوآش پسر اَخَزیا را برگرفته، او را از میان پسران پادشاه که کشته می‌شدند، در ربود، و او و دایه‌اش را در خوابگاهی نهاد. بدین‌گونه او را از عَتَلیا پنهان کردند، و او کشته نشد. 3یوآش شش سال نزد او در خانۀ خداوند پنهان ماند، و عَتَلیا بر آن سرزمین سلطنت می‌کرد.
4در سال هفتم، یِهویاداع فرستاد و فرماندهان جوخه‌های صد نفره یعنی کَریتیان و نگهبانان را نزد خویش به خانۀ خداوند فرا خواند، و در خانۀ خداوند با ایشان پیمان بست و ایشان را سوگند داد. آنگاه پسر پادشاه را به ایشان نشان داد. 5و به آنها این‌گونه فرمان داد: «کاری که باید بکنید این است: شما که در روز شَبّات انجام وظیفه می‌کنید - یک سوّم از کاخ سلطنتی مراقبت می‌کنید، 6یک سوّم نزد دروازۀ سور کشیک می‌دهید، و یک سوّم دیگر نیز نزد دروازۀ پشتِ نگهبانان - و به نوبت از معبد محافظت می‌کنید، 7و شما دو گروه دیگر که در روز شَبّات مرخص هستید، باید همگی به جهت پادشاه از خانۀ خداوند محافظت کنید. 8هر یک سلاح به دست پادشاه را احاطه کنید، و هر که خواست به صفوفتان نزدیک آید، باید کشته شود. به هنگام خروج و دخول پادشاه، همراه او باشید.»
9پس فرماندهان صدها مطابقِ هرآنچه یِهویاداعِ کاهن دستور داده بود عمل کردند و هر یک، مردان خویش را برگرفتند، چه آنان را که در شَبّات مرخص می‌شدند و چه آنان را که در شَبّات انجام وظیفه می‌کردند، و نزد یِهویاداعِ کاهن رفتند. 10و یِهویاداع نیزه‌ها و سپرهایی را که از آنِ داوودِ پادشاه بود و در خانۀ خداوند قرار داشت، به سرداران صد‌ها سپرد. 11نگهبانان هر یک سلاح به دست، اطراف پادشاه مستقر شدند، یعنی نزدیک مذبح و معبد، از ضلع جنوبی معبد تا ضلع شمالی آن. 12سپس یِهویاداع، پسر پادشاه را بیرون آورده، تاج بر سرش بنهاد و نسخه‌ای از شهادت را به او داد. بدین‌گونه وی را پادشاه ساخته، مسح کردند، و دست زده، بانگ برآوردند که: «زنده باد پادشاه!»
13چون عَتَلیا صدای نگهبانان و مردم را شنید، نزد مردم به خانۀ خداوند رفت. 14چون نگریست، پادشاه را دید که طبق سنت، کنار ستون ایستاده بود، و سرداران و شیپورچیان در کنار پادشاه بودند، و تمامی مردم مملکت شادی می‌کردند و شیپور می‌نواختند. پس عَتَلیا جامه بر تن درید و فریاد زد: «خیانت! خیانت!» 15آنگاه یِهویاداعِ کاهن به سردارانِ صد‌ها که به فرماندهی لشکر گماشته شده بودند فرمان داده، گفت: «این زن را از میان صفوف بیرون برید و هر که را که از پی او رَوَد، به شمشیر بکشید.» زیرا یِهویاداع گفته بود: «نباید در خانۀ خداوند کشته شود.» 16پس عَتَلیا را گرفتار کردند و چون او به جایگاه ورود اسبان به کاخ پادشاه رسید، در آنجا او را کشتند.
17آنگاه یِهویاداع میان خداوند، پادشاه و قوم عهد بست تا قوم خداوند باشند؛ همچنین میان پادشاه و قوم. 18سپس تمامی قوم به معبد بَعَل رفته، آن را ویران کردند و مذبحها و تمثالهایش را در هم شکستند و مَتّان را که کاهن بَعَل بود، در برابر مذبحها کشتند. سپس یِهویاداعِ کاهن، ناظران بر خانۀ خداوند گماشت. 19و سردارانِ صد‌ها یعنی کَریتیان و نگهبانان، و تمامی مردم مملکت را برگرفته، پادشاه را از خانۀ خداوند فرود آوردند. ایشان از دروازۀ نگهبانان به خانۀ پادشاه درآمدند. و پادشاه بر تخت پادشاهان جلوس کرد. 20آنگاه تمامی مردم مملکت شادی کردند و شهر آرامی یافت، زیرا عَتَلیا در کاخ سلطنتی به شمشیر کشته شده بود.
21یوآش*‏11‏:21 در عبری: ”یِهوآش“ که شکل دیگری از ”یوآش“ است؛ همچنین در بقیۀ کتاب. هفت ساله بود که پادشاه شد.
12
مرمت معبد
1در هفتمین سال سلطنت یِیهو، یوآش پادشاه شد و چهل سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش ظِبیَه بود از مردمان بِئِرشِبَع. 2یوآش در همۀ سالهایی که یِهویاداعِ کاهن او را تعلیم می‌داد، آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا می‌آورد. 3با این حال، مکانهای بلند را از بین نبرد و مردم همچنان در آنجا قربانی‌می‌کردند و بخور می‌سوزاندند.
4یوآش به کاهنان گفت: «تمامی پولی را که به عنوان هدیۀ مقدس به خانۀ خداوند آورده شده است گرد آورید، خواه مالیات رایج، خواه وجوه نذری و خواه وجهی که داوطلبانه به معبد اهدا شده است. 5کاهنان هر یک این پول را از یکی از اهداگران دریافت کنند تا جهت مرمت هر خرابی که در معبد یافت شود، به کار ببرند.»
6باری، بیست و سه سال از پادشاهی یوآش گذشت، و کاهنان هنوز معبد را مرمت نکرده بودند. 7پس یوآشِ پادشاه، یِهویاداعِ کاهن و دیگر کاهنان را به حضور طلبیده، از ایشان پرسید: «چرا خرابیهای معبد را مرمت نمی‌کنید؟ از این پس دیگر از اهداگران پول نگیرید، بلکه آن را به جهت تعمیر معبد تحویل دهید.» 8کاهنان پذیرفتند که دیگر نه پولی از مردم بگیرند و نه معبد را تعمیر کنند.
9یِهویاداعِ کاهن صندوقی برگرفت و در سرپوش آن سوراخی ایجاد کرد، و صندوق را کنار مذبح، در سمت راست محل ورود مردم به خانۀ خداوند گذاشت. کاهنانی که نگهبان دَرِ ورودی بودند، هر پولی را که به خانۀ خداوند اهدا می‌شد، در آن صندوق می‌ریختند. 10و هرگاه در صندوق پول بسیار می‌یافتند، کاتبِ پادشاه و کاهن اعظم می‌آمدند و وجوهی را که تقدیم خانۀ خداوند شده بود، می‌شمردند و در کیسه‌هایی می‌گذاشتند. 11پس از شمارش هدایای نقدی، آن را به سرکارگرانی که مسئول نظارت بر کارِ خانۀ خداوند بودند تحویل می‌دادند تا جهت پرداخت دستمزد کارگران خانۀ خداوند، یعنی نجاران، بنایان، 12سنگ‌کاران و سنگتراشان، مصرف شود. نیز سرکارگران با این پول برای تعمیر خرابیهای خانۀ خداوند، تیرهای چوبی و سنگهای تراشیده می‌خریدند و یا آن را به مصرف هر هزینۀ دیگری که برای تعمیر معبد لازم می‌بود، می‌رساندند. 13پولی که به معبد آورده می‌شد، جهت ساخت ظروف نقره برای غسل، گُلگیرها، کاسه‌های مخصوص پاشیدن خون، شیپورها یا تهیۀ دیگر لوازم طلا یا نقره برای خانۀ خداوند مصرف نمی‌شد، 14بلکه فقط به کارگرانی پرداخت می‌شد که با آن خانۀ خداوند را مرمت می‌کردند. 15از متصدیان دریافت پول و پرداخت به کارگران، صورت‌حساب خواسته نمی‌شد، زیرا کارشان را با امانت انجام می‌دادند. 16وجوه قربانی جبران و قربانیِ گناه به خانۀ خداوند آورده نمی‌شد، زیرا سهم کاهنان بود.
17در آن روزها، حَزائیل پادشاه اَرام برآمده، به جَت حمله برد و آن را تصرف کرد، و آنگاه به سوی اورشلیم توجه نموده، خواست بدان‌جا نیز حمله بَرَد. 18اما یوآش پادشاه یهودا، تمام اشیاء مقدسی را که پدرانش یِهوشافاط، یِهورام و اَخَزیا، پادشاهان یهودا وقف کرده بودند، و نیز هدایایی را که خود وقف کرده بود، با همۀ طلایی که در خزانه‌های خانۀ خداوند و کاخ سلطنتی یافت می‌شد، برای حَزائیل، پادشاه اَرام فرستاد. بدین‌سان حَزائیل از حرکت به سوی اورشلیم چشم پوشید.
19و اما دیگر امور مربوط به یوآش، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 20خادمان یوآش برخاسته، بر وی دسیسه کردند و او را در بِیت مِلّو واقع در جاده‌ای که به سِلّا منتهی می‌شد، کشتند. 21خادمانش که او را کشتند، یوزاکار*‏12‏:21 یا ”یوزاباد“. پسر شیمعَت و یِهوزاباد پسر شومیر بودند. بدین ترتیب، یوآش چشم از جهان فرو بست و با پدرانش در شهر داوود به خاک سپرده شد. پس از او، پسرش اَمَصیا پادشاه شد.
13
یِهوآحاز، پادشاه اسرائیل
1در بیست و سوّمین سال سلطنت یوآش پسر اَخَزیا پادشاه یهودا، یِهوآحاز پسر یِیهو در سامِرِه پادشاه اسرائیل شد و هفده سال سلطنت کرد. 2او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و از گناهان یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانده بود، پیروی کرد. آری، او از آن گناهان دست نکشید. 3پس خداوند بر اسرائیل خشم گرفت و این قوم را تا مدتهای دراز زیر سلطۀ حَزائیل پادشاه اَرام و پسرش بِن‌هَدَد نگاه داشت. 4آنگاه یِهوآحاز به درگاه خداوند استغاثه کرد و خداوند او را اجابت فرمود، زیرا که دید پادشاه اَرام چگونه بر اسرائیل ستم می‌کند. 5خداوند نجات‌دهنده‌ای برای اسرائیل فرستاد، و ایشان از سلطۀ اَرام رَستند. بدین‌سان بنی‌اسرائیل همچون گذشته در خانه‌های خویش قرار یافتند. 6اما آنان همچنان از گناهان خاندان یِرُبعام که اسرائیل را به گناه کشانده بود، پیروی کردند و از آن گناهان دست نکشیدند. و اَشیرَه*‏13‏:6 ”اَشیرَه“ الهۀ باروری که پرستش آن با اعمال منافی عفت همراه بود؛ همچنین در بقیۀ کتاب. نیز همچنان در سامِرِه بر پا ماند. 7از سپاه یِهوآحاز جز پنجاه سوار، ده ارابه و ده هزار پیاده چیزی باقی نمانده بود، زیرا پادشاه اَرام مابقی را به‌کلی نابود کرده و بسان غبار در موسمِ خرمن‌کوبی ساخته بود. 8و اما دیگر امور مربوط به یِهوآحاز، و هرآنچه کرد، و عظمتش، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 9یِهوآحاز با پدران خود آرَمید و در سامِرِه به خاک سپرده شد. پس از او، پسرش یِهوآش*‏13‏:9 در عبری: ”یوآش“ که شکل دیگری از ”یِهوآش“ است؛ همچنین در آیات ‏12‏-14 و 15. به جای وی پادشاه شد.
یِهوآش، پادشاه اسرائیل
10در سی و هفتمین سال سلطنت یوآش بر یهودا، یِهوآش پسر یِهوآحاز در سامِرِه پادشاه اسرائیل شد و شانزده سال سلطنت کرد. 11او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و از گناهان یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانده بود دست نکشید، بلکه همچنان به آن گناهان ادامه داد. 12و اما دیگر امور مربوط به یِهوآش، و هرآنچه کرد، و عظمتش، از جمله جنگ وی با اَمَصیا پادشاه یهودا، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 13یِهوآش با پدران خود آرمید و یِرُبعام به جای او بر تخت نشست. یِهوآش کنار پادشاهان اسرائیل در سامِرِه به خاک سپرده شد.
14و اما اِلیشَع به مرضی مبتلا بود که سرانجام به مرگش می‌انجامید. یِهوآش، پادشاه اسرائیل، به عیادت او رفت و در حالی که می‌گریست، گفت: «آه ای پدر من، ای پدرم! ای ارابه و سواران اسرائیل!» 15اِلیشَع به او گفت: «کمانی و تیری چند برگیر.» یِهوآش چنین کرد. 16سپس اِلیشَع به پادشاه اسرائیل گفت: «کمان را به دست بگیر.» یِهوآش کمان را به دست گرفت. آنگاه اِلیشَع دستان خود را بر دستهای پادشاه قرار داد 17و گفت: «پنجره‌ای را که به جانب شرق باز می‌شود، بگشا.» یِهوآش چنین کرد. اِلیشَع دستور داد: «تیر بینداز!» پس پادشاه تیری رها کرد. آنگاه اِلیشَع گفت: «تیر پیروزی خداوند، تیر پیروزی بر اَرام! تو اَرامیان را در اَفیق یکباره شکست خواهی داد.» 18سپس گفت: «تیرها را برگیر.» پادشاه تیرها را برگرفت، و اِلیشَع به او گفت: «بر زمین بزن.» پس پادشاه تیرها را سه بار بر زمین زد و آنگاه بازایستاد. 19مرد خدا خشمگین شد و گفت: «باید پنج یا شش بار بر زمین می‌زدی. در آن صورت اَرامیان را به‌کلی در هم می‌شکستی و همه را نابود می‌کردی. اما اکنون تنها سه بار آنها را شکست خواهی داد.»
20و اِلیشَع درگذشت و او را به خاک سپردند.
در آن روزگار، مهاجمان موآبی، هر ساله به اسرائیل می‌تاختند. 21یک بار که اسرائیلیان به خاکسپاری مردی مشغول بودند، ناگاه گروهی از مهاجمان را دیدند و جنازه را به داخل گور اِلیشَع افکندند. آن مرده به محض برخورد با استخوانهای اِلیشَع، زنده شد و بر پا ایستاد.
22حَزائیل، پادشاه اَرام، در تمام دوران سلطنت یِهوآحاز بر اسرائیل ستم کرد. 23اما خداوند به خاطر عهدی که با ابراهیم و اسحاق و یعقوب بسته بود، بر اسرائیلیان التفات نمود و آنها را مشمول فیض و رحم خویش قرار داد، به گونه‌ای که تا به امروز نخواست آنها را از میان بردارد یا از حضور خویش برانَد.
24چون حَزائیل، پادشاه اَرام درگذشت، پسرش بِن‌هَدَد به جای او پادشاه شد. 25یِهوآش پسر یِهوآحاز، شهرهایی را که بِن‌هَدَد پسر حَزائیل از پدرش یِهوآحاز در جنگ گرفته بود، از او بازپس گرفت. یِهوآش سه بار وی را شکست داد و بدین‌سان شهرهای اسرائیل را استرداد نمود.
14
اَمَصیا، پادشاه یهودا
1در دوّمین سال سلطنت یِهوآش*‏14‏:1 در عبری: ”یوآش“ که شکل دیگری از ”یِهوآش“ است؛ همچنین در آیات 13، 23، 27. پسر یِهوآحاز بر اسرائیل، اَمَصیا، پسر یوآش، پادشاه یهودا شد. 2او بیست و پنج ساله بود که پادشاه شد، و بیست و نه سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یِهوعَدّین بود، از مردمان اورشلیم. 3اَمَصیا آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا می‌آورد، اما نه مانند جدش داوود، بلکه موافق تمامی آنچه پدرش یوآش کرده بود، رفتار می‌کرد. 4با این حال مکانهای بلند را از بین نبرد، و مردم همچنان در آنجا قربانی می‌کردند و بخور می‌سوزاندند. 5چون سلطنت در دست اَمَصیا استوار گردید، آن خادمان خود را که پدرش، پادشاه را به قتل رسانده بودند، کشت. 6اما فرزندانِ قاتلان پدر را نکشت، بلکه مطابق آنچه در کتاب تورات موسی نوشته شده است عمل کرد، که در آن خداوند فرمان داده بود که: «پدران به سبب فرزندانشان کشته نشوند و نه فرزندان به سبب پدرانشان، بلکه هر کس برای گناه خودش کشته شود.»*‏14‏:6 تثنیه ۲۴: ۱۶.
7نیز اَمَصیا بود که ده هزار تن از اَدومیان را در وادی نمک کُشت و سِلاع را در جنگ تصرف کرده، آن را یُقتِئیل نامید، که تا به امروز به همین نام خوانده می‌شود.
8آنگاه اَمَصیا قاصدانی نزد یِهوآش پسر یِهوآحاز و نوۀ یِیهو پادشاه اسرائیل فرستاد و گفت: «بیا تا با یکدیگر رو در رو شویم.» 9اما یِهوآش پادشاه اسرائیل برای اَمَصیا پادشاه یهودا پیغام فرستاده، گفت: «خار‌بوته‌ای در لبنان نزد سرو آزادی در لبنان فرستاده، گفت: ”دخترت را به پسر من به زنی بده،“ اما جانوری وحشی که در لبنان بود از آنجا گذشته، خاربوته را پایمال کرد. 10هان تو اَدوم را شکست داده و حال در دلت مغرور شده‌ای. به همین پیروزی بسنده کن و در خانه‌ات بمان! چرا بلا بر خود می‌آوری و موجب سقوط خودت و یهودا می‌شوی؟»
11اما اَمَصیا گوش نگرفت. پس یِهوآش پادشاه اسرائیل برآمده، او و اَمَصیا پادشاه یهودا در بِیت‌شمس، واقع در یهودا، با یکدیگر رویارو شدند. 12یهودا از اسرائیل شکست خورد، و هر کس به خانه خویش گریخت. 13یِهوآش پادشاه اسرائیل، اَمَصیا پادشاه یهودا پسر یوآش پسر اَخَزیا را در بِیت‌شمس اسیر کرده، به اورشلیم رفت، و چهارصد ذِراع*‏14‏:13 در عبری: ”اِمّا“. یک اِمّا تقریباً معادل ۴۵ سانتی‌متر است؛ همچنین در بقیۀ کتاب. از دیوار اورشلیم را، از دروازۀ اِفرایِم تا دروازۀ زاویه، منهدم ساخت. 14همچنین تمام طلا و نقره، و همۀ اسبابی را که در خانۀ خداوند و خزانه‌های کاخ سلطنتی یافت می‌شد، همراه با گروگانها برگرفته، به سامِرِه بازگشت.
15و اما دیگر امور مربوط به یِهوآش که او انجام داد، و عظمتش، و اینکه چگونه با اَمَصیا پادشاه یهودا جنگید، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 16یِهوآش با پدران خود آرمید و کنار پادشاهان اسرائیل در سامِرِه به خاک سپرده شد. پس از او، پسرش یِرُبعام به جای وی پادشاه شد.
17اَمَصیا پسر یوآش، پادشاه یهودا، پس از مرگ یِهوآش، پسر یِهوآحاز، پادشاه اسرائیل، پانزده سال دیگر نیز بزیست. 18و اما دیگر امور مربوط به اَمَصیا، آیا در کتاب تواریخ پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 19و در اورشلیم بر ضد او دسیسه کردند. پس او به لاکیش گریخت، اما ایشان در پی او به لاکیش فرستاده، وی را در آنجا کشتند. 20سپس او را بر اسبان بازآوردند و نزد پدرانش در اورشلیم، شهر داوود، به خاک سپردند. 21آنگاه مردمان یهودا جملگی عَزَریای*‏14‏:21 ”عُزّیا“ نیز خوانده می‌شود. شانزده ساله را به جای پدرش اَمَصیا پادشاه ساختند. 22عَزَریا پس از آنکه پدرش اَمَصیا نزد پدران خود آرمید، ایلَت را از نو ساخت و آن را به یهودا بازگردانید.
یِرُبعام دوّم، پادشاه اسرائیل
23در پانزدهمین سال سلطنت اَمَصیا پسر یوآش پادشاه یهودا، یِرُبعام پسر یِهوآش پادشاه اسرائیل در سامِرِه پادشاه شد و چهل و یک سال سلطنت کرد. 24او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و از گناهان یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانده بود، دست نکشید. 25هم او بود که طبق آنچه یهوه خدای اسرائیل از دهان خادم خود یونس نبی پسر اَمِتّای اهل جَت‌خِفِر گفته بود، زمینهای اسرائیل را از لِبوحَمات*‏14‏:25 یا: ”مدخلِ حَمات“. تا دریای عَرَبَه، بازپس گرفت. 26اما چون خداوند دید که رنج و محنت اسرائیلیان از برده و آزاد بسیار تلخ است، و کسی نیست که یاری‌شان رساند، 27پس اسرائیلیان را به دست یِرُبعام پسر یِهوآش نجات داد، از آن رو که نگفته بود که نام اسرائیل را از پهنۀ گیتی محو خواهد کرد.
28و اما دیگر امور مربوط به یِرُبعام، و هرآنچه کرد، و عظمت و جنگهایش، و اینکه چگونه دمشق و حَمات را که از آن یهودا بود برای اسرائیل بازپس گرفت، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 29یِرُبعام با پدران خود، پادشاهان اسرائیل، آرمید. پس از او، پسرش زکریا به جای وی پادشاه شد.
15
عَزَریا، پادشاه یهودا
1در بیست و هفتمین سال سلطنت یِرُبعام بر اسرائیل، عَزَریا پسر اَمَصیا پادشاه یهودا به پادشاهی رسید. 2او شانزده ساله بود که پادشاه شد، و پنجاه و دو سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یِکُلیا بود، از مردمان اورشلیم. 3عَزَریا آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا می‌آورد، درست به همان‌گونه که پدرش اَمَصیا کرده بود. 4با این حال مکانهای بلند از بین برده نشد، و مردم همچنان در آنجا قربانی می‌کردند و بخور می‌سوزاندند. 5خداوند عَزَریای پادشاه را تا روز مرگش به جذام مبتلا کرد و او در خانه‌ای مجزا می‌زیست. پسر او یوتام، ریاست خانۀ پادشاه را بر عهده گرفت، و بر مردم آن دیار حکومت می‌کرد. 6و اما دیگر امور مربوط به عَزَریا، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 7عَزَریا با پدران خود آرمید و او را در کنار ایشان در شهر داوود به خاک سپردند. و پسرش یوتام به جای او پادشاه شد.
زَکریا، پادشاه اسرائیل
8در سی و هشتمین سال سلطنت عَزَریا بر یهودا، زکریا پسر یِرُبعام در سامِرِه پادشاه شد و شش ماه بر اسرائیل سلطنت کرد. 9زَکریا همچون پدرانش آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و از گناهان یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانده بود، دست نکشید. 10شَلّوم پسر یابیش علیه او دسیسه کرد و در برابر چشم همگان به وی حمله آورده، او را به قتل رسانید و خود به جایش پادشاه شد. 11دیگر امور مربوط به زکریا، اینک در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 12این بود وعده‌ای که خداوند به یِیهو داده و گفته بود: «پسران تو تا چهار نسل بر تخت پادشاهی اسرائیل خواهند نشست.»*‏15‏:12 ۲ پادشاهان ۱۰: ۳۰. و چنین نیز شد.
شَلّوم، پادشاه اسرائیل
13در سی و نهمین سال سلطنت عُزّیا پادشاه یهودا، شَلّوم پسر یابیش پادشاه شد و یک ماه در سامِرِه سلطنت کرد. 14آنگاه مِنَحیم پسر جادی از تِرصَه به سامِرِه برآمد و به شَلّوم پسر یابیش حمله آورده، او را کشت و خود به جای وی پادشاه شد. 15و اما دیگر امور مربوط به شَلّوم، و دسیسه‌ای که کرد، اینک در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 16در آن زمان، مِنَحیم که از تِرصَه آمده بود به تِفصَح و هر که در آن بود و حومۀ آن حمله آورد و همه را کشت و شکم زنان آبستن را درید، زیرا مردم آنجا حاضر نشده بودند دروازه‌های شهر را به روی او بگشایند.
مِنَحیم، پادشاه اسرائیل
17در سی و نهمین سال سلطنت عَزَریا پادشاه یهودا، مِنَحیم پسر جادی در اسرائیل پادشاه شد و ده سال در سامِرِه سلطنت کرد. 18او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و در تمام دوران سلطنت خود از گناهان یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانده بود، دست نکشید. 19در آن زمان فول،*‏15‏:19 نامِ دیگرِ ”تِغلَت‌فِلاسِر“؛ مقایسه کنید با آیۀ ۲۹ همین باب. پادشاه آشور، به سرزمین اسرائیل حمله آورد، اما مِنَحیم با پرداخت ده هزار وزنه*‏15‏:19 یا ”قنطار“. یک وزنه تقریباً معادل ۳۴ کیلوگرم است. نقره حمایت او را جلب کرد و به کمک او سلطنت خود را بر اسرائیل تثبیت نمود. 20مِنَحیم این مبلغ را به زور از تمامی ثروتمندان اسرائیلی گرفت. آنها هر کدام پنجاه مثقال*‏15‏:20 در عبری: ”شِکِل“. یک شِکِل تقریباً معادل ‏۵‏/۱۱ گرم است. نقره پرداختند تا به پادشاه آشور داده شود. بدین‌سان پادشاه آشور عقب نشست و در آن سرزمین نماند. 21و اما دیگر امور مربوط به مِنَحیم، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 22مِنَحیم با پدران خود آرمید و پسرش فِقَحْیا به جای او پادشاه شد.
فِقَحْیا، پادشاه اسرائیل
23در پنجاهمین سال سلطنت عَزَریا پادشاه یهودا، فِقَحْیا پسر مِنَحیم در سامِرِه پادشاه اسرائیل شد و دو سال سلطنت کرد. 24فِقَحْیا آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و از گناهان یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانده بود، دست نکشید. 25یکی از سردارانش به نام فِقَح پسر رِمَلیا علیه او دسیسه کرد و به اتفاق پنجاه تن از مردمان جِلعاد، فِقَحْیا و نیز اَرجوب و اَریِه را در دژ کاخ سلطنتی در سامِرِه کشت. بدین‌سان فِقَح، فِقَحْیا را کشت و خود به جای او پادشاه شد. 26دیگر امور مربوط به فِقَحْیا، و هرآنچه کرد، اینک در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته شده است.
فِقَح، پادشاه اسرائیل
27در پنجاه و دوّمین سال سلطنت عَزَریا پادشاه یهودا، فِقَح پسر رِمَلیا در سامِرِه پادشاه اسرائیل شد و بیست سال سلطنت کرد. 28او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و از گناهان یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانده بود، دست نکشید. 29در دوران سلطنت فِقَح، تِغلَت‌فِلاسِر پادشاه آشور به اسرائیل حمله آورد و شهرهای عیون، آبِل‌بِیت‌مَعَکاه، یانُوَح، قِدِش، حاصور، جِلعاد، جَلیل و نیز سرتاسر سرزمین نَفتالی را به تصرف درآورد و مردمان آنجا را نیز به آشور تبعید کرد. 30آنگاه هوشع پسر ایلَه علیه فِقَح پسر رِمَلیا دسیسه کرد و ضربتی بر او نواخته، وی را کشت و خود به جای فِقَح در بیستمین سال سلطنت یوتام پسر عُزّیا، پادشاه شد. 31دیگر امور مربوط به فِقَح، و هرآنچه کرد، اینک در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته شده است.
یوتام، پادشاه یهودا
32در دوّمین سال سلطنت فِقَح پسر رِمَلیا پادشاه اسرائیل، یوتام پسر عُزّیا پادشاه یهودا شد. 33او بیست و پنج ساله بود که بر تخت نشست، و شانزده سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یِروشا بود، دختر صادوق. 34یوتام آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا می‌آورد، مطابق هرآنچه پدرش عُزّیا کرده بود. 35با این حال مکانهای بلند از میان برداشته نشد و مردم همچنان در مکانهای بلند قربانی می‌کردند و بخور می‌سوزاندند. یوتام دروازۀ بالایی خانۀ خداوند را بازسازی کرد. 36و اما دیگر امور مربوط به یوتام که او کرد، آیا در کتاب تواریخ پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 37(در آن روزها، خداوند به فرستادن رِصین پادشاه اَرام و فِقَح پسر رِمَلیا علیه یهودا آغاز کرد.) 38یوتام با پدران خویش آرمید و با ایشان در شهر داوود به خاک سپرده شد. و پسرش آحاز به جای او پادشاه شد.
16
آحاز، پادشاه یهودا
1در هفدهمین سال سلطنت فِقَح پسر رِمَلیا، آحاز پسر یوتام، پادشاه یهودا، به پادشاهی رسید. 2آحاز بیست ساله بود که پادشاه شد، و شانزده سال در اورشلیم سلطنت کرد. او برخلاف پدرش داوود، آنچه را که در نظر یهوه خدایش درست بود به جا نیاورد، 3بلکه راههای پادشاهان اسرائیل را در پیش گرفت و حتی به پیروی از اعمال کراهت‌آور قومهایی که خداوند آنها را از پیش روی بنی‌اسرائیل بیرون رانده بود، پسر خود را در آتش سوزانید. 4او در مکانهای بلند و بر فراز تپه‌ها و زیر هر درخت سبز، قربانی تقدیم می‌کرد و بخور می‌سوزانید.
5آنگاه رِصین پادشاه اَرام، و فِقَح پسر رِمَلیا پادشاه اسرائیل، به جنگ اورشلیم رفته، آحاز را محاصره کردند، اما نتوانستند بر او چیره شوند. 6در آن ایام، رِصین پادشاه اَرام، مردان یهودا را از ایلَت بیرون راند و آن شهر را برای اَرام بازپس گرفت. بنابراین اَرامیان*‏16‏:6 در نسخۀ یونانی ”اَدومیان“ آمده است. بدان‌جا نقل مکان کردند و تا به امروز در ایلَت ساکنند. 7آحاز قاصدانی نزد تِغلَت‌فِلاسِر پادشاه آشور فرستاد با این پیغام که: «من خدمتگزار تو و همچون پسر تو‌ام. بیا و مرا از دست پادشاه اَرام و پادشاه اسرائیل که بر من حمله آورده‌اند، برهان.» 8آحاز همچنین طلا و نقره‌ای را که در خانۀ خداوند و خزانه‌های دربار پادشاه یافت می‌شد گرفته، پیشکشی برای پادشاه آشور فرستاد. 9پادشاه آشور تمنای آحاز را اجابت نموده، بر دمشق تاخت و آنجا را متصرف شد، و تمامی مردمان دمشق را به شهر قیر تبعید کرد و رِصین را نیز کشت.
10آنگاه آحازِ پادشاه برای دیدار با تِغلَت‌فِلاسِر پادشاه آشور، راهی دمشق شد. او در آنجا مذبحی دید، و طرح و نقشه و تمام جزئیات ساخت آن را برای اوریای کاهن فرستاد. 11اوریای کاهن نیز درست مطابق طرحی که آحازِ پادشاه از دمشق فرستاده بود، مذبحی ساخت و آن را پیش از بازگشت پادشاه تکمیل کرد. 12پادشاه چون از دمشق بازآمد و مذبح را بدید، به سوی آن رفته، قربانیها بر آن تقدیم کرد.*‏16‏:12 یا: «به سوی آن رفته، بر آن برآمد». 13او بر آن مذبح، قربانیهای تمام‌سوز و هدایای آردی تقدیم نمود و هدیۀ ریختنی بر آن ریخته، خون قربانیهای رفاقت*‏16‏:13 یا: ”سلامتی“؛ همچنین در بقیۀ کتاب. را بر آن پاشید. 14نیز مذبح برنجین را که در حضور خداوند بر پا بود، از برابر معبد، یعنی از میان مذبح جدید و خانۀ خداوند، برگرفت و آن را در سمت شمالی مذبح جدید قرار داد. 15سپس آحازِ پادشاه به اوریای کاهن فرمان داد: «بر این مذبح بزرگ و جدید، قربانی تمام‌سوز صبحگاهی و هدیۀ آردی شامگاهی، و نیز قربانی تمام‌سوز و هدیۀ آردی خاص پادشاه و قربانیهای تمام‌سوز و هدایای آردی و ریختنیِ خاص تمامی قوم زمین را تقدیم کن. همچنین خون تمام هدایا و قربانیهای تمام‌سوز را بر این مذبح جدید بپاش. ولی از مذبح برنجین برای راهنمایی خواستن استفاده خواهم کرد.» 16اوریای کاهن درست طبق فرمان آحازِ پادشاه عمل کرد.
17سپس آحازِ پادشاه دیواره‌های پایه‌ها را بریده، حوضچه‌ها را از آنها برگرفت و ’دریاچه‘ را نیز از روی گاوهای برنجین که زیر آن بودند، فرود آورد و روی پایه‌ای سنگی قرار داد. 18همچنین به خاطر پادشاه آشور، سایبان شَبّات*‏16‏:18 معنی عبری نامشخص است. را که در معبد ساخته شده بود و نیز مدخل بیرونی معبد را که پادشاه از آن داخل می‌شد، از میان برداشت. 19و اما دیگر امور مربوط به آحاز که او انجام داد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 20آحاز با پدران خود آرمید و با ایشان در شهر داوود به خاک سپرده شد. و پسرش حِزِقیا به جای او پادشاه شد.
17
هوشع، آخرین پادشاه اسرائیل
1در دوازدهمین سال سلطنت آحاز بر یهودا، هوشع پسر ایلَه در سامِرِه پادشاه اسرائیل شد و نه سال سلطنت کرد. 2او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، ولی نه به اندازۀ دیگر پادشاهان اسرائیل پیش از خود. 3شَلمَناِسِر، پادشاه آشور، بر هوشع حمله آورد، و هوشع خدمتگزار و خَراجگزار وی شد. 4اما پادشاه آشور دریافت که هوشع به وی خیانت می‌ورزد، چراکه قاصدانی را نزد سو، پادشاه مصر، فرستاده بود و نیز همچون هر سال، خَراج به پادشاه آشور پرداخت نکرده بود. پس پادشاه آشور او را گرفتار کرد و به زندان افکند.
5باری، پادشاه آشور به سرتاسر سرزمین اسرائیل یورش برد و به سامِرِه برآمده، آن را سه سال محاصره کرد. 6و در نهمین سال سلطنت هوشع، پادشاه آشور سامِرِه را به تصرف خویش درآورد و اسرائیلیان را از آن شهر به آشور تبعید کرد و در حَلَح و در کنارۀ خابور که نهر جوزان بود و نیز در شهرهای مادها، اسکان داد.
به تبعید رفتن اسرائیلیان به سبب گناهانشان
7این از آن رو واقع شد که بنی‌اسرائیل به یهوه خدای خود گناه ورزیدند، که ایشان را از سرزمین مصر بیرون آورده و از زیر دست فرعون پادشاه مصر رهایی داده بود. و ترس خدایانِ غیر را به دل داشتند، 8و از رسوم قومهایی که خداوند آنها را از پیش روی ایشان رانده بود و نیز رسومی که پادشاهان اسرائیل ابداع کرده بودند، پیروی کردند. 9بنی‌اسرائیل پنهانی علیه یهوه خدایشان دست به اعمالی ناشایست زدند. از برج دیدبانی گرفته تا شهرهای مستحکم، آنان در همۀ شهرهای خود مکانهای بلند برای خویش بنا کردند، 10و بر فراز هر تپۀ بلند و زیر هر درخت سبز، برای خویشتن ستونها و اَشیرَه بر پا داشتند. 11آنان مانند قومهایی که خداوند آنها را از پیش روی‌شان رانده بود، در همۀ مکانهای بلند بخور می‌سوزاندند. و مرتکب چنان اعمال شرارت‌آمیزی شدند که خشم خداوند را برافروخت. 12آنان به پرستش بتهای بی‌ارزش روی آوردند، حال آنکه خداوند ایشان را از چنین کاری منع کرده بود.*خروج ‏20‏:4 و 5. 13خداوند به واسطۀ جمیع انبیا و رؤیابینانِ خود به اسرائیل و یهودا هشدار داده بود که: «از راههای شرارت‌آمیز خود بازگردید و طبق تمامی شریعتی که به پدرانتان حکم کردم و از طریق خدمتگزاران خودْ انبیا برایتان فرستادم، فرمانها و فرایض مرا نگاه دارید.» 14اما ایشان نخواستند گوش فرا دهند، بلکه همچون پدرانشان که به یهوه خدای خود توکل نکردند، گردنکش بودند. 15آنان فرایض او و عهدی را که با پدرانشان بسته بود، و هشدارهایی را که به ایشان داده بود خوار شمردند، و با پیروی از بتهای بی‌ارزش، خود نیز پست و بی‌ارزش شدند. آنها از قومهای اطراف الگو گرفتند، حال آنکه خداوند فرموده بود که مانند ایشان رفتار نکنند. 16آری، آنان تمام فرمانهای یهوه خدایشان را زیر پا نهادند و دو گوسالۀ ریخته شده، و نیز اَشیرَه برای خود ساختند. در برابر خورشید و ماه و ستارگان سَجده کردند و بَعَل را عبادت نمودند. 17پسران و دخترانشان را در آتش قربانی کردند، فال گرفتند، جادوگری کردند، و خود را فروختند تا آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورند، و بدین‌گونه خشم او را بر‌انگیختند. 18از این رو، خداوند سخت بر اسرائیل خشم گرفته، ایشان را از حضور خود راند، و فقط قبیلۀ یهودا به تنهایی باقی ماند.
19با این حال، حتی یهودا نیز فرمانهای یهوه خدای خود را نگاه نداشتند، بلکه از رسومی که اسرائیل ابداع کرده بود، پیروی کردند. 20پس خداوند از تمامی خاندان اسرائیل رویگردان شد و ایشان را خوار و ذلیل ساخته، به دست تاراج‌کنندگان تسلیم کرد، و سرانجام آنان را از حضور خود بیرون راند.
21پس آنگاه که خداوند اسرائیل را از خاندان داوود جدا کرد، آنان یِرُبعام پسر نِباط را پادشاه ساختند. یِرُبعام اسرائیل را از پیروی خداوند بازگرداند و ایشان را به گناهی عظیم کشاند. 22بنی‌اسرائیل در تمام گناهان یِرُبعام پیش رفتند و از گناهان او روی نگرداندند، 23تا سرانجام خداوند طبق آنچه پیشتر به واسطۀ جمیع خادمان خود، انبیا، فرموده بود، ایشان را از حضور خود راند. بدین‌سان اسرائیل از وطن خود به آشور تبعید شدند، و تا به امروز در آنجا به سر می‌برند.
ورود اقوام دیگر به سامِرِه
24پادشاه آشور کسانی را از بابِل، کوتَه، عَوّا، حَمات و سِفاروایِم آورد و آنان را به جای بنی‌اسرائیل، در شهرهای سامِرِه جای داد. و آنان سامِرِه را اشغال کردند و در شهرهای آن ساکن شدند. 25اما در بدو سکونتشان در آنجا، ترس خداوند را در دل نداشتند. از این رو خداوند شیران به میانشان فرستاد، که برخی از ایشان را کشتند. 26پس به پادشاه آشور خبر دادند که: «مردمانی که تبعید کرده و در شهرهای سامِرِه اسکان داده‌ای با رسم خدای آن دیار آشنا نیستند. از این رو او شیران به میان ایشان فرستاده و اینک آنان را می‌کشند، از آن رو که رسم خدای آن دیار را نمی‌دانند.» 27آنگاه پادشاه آشور فرمان داد: «یکی از کاهنانی را که از سامِرِه کوچانده‌‌اید، بدان‌جا باز‌پس بفرستید تا برود و در آنجا ساکن شود و رسم خدای آن دیار را به ایشان تعلیم دهد.» 28پس یکی از کاهنانی که از سامِرِه کوچانده‌‌ بودند، آمد و در بِیت‌ئیل ساکن شد و به مردم آموخت که چگونه ترس خداوند را به دل داشته باشند.
29با این حال قومهایی که در شهرهای اسرائیل قرار گزیده بودند، هر یک خدایان خود را ساختند و آنها را در بتکده‌هایی که مردمان سامِرِه در مکانهای بلند بنا کرده بودند، بر پا داشتند: 30مردم بابِل، سُکّوت‌بِنوت را ساختند، اهالی کوت، نِرجَل را، و اهالی حَمات، اَشیما را. 31عَوّیان، نِبخَز و تَرتاک را ساختند و مردم سِفارویان نیز کودکان خود را به رسم قربانی برای خدایانِ سِفاروایِم، یعنی ادْرَمِلِک و عَنَمِلِک در آتش می‌سوزاندند. 32پس آنان خداوند را می‌پرستیدند، اما از میان خود کسانی را نیز از اقشار مختلف به عنوان کاهنان مکانهای بلند برمی‌گزیدند که برای ایشان در بتکده‌های مکانهای بلند قربانی تقدیم می‌کردند. 33بدین‌سان آنها هم خداوند را می‌پرستیدند و هم طبق رسوم ممالکی که از آنجا کوچانیده شده بودند، به پرستش خدایان خود مشغول بودند.
34تا به امروز نیز آنان طبق رسوم پیشین خود رفتار می‌کنند. نه خداوند را می‌پرستند و نه طبق احکام و قوانین و شریعت و فرمانهایی رفتار می‌کنند که خدا به فرزندان یعقوب که او را اسرائیل نامید، حکم فرمود. 35خداوند آنگاه که با بنی‌اسرائیل عهد بست، بدیشان فرمود: «ترس خدایانِ غیر را به دل مدارید، در برابرشان سَجده مکنید، آنها را عبادت منمایید و به آنها قربانی تقدیم مکنید، 36بلکه تنها از خداوند بترسید که با قدرت عظیم و بازوی افراشتۀ خویش شما را از مصر بیرون آورد. فقط در برابر او سَجده کنید و به درگاه او قربانی تقدیم نمایید. 37فرایض، قوانین، شریعت و فرمانهایی را که برای شما نوشته است، همواره به‌دقّت نگاه دارید، و خدایانِ غیر را پرستش منمایید. 38عهدی را که با شما بستم، از یاد مبرید و خدایانِ غیر را نپرستید، 39بلکه تنها یهوه خدای خویش را بپرستید زیرا اوست که شما را از دست جمیع دشمنانتان خواهد رهانید.» 40اما ایشان گوش فرا ندادند و همچنان بر عادات پیشین خود پای فشردند. 41پس این اقوام خداوند را می‌پرستیدند اما از عبادت بتهایشان نیز بازنمی‌ایستادند. فرزندان و نوادگانشان نیز تا به امروز در راه پدران خود گام می‌زنند.
18
حِزِقیا، پادشاه یهودا
1در سوّمین سال سلطنت هوشع پسر ایلَه بر اسرائیل، حِزِقیا پسر آحاز پادشاه یهودا به سلطنت رسید. 2او بیست و پنج ساله بود که پادشاه شد، و بیست و نه سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش اَبی*‏18‏:2 شکل دیگری از ”اَبیَّه“. بود، دختر زکریا. 3حِزِقیا آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا می‌آورد، درست به همان‌گونه که پدرش داوود کرده بود. 4او مکانهای بلند را از میان برد و ستونها را در هم شکسته، اَشیرَه را قطع کرد. نیز مار برنجین را که موسی ساخته بود، خُرد نمود، زیرا بنی‌اسرائیل تا آن زمان در برابر آن، که نِحُشتان*‏18‏:4 ”نِحُشتان“ با واژۀ عبری ”برنج“ و ”مار“ هم‌خانواده است. خوانده می‌شد، بخور می‌سوزاندند. 5حِزِقیا بر یهوه خدای اسرائیل توکل داشت. در میان تمامی پادشاهان یهودا، پیش یا پس از او، کسی چون حِزِقیا نبوده است. 6او به خداوند چسبیده بود و از پیروی او انحراف نمی‌ورزید، و فرمانهایی را که خداوند به موسی داده بود نگاه می‌داشت. 7خداوند با وی بود، و او به هر کاری دست می‌زد، کامیاب می‌شد. حِزِقیا بر پادشاه آشور بشورید و دیگر وی را خدمت نکرد. 8و بر فلسطینیان، از برجهای دیدبانی‌شان گرفته تا شهرهای مستحکم نظامی، حمله برد و آنان را تا غزه و نواحی اطراف آن، شکست داد.
9در چهارمین سال سلطنت حِزِقیا، یعنی هفتمین سال سلطنت هوشع پسر ایلَه بر اسرائیل، شَلمَناِسِر پادشاه آشور به جنگ سامِرِه رفت و آن را محاصره کرد. 10پس از سه سال آشوریان آن را گرفتند و بدین‌سان سامِرِه در ششمین سال سلطنت حِزِقیا، یعنی نهمین سال پادشاهی هوشع بر اسرائیل، سقوط کرد. 11پادشاه آشور اسرائیل را به آشور تبعید کرد و ایشان را در حَلَح، و در کنارۀ خابور که نهر جوزان بود و نیز در شهرهای مادها اسکان داد. 12این از آن رو واقع شد که ایشان از یهوه خدای خود اطاعت نکردند، بلکه عهد او را، یعنی تمامی آنچه را که موسی خادم خداوند فرموده بود، زیر پا گذاشتند. آنان نه به فرمانهای او گوش فرا دادند و نه به آنها عمل کردند.
13در چهاردهمین سال سلطنت حِزِقیای پادشاه، سنحاریب پادشاه آشور به تمامی شهرهای حصاردار یهودا حمله آورد و آنها را متصرف شد. 14پس حِزِقیا پادشاه یهودا به پادشاه آشور در لاکیش پیغام فرستاد که: «خطا کرده‌ام. از سرزمین من واپس بنشین و من هر قدر بخواهی به تو خواهم پرداخت.» پادشاه آشور سیصد وزنه*‏18‏:14 یا ”قَنطار“. یک وزنه تقریباً معادل ۳۴ کیلوگرم است؛ همچنین در بقیۀ آیه. نقره و سی وزنه طلا از حِزِقیا پادشاه یهودا درخواست کرد. 15پس حِزِقیا تمام نقره‌ای را که در معبد خداوند و خزانه‌های کاخ سلطنتی یافت می‌شد، به وی داد. 16در آن هنگام، حِزِقیا روکش طلای درها و ستونهای معبد خداوند را که خود آنها را به طلا پوشانده بود، کَند و به پادشاه آشور داد.
تهدید سنحاریب
17پادشاه آشور، سردار کل لشکر، افسر ارشد و نمایندۀ*‏18‏:17 در نسخۀ عبری، واژههای اصیل آشوری برای این مقامات به کار رفته است: تارتان، رَبساریس و رَبشاقی؛ همچنین در بقیۀ متن. خود را با لشکری عظیم از لاکیش به اورشلیم نزد حِزِقیای پادشاه فرستاد. آنان برآمده، به اورشلیم رفتند. چون رسیدند، در کنار قنات آبگیرِ بالایی بر سر راه مزرعۀ رختشورها توقف کردند 18و حِزِقیای پادشاه را به حضور فرا خواندند. پس اِلیاقیم پسر حِلقیا رئیس امور دربار، و شِبنا کاتبِ دربار و یوآخِ وقایع‌نگار پسر آساف نزد ایشان بیرون آمدند.
19نمایندۀ پادشاه آشور*‏18‏:19 در نسخۀ عبری: ”رَبشاقی“. بدیشان گفت: «به حِزِقیا بگویید: ”شاهِ کبیر، پادشاه آشور، چنین می‌فرماید: این اطمینان تو بر چه پایه‌ای استوار است؟ 20آیا گمان می‌کنی سخنان پوچ می‌تواند جایگزین تدبیر جنگی و قدرت سپاهیگری شود؟ اکنون بر چه کسی توکل بسته‌ای که اینچنین بر من شوریده‌ای؟ 21اینک حالْ تو بر مصر، آن نی در هم شکسته توکل بسته‌ای که هر که بر آن تکیه زند و آن را عصای دست خویش سازد، به دستش فرو رود و مجروحش سازد! آری، هر که بر فرعون پادشاه مصر امید بندد، سرانجامش جز این نخواهد بود! 22و اگر مرا بگویید: ’ما بر یهوه خدای خود توکل داریم،‘ آیا او همان نیست که حِزِقیا مکانهای بلند و مذبحهایش را از بین برده و به یهودا و اورشلیم می‌گوید: ’باید تنها در برابر این مذبح در اورشلیم پرستش کنید‘؟ 23پس حال، بیا و با سرورم پادشاه آشور شرطی ببند: من دو هزار اسب به تو می‌دهم، اگر خود بتوانی سواران بر آنها بگماری! 24پس چگونه می‌خواهی حتی یک افسر ساده از کوچکترین خادمان سرورم را عقب برانی، در حالی که به جهت ارابه‌ها و سواران به مصر امید بسته‌ای؟ 25وانگهی، آیا من بدون فرمان خداوند برای نابودی این سرزمین برآمده‌ام؟ خداوند خود مرا فرموده تا بر این سرزمین برآیم و آن را نابود کنم.“»
26آنگاه اِلیاقیم پسر حِلقیا، و شِبنا و یوآخ به نمایندۀ پادشاه گفتند: «تمنا داریم با خادمان خود به زبان آرامی سخن بگویی، زیرا آن را می‌فهمیم. به زبان یهودیان با ما سخن مگوی، مبادا مردمِ بالای دیوار شهر سخنانت را بشنوند.» 27اما نمایندۀ پادشاه آشور بدیشان گفت: «مگر سرورم مرا فرستاده تا تنها با تو و سرورت سخن بگویم و با مردمی که بر دیوار شهر نشسته‌اند خیر؟ مگر نه این است که آنان نیز همراه شما مدفوع خود را خواهند خورد و ادرار خویش را خواهند نوشید؟»
28آنگاه ایستاد و به بانگ بلند به زبان یهودیان گفت: «کلام شاهِ کبیر، پادشاه آشور را بشنوید! 29پادشاه چنین می‌فرماید: ”مگذارید حِزِقیا شما را بفریبد، زیرا او نمی‌تواند شما را از دست من برهاند. 30سخن حِزِقیا را که می‌گوید: ’خداوند به‌یقین ما را خواهد رهانید و این شهر به دست پادشاه آشور نخواهد افتاد‘، باور مکنید و اجازه ندهید شما را به توکل بر خداوند وادارد.“ 31آری، به حِزِقیا گوش مگیرید. زیرا پادشاه آشور چنین می‌گوید: ”با من صلح کنید و به جانب من بیرون آیید، تا هر کس از تاک و درخت انجیر خود بخورد و از آبِ چاه خویش بنوشد، 32تا آنگاه که بیایم و شما را به سرزمینی برم همچون سرزمین خودتان، سرشار از غَله و شراب تازه، نان و تاکستان، و درختان زیتون و عسل. چنین کنید تا زنده بمانید و نمیرید! به حِزِقیا گوش مگیرید که شما را فریفته، می‌گوید: خداوند ما را خواهد رهانید. 33آیا تا کنون هیچ‌یک از خدایان قومهای جهان توانسته است سرزمین خود را از چنگ پادشاه آشور برهاند؟ 34کجایند خدایانِ حَمات و اَرفاد؟ خدایان سِفاروایِم، هینَع و عِوّا؟ آیا آنها توانستند سامِرِه را از دست من برهانند؟ 35از همۀ خدایانِ این ممالک، کدام‌یک تا به حال توانسته است سرزمین خویش را از دست من برهاند که حال خداوند بخواهد اورشلیم را از چنگ من نجات بخشد؟“»
36اما مردم سکوت کردند و پاسخی ندادند، زیرا پادشاه بدیشان فرمان داده بود که: «او را پاسخ مدهید.» 37آنگاه اِلیاقیم پسر حِلقیا که رئیس امورِ دربار بود، و شِبنا کاتبِ دربار و یوآخِ وقایع‌نگار پسر آساف با جامه‌های دریده نزد حِزِقیا آمدند و سخنان نمایندۀ آشور را به او بازگفتند.
19
پیشگویی دربارۀ رهایی اورشلیم
1حِزِقیای پادشاه چون این سخنان را شنید، جامه بر تن درید و پلاس در بر کرده، به خانۀ خداوند درآمد. 2سپس اِلیاقیم رئیس امور دربار، شِبنا کاتبِ دربار، و کاهنان ارشد را پلاس در بر نزد اِشعیای نبی پسر آموص فرستاد. 3ایشان به وی گفتند: «حِزِقیا چنین می‌گوید: ”امروز روز تنگی و توبیخ و رسوایی است، همچون زمانی که فرزندان در آستانۀ تولدند اما مادر را قوّت زادن نیست. 4شاید که یهوه خدای تو تمام سخنان نمایندۀ آشور را که سرورش پادشاه آشور فرستاده است تا خدای زنده را کفر گوید بشنود، و او را به سبب سخنانی که یهوه خدایت شنیده است، توبیخ کند. پس برای باقیماندگان حاضر دعا کن.“» 5مقامات حِزِقیای پادشاه نزد اِشعیا رسیدند، 6و او بدیشان گفت: «به سرورتان چنین بگویید: ”خداوند می‌فرماید: از آنچه شنیده‌ای، یعنی از سخنان کفرآمیز خادمان پادشاه آشور دربارۀ من، مَهَراس. 7اینک من در او روحی قرار خواهم داد که با شنیدن خبری به دیار خود بازگردد و در آنجا او را به شمشیر خواهم کشت.“»
8باری، چون نمایندۀ آشور شنید که پادشاه آشور لاکیش را ترک گفته است، بازگشت و او را در حال جنگ با لِبنَه یافت. 9و اما سِنَّحاریبِ پادشاه شنید که تیرهاقا پادشاهِ کوش عازم جنگ با اوست. پس دگر بار قاصدانی نزد حِزِقیا فرستاد با این پیام: 10«به حِزِقیا پادشاه یهودا چنین بگویید: ”مگذار خدایی که بر او توکل داری، تو را فریفته بگوید: ’اورشلیم به دست پادشاه آشور تسلیم نخواهد شد.‘ 11اینک شنیده‌ای که پادشاهان آشور بر سر همۀ ممالک چه آورده‌اند و چگونه آنها را به نابودی کامل سپرده‌اند. و آیا تو رهایی خواهی یافت؟ 12مگر خدایان اقوامی که به دست نیاکان من نابود شدند، یعنی خدایان جوزان، حَران، رِصِف و قوم عدن که در تِل‌اَسّار بودند، توانستند آن اقوام را رهایی دهند؟ 13کجاست پادشاه حَمات و پادشاه اَرفاد؟ و یا پادشاه شهرهای سِفاروایِم، هینَع و عِوّا؟“»
دعای حِزِقیا
14حِزِقیا نامه را از دست قاصدان گرفت و خواند. آنگاه به خانۀ خداوند درآمده، نامه را در حضور خداوند گسترد 15و نزد خداوند چنین دعا کرد: «ای یهوه، خدای اسرائیل که در میان کروبیان نشسته‌ای، تویی که به تنهایی بر تمامی ممالک جهان خدا هستی. آسمان و زمین را تو آفریدی. 16پس حال ای خداوند، گوش فرا ده و بشنو! ای خداوند، چشمان خویش بگشا و ببین! سخنان سنحاریب را که به جهت کفر گفتن به خدای زنده فرستاده است، بشنو! 17خداوندا، راست است که پادشاهان آشور قومها را از بین برده و سرزمینشان را ویران کرده‌اند، 18و خدایانشان را در آتش افکنده، نابود کرده‌اند، زیرا آنها خدا نبودند، بلکه ساختۀ دست انسان از چوب و سنگ. 19پس حال ای یهوه خدای ما، ما را از دست او نجات ده تا همۀ ممالک جهان بدانند که تنها تو ای یهوه، خدا هستی.»
نبوّت اِشعیا
20آنگاه اِشعیا پسر آموص برای حِزِقیا چنین پیغام فرستاد: «یهوه، خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: دعای تو را دربارۀ سنحاریب، پادشاه آشور، شنیدم. 21کلامی که خداوند دربارۀ‌اش گفته، این است:
«دختر باکرۀ صَهیون
تو را خوار می‌شمارد و تمسخر می‌کند.
دختر اورشلیم،
از پسِ تو سر می‌جنباند.
22«کیست آن که به او اهانت کرده، کفرش می‌گویی؟
آواز خویش بر که بلند می‌کنی،
و دیدگان خویش بر که برمی‌افرازی؟
آیا بر قدوسِ اسرائیل؟
23به واسطۀ فرستادگان خویش
خداوندگار را ریشخند کرده، گفته‌ای:
”با ارابه‌های بسیارِ خویش
بر بلندای کوهها،
و بر دامنه‌های لبنان برآمده‌ام.
بلندترین درختان سرو آزاد،
و بهترین صنوبر‌هایش را قطع کرده‌ام.
به دوردست‌ترین جایها
و نیکوترین بیشه‌هایش دست یافته‌ام.
24چاهها کنده‌ام
و از آب بیگانه نوشیده‌ام.
به کفِ پای خود
همۀ رودخانه‌‌‌های مصر را خشکانیده‌ام.“
25«آیا نشنیده‌ای
که من این همه را از دیرباز مقدّر داشتم،
و در روزگاران قدیم آن را طرح کردم،
و حال آن را به انجام می‌رسانم
تا تو شهرهای مستحکم را ویران کنی و به تَلهایی از سنگ بدل سازی؟
26مردمانش قدرت خویش از کف دادند،
و ترسان و خوار گشتند؛
بسان گیاه صحرا،
همچون جوانه‌های لطیف و نو رَسته،
و مانند علفی که بر بام جوانه می‌زند
ولی پیش از روییدن می‌سوزد و می‌پَژمُرَد.
27«اما من مکان نشستن تو را می‌دانم،
و آمدن و رفتنت را،
و خشمی را که بر من گرفته‌ای.
28چون بر من خشم گرفته‌ای و آسوده‌خیالی‌ات به گوشم رسیده است،
بر بینی تو قلاب خود را خواهم نهاد
و بر دهانت افسار خویش را خواهم زد،
و تو را از همان راهی که آمده‌ای،
باز خواهم گردانید.
29«ای حِزِقیا! نشان برای تو این خواهد بود: امسال از گیاهان خودرو بخورید و سال بعد از آنچه از آن بروید، اما در سال سوّم بِکارید و بِدِرَوید و تاکستانها غرس نموده، از میوۀ آن بخورید. 30آری، بار دیگر باقیمانده‌ای از خاندان یهودا که رسته‌اند، به پایین ریشه خواهند زد و به بالا میوه خواهند آورد؛ 31زیرا که از اورشلیم باقیمانده‌ای، و از کوه صَهیون رستگاران بیرون خواهند آمد. آری، غیرت خداوند این را به جا خواهد آورد.
32«پس خداوند دربارۀ پادشاه آشور چنین می‌فرماید: او به این شهر داخل نخواهد شد و به اینجا تیر نخواهد انداخت. با سپر به مقابل آن بر نخواهد آمد، و پشته‌ای در برابر حصار آن بر نخواهد افراشت. 33بلکه از همان راه که آمده است، باز خواهد گشت. آری، خداوند می‌فرماید که او به این شهر داخل نخواهد شد. 34زیرا به‌خاطر خود و به‌خاطر خدمتگزارم داوود از این شهر محافظت کرده، آن را نجات خواهم داد.»
35همان شب فرشتۀ خداوند بیرون آمد و صد و هشتاد و پنج هزار تن از سربازان اردوگاه آشور را کشت، چنانکه بامدادان چون قوم برخاستند، جز اجساد مردگان ندیدند! 36پس سنحاریب، پادشاه آشور، اردوی خود برچید و عقب نشست. او به خانه بازگشت و در نینوا ساکن شد. 37روزی چون او در معبد خدای خود، نِسروک، در حال پرستش بود، پسرانش اَدرَمِلِک و شَراِصِر او را به ضرب شمشیر کشتند و به سرزمین آرارات گریختند. پس از او پسرش اِسَرحَدّون به جای وی پادشاه شد.
20
بیماری حِزِقیا
1در آن ایام حِزِقیا بیمار و مُشرف به موت شد. اِشعیای نبی پسر آموص به عیادت او رفت و گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”تدارک خانۀ خود ببین، زیرا که می‌میری و زنده نخواهی ماند.“» 2پس حِزِقیا روی به دیوار نموده، نزد خداوند چنین دعا کرد: 3«خداوندا، تمنا دارم به یاد آوری که چگونه وفادارانه و با تمامی دل در حضورت سلوک کرده‌ام و آنچه در نظرت نیکو بوده است، به جا آورده‌ام.» پس حِزِقیا به تلخی بگریست. 4اما پیش از آنکه اِشعیا صحن میانی کاخ را ترک گوید، کلام خداوند بر او نازل شده، فرمود: 5«بازگرد و به پیشوای قوم من حِزِقیا بگو: یهوه خدای جَدّت داوود چنین می‌گوید: دعایت را شنیدم و اشکهایت را دیدم. اینک تو را شفا خواهم داد و سه روز دیگر به خانۀ خداوند خواهی رفت. 6پانزده سال بر عمرت می‌افزایم، و تو و این شهر را از دست پادشاه آشور می‌رهانم. آری، به خاطر خود و به خاطر خادم خویش داوود از این شهر حمایت خواهم کرد.» 7آنگاه اِشعیا گفت: «مَرهمی از انجیر فراهم کنید؛ آن را گرفته، بر دُمَل او بنهید، و شفا خواهد یافت.»
8حِزِقیا از اِشعیا پرسید: «نشانۀ اینکه خداوند شفایم خواهد داد و سه روز دیگر به خانۀ خداوند بر خواهم آمد، چیست؟» 9اِشعیا در پاسخ گفت: «این است نشانه از خداوند برای تو که خداوند وعده‌اش را به جا خواهد آورد: آیا می‌خواهی سایه ده قدم پیش برود یا ده قدم به عقب بازگردد؟» 10حِزِقیا گفت: «پیش رفتنِ سایه سهل است، پس آن را ده قدم به عقب بازگردان.» 11پس اِشعیای نبی از خداوند استدعا کرد، و خداوند سایه را که تا پلکان*‏20‏:11 یا: ”که بر ساعت آفتابی“. آحاز پیش رفته بود، ده قدم به عقب بازگردانید.
فرستادگانی از بابِل
12در آن زمان مِرودَک‌بَلَدان، پسر بَلَدان پادشاه بابِل، نامه‌ها و هدیه‌ای برای حِزِقیا فرستاد، زیرا شنیده بود که حِزِقیا بیمار بوده است. 13حِزِقیا فرستادگان را به حضور پذیرفت و خانۀ خزائن خود و هرآنچه را که در خزانه‌های او یافت می‌شد، از سیم و زر و ادویه و روغن خالص و تمامی جنگ‌افزارش، همه را بدیشان نشان داد. هیچ چیز در کاخ حِزِقیا یا در تمامی مملکتش نبود که بدیشان نشان نداده باشد. 14آنگاه اِشعیای نبی نزد حِزِقیای پادشاه آمد و پرسید: «آن مردان چه می‌گفتند؟ از کجا نزدت آمده بودند؟» حِزِقیا پاسخ داد: «از سرزمینی دوردست آمده بودند. از بابِل!» 15اِشعیا پرسید: «در کاخ تو چه دیدند؟» حِزِقیا گفت: «هر چه در کاخ من است دیدند، و در خزاینم چیزی نیست که بدیشان نشان نداده باشم.»
16پس اِشعیا به حِزِقیا گفت: «کلام خداوند را بشنو: 17هان، زمانی خواهد آمد که هر چه در کاخ توست و آنچه پدرانت تا به امروز اندوخته‌اند، همگی به بابِل برده خواهد شد، و خداوند می‌فرماید، چیزی باقی نخواهد ماند. 18و برخی از نوادگانت نیز که از تو پدید آیند و تو ایشان را تولید خواهی کرد، بدان‌جا برده خواهند شد، و ایشان در دربار پادشاه بابِل خواجه خواهند بود.» 19حِزِقیا به اِشعیا گفت: «کلام خداوند که گفتی، نیکوست.» زیرا با خود می‌اندیشید که: «دست‌کم تا زمانی که من در قید حیاتم، صلح و امنیت خواهد بود!»
20و اما دیگر امور مربوط به حِزِقیا، و تمامی عظمتش، و اینکه چگونه حوضی و قناتی بساخت و آب را به شهر آورد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 21حِزِقیا با پدران خود آرمید و پسرش مَنَسی به جای او پادشاه شد.
21
مَنَسی، پادشاه یهودا
1مَنَسی دوازده ساله بود که پادشاه شد، و پنجاه و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش حِفصیبَه بود. 2او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و مطابق اعمال کراهت‌آورِ اقوامی که خداوند آنها را از پیش روی بنی‌اسرائیل بیرون رانده بود، رفتار کرد. 3او مکانهای بلند را که پدرش حِزِقیا از میان برده بود، از نو ساخت، و مذبحها برای بَعَل بنا کرده، اَشیرَه ساخت، همان‌گونه که اَخاب پادشاه اسرائیل کرده بود. و در برابر تمامی لشکریان آسمان سَجده کرده، آنها را عبادت نمود. 4او مذبحها در خانۀ خداوند ساخت، که خداوند دربارۀ‌اش فرموده بود: «نام خود را در اورشلیم خواهم نهاد.» 5او در هر دو صحن خانۀ خداوند، مذبحها برای تمامی لشکر آسمان ساخت. 6نیز پسر خود را در آتش قربانی کرد و به فالگیری و افسونگری پرداخته، از واسطه‌ها و احضارکنندگان ارواح مشورت جُست. او در نظر خداوند بدیِ بسیار کرده، خشم او را برانگیخت. 7و تمثالِ تراشیدۀ اَشیرَه را که ساخته بود، در خانه‌ای نهاد که دربارۀ آن خداوند به داوود و به پسرش سلیمان گفته بود: «نام خود را تا ابد در این خانه و در اورشلیم، شهری که از میان تمام قبایل اسرائیل برگزیده‌ام، خواهم نهاد. 8دیگر پاهای اسرائیل را از سرزمینی که به پدرانشان عطا کردم، آواره نخواهم ساخت، تنها اگر به‌دقّت مطابق هرآنچه بدیشان فرمان دادم رفتار کنند، بر حسب شریعتی که خادمم موسی بدیشان فرمان داد.» 9ولی قوم گوش فرا ندادند. مَنَسی آنان را گمراه کرد، چندان که ایشان حتی از اقوامی که خداوند آنان را از پیش روی بنی‌اسرائیل هلاک کرده بود، بیشتر شرارت ورزیدند.
10خداوند به واسطۀ خادمان خود، انبیا گفت: 11«چون مَنَسی پادشاه یهودا مرتکب چنین گناهان کراهت‌آوری شده است و حتی از اَموریانی که پیش از او بودند، بدتر رفتار کرده و یهودا را نیز با بتهای بی‌ارزش خویش به گناه کشانده است، 12پس یهوه، خدای اسرائیل چنین می‌گوید: اینک من بر اورشلیم و یهودا چنان مصیبتی نازل خواهم کرد که گوشهای هر که بشنود، صدا کند. 13همان ریسمان اندازه‌گیری را که بر سامِرِه کشیدم، بر اورشلیم خواهم کشید، و همان شاقولی را که علیه خاندان اَخاب به کار بردم، علیه اورشلیم به کار خواهم برد. آری، اورشلیم را پاک خواهم ساخت، درست همان‌گونه که ظرفی را پاک می‌کنند، درون و بیرون آن را. 14باقیماندگانِ میراث خویش را نیز طرد کرده، تسلیم دشمنانشان خواهم کرد. ایشان به دست همۀ دشمنانشان غارت و چپاول خواهند شد، 15زیرا در نظر من شرارت ورزیده‌اند و از روز بیرون آمدن اجدادشان از مصر تا به امروز، پیوسته خشم مرا برافروخته‌اند.»
16افزون بر این، مَنَسی سوای گناهش که یهودا را به گناه کشانْد تا آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورند، خون بی‌گناهان بسیاری را نیز ریخت و سرتاسر اورشلیم را از خون آنان رنگین ساخت. 17و اما دیگر امور مربوط به مَنَسی، و هرآنچه کرد، از جمله گناهی که مرتکب شد، آیا در کتاب تواریخ پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 18مَنَسی با پدران خود آرَمید و در باغِ خانۀ خود که باغ عُزَّه نام داشت، به خاک سپرده شد. پس از او، پسرش آمون به جای وی پادشاه شد.
آمون، پادشاه یهودا
19آمون بیست و دو ساله بود که پادشاه شد، و دو سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش مِشُلِمِت بود، دختر حاروص، از مردمان یُطبَه. 20آمون آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، چنانکه پدرش مَنَسی کرده بود. 21او تمامی راههای پدرش را در پیش گرفت و بتهای بی‌ارزشی را که پدرش می‌پرستید، عبادت کرده، آنها را سَجده می‌نمود. 22او یهوه، خدای پدران خود را ترک کرد و در طریق خداوند سلوک ننمود. 23خادمان آمون بر او دسیسه کردند و پادشاه را در خانه‌اش به قتل رساندند. 24اما مردم مملکت، تمامی کسانی را که بر آمون پادشاه دسیسه کرده بودند کشتند، و پسرش یوشیا را به جای او پادشاه ساختند. 25دیگر امور مربوط به آمون که او انجام داد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 26آمون را در مقبره‌اش در باغ عُزَّه به خاک سپردند، و پسرش یوشیا به جای وی پادشاه شد.
22
بازیابی تورات
1یوشیا هشت ساله بود که پادشاه شد، و سی و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یِدیدَه بود دختر عَدایا، از مردمان بُصقَت. 2یوشیا آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا آورد، و در همۀ راههای پدرش داوود گام برداشته، از آنها به راست یا چپ منحرف نشد.
3یوشیای پادشاه در هجدهمین سال سلطنت خود، شافانِ کاتب، پسر اَصَلیا، پسر مَشُلّام، را به خانۀ خداوند فرستاده، گفت: 4«نزد حِلقیا، کاهن اعظم برو و از او بخواه پولی را که به خانۀ خداوند آورده شده و نگهبانان آستانه از مردم جمع‌آوری کرده‌اند، بشمارد. 5ایشان را بگو این پول را به دست سرکارگرانی بدهند که به نظارت بر کارِ خانۀ خداوند گماشته شده‌اند، تا آن را به کارگرانی بدهند که در خانۀ خداوند به مرمت خرابیهای آن مشغولند، 6یعنی به نجاران و بنایان و سنگ‌کاران، تا با آن برای مرمت خانه، الوار و سنگهای تراشیده بخرند. 7اما لازم نیست بابت پولی که به دست ایشان سپرده شده، حساب پس دهند، زیرا کارشان را با امانت انجام می‌دهند.»
8حِلقیا، کاهن اعظم به شافانِ کاتب گفت: «کتاب تورات را در خانۀ خداوند یافته‌ام.» و حِلقیا کتاب را به شافان داد، و او آن را خواند. 9پس شافانِ کاتب نزد پادشاه رفته، به او خبر داد که: «خادمان تو پولی را که در خانۀ خداوند بود، بیرون آورده و آن را به دست سرکارگرانی که مسئول نظارت بر کار خانۀ خداوند هستند، سپرده‌اند.» 10سپس شافانِ کاتب به پادشاه اطلاع داد که: «حِلقیای کاهن کتابی به من داده است.» و شافان کتاب را در حضور پادشاه خواند.
11پادشاه با شنیدن کلمات کتاب تورات، جامه بر تن درید، 12و به حِلقیای کاهن و اَخیقام پسر شافان و عَکبور پسر میکایا و شافانِ کاتب و عَسایا خدمتکار پادشاه دستور داده، گفت: 13«بروید و از خداوند برای من، و برای قوم، و برای همۀ یهودا، دربارۀ کلماتِ این کتاب که پیدا شده است، مسئلت کنید. زیرا خشم خداوند که بر ما افروخته شده، بس عظیم است، از آن رو که پدران ما از کلمات این کتاب اطاعت نکردند و مطابق هرآنچه در این کتاب دربارۀ ما نوشته شده است، عمل ننمودند.»
14پس حِلقیای کاهن، و اَخیقام، و عَکبور، و شافان و عَسایا نزد حُلدَۀ نبیه، زن شَلّومِ جامه‌دار، پسر تِقوَه، پسر حَرحَس، که در ناحیۀ دوّم اورشلیم سکونت داشت، رفتند و با وی سخن گفتند. 15او بدیشان گفت: «یهوه، خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: ”به آن که شما را نزد من فرستاده است، بگویید: 16خداوند چنین می‌فرماید: هان من بر این مکان و بر ساکنانش بلایی خواهم آورد، یعنی تمامی سخنان کتابی را که پادشاه یهودا خوانده است. 17زیرا ایشان مرا ترک کرده و برای خدایانِ غیر بخور سوزانده‌اند، تا به تمامی عمل دستان خویش مرا به خشم آورند. پس خشم من بر این مکان افروخته خواهد شد، و فرو نخواهد نشست. 18و اما به پادشاه یهودا که شما را به جهت مسئلت نمودن از خداوند فرستاد، چنین بگویید: یهوه خدای اسرائیل دربارۀ سخنانی که شنیده‌ای چنین می‌فرماید: 19از آنجا که دلی توبه‌کار داشتی و با شنیدن سخنان من بر ضد این مکان و ساکنانش، و اینکه ویران خواهد شد و به لعنت گرفتار خواهد آمد، خویشتن را در حضور خداوند فروتن ساختی، و جامه بر تن دریده، به حضورم گریستی، خداوند می‌فرماید که من نیز تو را اجابت فرمودم.‌ 20پس اینک تو را نزد پدرانت گرد خواهم آورد، و در آرامش به قبر خواهی رفت. چشمان تو تمامی آن بلا را که من بر این مکان خواهم آورد، نخواهد دید.“» پس ایشان پاسخ آن زن را به گوش پادشاه رساندند.
23
تجدید عهد یوشیا
1آنگاه پادشاه فرستاده، تمامی مشایخ یهودا و اورشلیم را به حضور گرد آورد. 2و پادشاه با تمامی مردمان یهودا و جمیع ساکنان اورشلیم و کاهنان و انبیا، یعنی با تمامی قوم از کوچک و بزرگ، به خانۀ خداوند برآمد و تمامی کلمات کتاب عهد را که در خانۀ خداوند پیدا شده بود، در گوش آنان خواند. 3سپس پادشاه در کنار ستون ایستاده، در حضور خداوند عهد کرد که از خداوند پیروی کرده، فرامین، شهادات و فرایض او را به تمامی دل و جان نگاه دارد، و کلمات عهد را که در آن کتاب نوشته شده بود، به جا آورَد. سپس همۀ قوم خود را به این عهد مُتعهد ساختند.
4پادشاه به حِلقیا کاهن اعظم، و کاهنان ردۀ دوّم و دربانان فرمان داد تا همۀ وسایلی را که برای پرستش بَعَل، اَشیرَه و تمامی لشکر آسمان ساخته شده بود، از معبد خداوند بیرون برند. پس آنها را خارج از اورشلیم در دشتهای قِدرون سوزانید و خاکستر آنها را به بِیت‌ئیل برد. 5نیز کاهنانِ بتها را که از جانب پادشاهان یهودا تعیین شده بودند تا در مکانهای بلندِ شهرهای یهودا و اطراف اورشلیم بخور بسوزانند، و همچنین همۀ کسانی را که برای بَعَل، و آفتاب و ماه، و برجهای فلکی و همۀ ستارگان بخور می‌سوزاندند، برکنار کرد. 6افزون بر این، اَشیرَه را از خانۀ خداوند به در آورد و آن را خارج از اورشلیم به درۀ قِدرون برد، و آن را بر کنار نهر قِدرون سوزانده، خاکستر آن را بر گورستان عوام بیفشاند. 7و خانه‌های فاحشه‌های مرد را که در خانۀ خداوند بود و در آنجا زنان برای اَشیرَه پوشش می‌بافتند، با خاک یکسان کرد. 8یوشیا همۀ کاهنان را از شهرهای یهودا به اورشلیم آورد. از مکانهای بلند که در آنجا کاهنان بخور می‌سوزاندند، از جِبَع تا بِئِرشِبَع، هتک حرمت کرد و مکانهای بلندِ دروازه‌ها را که در سمت چپ دروازۀ شهر در دهنۀ دروازۀ یوشَع حاکم شهر قرار داشت، ویران نمود. 9کاهنانِ مکانهای بلند گرچه نزد مذبح خداوند در اورشلیم خدمت نمی‌کردند، اما با سایرکاهنان از نانِ بی‌خمیرمایه می‌خوردند. 10یوشیا همچنین از توفِت واقع در وادی بِن‌هِنّوم هتک حرمت کرد تا دیگر کسی در آنجا پسر یا دختر خود را برای مولِک در آتش قربانی نکند. 11نیز تمثالهای اسب را که پادشاهان یهودا به آفتاب وقف کرده بودند، از مدخل خانۀ خداوند بیرون افکند. آنها در صحن،*‏23‏:11 معنی این واژه در زبان عبری نامشخص است. نزدیک حجرۀ ناتان‌مِلِکِ خواجه‌سرا قرار داشتند. یوشیا ارابه‌های وقف شده به آفتاب را نیز در آتش سوزانید. 12همچنین مذبحهایی را که پادشاهان یهودا بر پشت بام بالاخانۀ قصر آحاز ساخته بودند، و نیز مذبحهایی را که مَنَسی در دو صحن خانۀ خداوند بر پا کرده بود، جملگی پایین کشیده، با خاک یکسان کرد و غبار آن را در درۀ قِدرون ریخت. 13افزون بر این، از مکانهای بلندی که در شرق اورشلیم و در جنوب تپۀ نابودی قرار داشت و سلیمان پادشاه اسرائیل آنها را برای عَشتورِت خدای نفرت‌انگیز صیدون، و کِموش خدای نفرت‌انگیز موآب، و مِلکوم خدای کریه عَمّون ساخته بود، هتک حرمت کرد. 14او ستونهای سنگی را در هم شکست و اَشیرَه را قطع کرده، زمین آنجا را با استخوانهای انسان پوشانید.
15او حتی مذبح بِیت‌ئیل، یعنی مکان بلندی را که یِرُبعام پسر نِباط بر پا داشته بود، همان که اسرائیل را به گناه کشانده بود، حتی آن مذبح و مکان بلند را پایین کشیده، سوزانید و با خاک یکسان کرد، و اَشیرَه را نیز سوزانید. 16آنگاه یوشیا به اطراف نگریسته، قبرهایی در آن کوهستان دید. پس طبق کلام خداوند که مرد خدا اعلان فرموده بود،*‏23‏:16 ۱ پادشاهان 13‌:‌2. فرستاده، استخوانهای مردگان را از قبرها بیرون کشید و آنها را بر قربانگاه سوزانیده، از آن هتک حرمت کرد. 17سپس پرسید: «آن سنگِ قبر چیست که آنجا می‌بینم؟» مردان شهر گفتند: «سنگِ قبر مرد خدایی است که از یهودا بدین‌جا آمد و هرآنچه را تو امروز بر مذبح بِیت‌ئیل کردی، اعلان کرد.» 18پادشاه گفت: «او را واگذارید؛ کسی استخوانهایش را حرکت ندهد.» پس ایشان استخوانهای او را با استخوانهای نبی‌ای که از سامِرِه آمده بود، چنانکه بود واگذاشتند. 19همچنین یوشیا تمام بتکده‌هایی را که پادشاهان اسرائیل در مکانهای بلند شهرهای سامِرِه ساخته و با این کار خشم خداوند را برافروخته بودند، از میان برد و با آنها همانند تمامی آنچه در بِیت‌ئیل کرده بود، عمل نمود. 20کاهنانِ آن اماکن را نیز جملگی بر آن مذبحها ذبح کرد و استخوانهای مردگان را بر آنها سوزانید. آنگاه به اورشلیم بازگشت.
21و پادشاه به تمامی قوم چنین فرمان داد: «عید پِسَخ را همان‌گونه که در این کتابِ عهد نوشته شده است، برای یهوه خدایتان برگزار کنید.» 22بدرستی که از زمان داوران که اسرائیل را رهبری می‌کردند و در تمامی دوران حکومت پادشاهان اسرائیل و یهودا، هرگز چنین عید پِسَخی برگزار نشده بود. 23این پِسَخ در هجدهمین سال یوشیای پادشاه برای خداوند در اورشلیم برگزار شد.
24یوشیا افزون بر این، احضارکنندگان ارواح و جادوگران و بتهای خانگی و دیگر بتهای بی‌ارزش و همۀ اشیاء کریه دیگری را که در یهودا و اورشلیم وجود داشت از بین برد، تا سخنان تورات را به انجام رساند. این سخنان در کتابی نوشته شده بود که حِلقیای کاهن در خانۀ خداوند یافته بود. 25هیچ پادشاهی پیش یا پس از یوشیا نبوده است که مانند او مطابق تمامی تورات موسی، با تمامی دل و تمامی جان و تمامی قوّت خود به سوی خداوند بازگشته باشد.
26با این حال، خداوند از شدت خشم خود بر یهودا که به سبب تمامی اعمال مَنَسی در او افروخته شده بود، برنگشت. 27پس خداوند گفت: «یهودا را نیز از حضور خود خواهم راند، همان‌گونه که اسرائیل را راندم. آری، شهر برگزیدۀ خویش اورشلیم را رد خواهم کرد، و نیز خانه‌‌ای را که دربارۀ‌اش گفتم: ”نام من در آنجا خواهد بود.“»*‏23‏:27 ۱ پادشاهان ۸: ۲۹.
28و اما دیگر امور مربوط به یوشیا، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟
29در ایام یوشیا، فرعونْ نِکو، پادشاه مصر، به رود فُرات برآمد تا به پادشاه آشور یاری رساند. یوشیای پادشاه به مصاف وی شتافت، اما فرعونْ نِکو در مِجِدّو به محض روبه‌رو شدن با او، وی را کشت. 30خادمانش جسد وی را در ارابه‌ای نهاده، از مِجِدّو به اورشلیم بردند و در مقبرۀ خودش به خاک سپردند. سپس مردمان مملکت، یِهوآحاز پسر یوشیا را گرفته، او را مسح کردند و به جای پدرش پادشاه ساختند.
یِهوآحاز، پادشاه یهودا
31یِهوآحاز بیست و سه ساله بود که پادشاه شد، و سه ماه در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش حَموطَل بود دختر اِرمیا، از مردمان لِبنَه. 32یِهوآحاز بر وفق تمامی آنچه پدرانش کرده بودند، آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد. 33فرعونْ نِکو او را در رِبلَه، در سرزمین حَمات به غُل و زنجیر بست تا در اورشلیم حکومت نکند، و معادل یکصد وزنه*‏23‏:33 یا ”قَنطار“. یک وزنه تقریباً معادل ۳۴ کیلوگرم است؛ همچنین در بقیۀ آیه. نقره و یک وزنه طلا بر سرزمین یهودا خَراج گذاشت. 34و فرعونْ نِکو، اِلیاقیم پسر یوشیا را به جای پدرش، یوشیا، پادشاه ساخت، و نام او را به یِهویاقیم تغییر داد. اما یِهوآحاز را با خود برد، و او به مصر آمد، و در همان جا درگذشت. 35یِهویاقیم نقره و طلایی را که فرعون مطالبه کرده بود، به او داد. اما بر مملکت مالیات گذاشت تا آن مبلغ را مطابق فرمان فرعون بدهند و طلا و نقرۀ لازم را بر حسب مالیاتی که برای هر کس برآورد کرده بود، به زور از مردم آن سرزمین وصول کرد.
یِهویاقیم، پادشاه یهودا
36یِهویاقیم بیست و پنج ساله بود که پادشاه شد، و یازده سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش زِبیدَه بود دختر فِدایاه، از مردمان رومَه. 37یِهویاقیم بر وفق تمامی آنچه پدرانش کرده بودند، آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد.
24
1در دوران سلطنت یِهویاقیم، نبوکدنصر پادشاه بابِل حمله آورد، و یِهویاقیم تا سه سال او را بندگی کرد. سپس روی گردانیده، بر وی بشورید. 2پس خداوند گروههایی از کَلدانیان، و اَرامیان، و موآبیان و عَمّونیان را به جنگ یِهویاقیم فرستاد. آنها را بر یهودا فرستاد تا طبق آنچه خداوند به واسطۀ خادمان خود انبیا گفته بود، آن را نابود کنند. 3به‌یقین این همه به فرمان خداوند بر یهودا واقع شد تا ایشان را به سبب گناهان مَنَسی و هرآنچه کرده بود، از نظر خود دور اندازد، 4و نیز به سبب خون بی‌گناهانی که او ریخته بود، زیرا که مَنَسی اورشلیم را از خون بی‌گناهان آکنده بود و خداوند نخواست که او را ببخشاید. 5و اما دیگر امور مربوط به یِهویاقیم، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 6پس یِهویاقیم با پدران خود آرَمید و پسرش یِهویاکین به جای او پادشاه شد. 7اما پادشاه مصر دیگر از سرزمین خود خارج نشد، زیرا پادشاه بابِل تمام قلمرو او را از رود مصر تا رود فُرات متصرف گشته بود.
یِهویاکین، پادشاه یهودا
8یِهویاکین هجده ساله بود که پادشاه شد، و سه ماه در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش نِحوشْطا بود دختر اِلناتان، از مردمان اورشلیم. 9یِهویاکین بر وفق تمامی آنچه پدرش کرده بود، آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد.
10در آن ایام، مردان نبوکدنصر پادشاه بابِل بر اورشلیم برآمدند و آن را محاصره کردند. 11و در حینی که مردان وی اورشلیم را محاصره می‌کردند، نبوکدنصر پادشاه بابِل به آنجا رسید. 12پس یِهویاکین پادشاه یهودا، همراه با مادر خود، و ملازمان و صاحبمنصبان و تمامی درباریانش، نزد پادشاه بابِل بیرون آمدند. بدین‌سان، پادشاه بابِل در هشتمین سال سلطنت خویش، یِهویاکین را اسیر کرد. 13او همان‌گونه که خداوند گفته بود، تمامی گنجینه‌های خانۀ خداوند و گنجینه‌های خانۀ پادشاه را از آنجا بیرون آورد و همۀ اسباب طلا را که سلیمان پادشاه اسرائیل برای خانۀ خداوند ساخته بود، در هم شکست. 14نیز همۀ مردمان اورشلیم و تمام صاحبمنصبان و جنگاوران را که بر روی هم ده هزار تن بودند، و نیز صنعتگران و آهنگران را به تبعید فرستاد، به‌طوری که سوای فقیرترین مردمان آن دیار، کسی دیگر باقی نماند. 15بدین‌سان یِهویاکین را به بابِل برد. و مادر و زنان پادشاه، و درباریان وی و بزرگان آن دیار را نیز اسیر کرده، همگی را از اورشلیم به بابِل تبعید نمود. 16همچنین پادشاه بابِل تمامی مردان جنگی را که هفت هزار تن بودند، به همراه یکهزار صنعتگر و آهنگر، همگی قوی و جنگ‌آزموده، به بابِل تبعید کرد. 17پادشاه بابِل، مَتَّنیا عموی یِهویاکین را به جای وی پادشاه ساخت و نام او را به صِدِقیا تغییر داد.
صِدِقیا، پادشاه یهودا
18صِدِقیا بیست و یک ساله بود که پادشاه شد، و یازده سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش حَموطَل بود دختر اِرمیا، از مردمان لِبنَه. 19صِدِقیا بر وفق تمامی آنچه یِهویاقیم کرده بود، آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد. 20زیرا خشم خداوند بر اورشلیم و یهودا به حدی رسید که آنها را از حضور خویش به دور افکند.
سقوط اورشلیم
و اما صِدِقیا بر پادشاه بابِل شورید.
25
1پس نبوکدنصر پادشاه بابِل در نهمین سالِ سلطنت صِدِقیا، در روز دهم از ماه دهم، با تمامی لشکر خویش بر اورشلیم برآمد و در برابر آن اردو زده، سنگری دور تا دورش بنا کرد. 2شهر تا یازدهمین سال سلطنت صِدِقیای پادشاه همچنان در محاصره بود. 3و اما در روز نهم از ماه چهارم،*‏25‏:3 رجوع کنید به اِرمیا ‏۵۲‏:۶. قحطی در شهر چنان سخت شد که مردم دیگر چیزی برای خوردن نداشتند. 4پس در حالی که شهر در محاصرۀ بابِلیان*‏25‏:4 یا ”کَلدانیان“؛ همچنین در آیات ۱۳، ۲۵ و ۲۶. بود، به شهر رخنه کردند و همۀ مردان جنگی شبانه از راه دروازه‌ای که در میان دو حصار شهر نزدیک باغستان شاه بود، گریختند و به سوی عَرَبَه*‏25‏:4 یا: ”دشت اردن“. رفتند. 5اما سپاه کَلدانیان پادشاه را تعقیب کردند و در دشتهای اَریحا به صِدِقیا رسیدند، و در حالی که همۀ لشکریانش از نزد او پراکنده شده بودند 6پادشاه را گرفتار کرده، به رِبلَه نزد پادشاه بابِل آوردند، و بر محکومیت وی حکم دادند. 7سپس پسران صِدِقیا را در برابر دیدگانش سلاخی کردند و چشمان خود او را از حدقه بیرون آوردند، و او را به زنجیرها بسته، به بابِل بردند.
8در روز هفتمِ ماه پنجم از نوزدهمین سالِ سلطنت نبوکدنصر پادشاه، شاه بابِل، نبوزَرَدان فرماندۀ گارد سلطنتی که به خدمت پادشاه بابِل می‌ایستاد، به اورشلیم آمد. 9او خانۀ خداوند، خانۀ پادشاه، و همۀ خانه‌های اورشلیم را به آتش کشید، و هر خانۀ بزرگ را سوزانید. 10همۀ لشکر کَلدانیان نیز که همراه فرماندۀ گارد سلطنتی بودند، دیوارهای دورِ اورشلیم را به تمامی ویران کردند. 11نبوزَرَدان، فرماندۀ گارد سلطنتی، بقیۀ مردمی را که در شهر باقی مانده بودند و نیز آنانی را که به پادشاه بابِل پیوسته بودند، همراه با بقیۀ جمعیت، به تبعید برد. 12اما فرماندۀ گارد سلطنتی برخی از فقیرترینِ مردم را باقی گذاشت تا در تاکستانها و مزارع کار کنند.
13بابِلیان ستونهای برنجین و پایه‌ها و دریاچۀ برنجین را که در خانۀ خداوند بود خُرد کردند و برنجِ آنها را به بابِل بردند. 14نیز لگنها و خاک‌اندازها و گُلگیرها و ظروف و تمامی اسباب برنجین را که برای خدمت در معبد مورد استفاده بود، همراه خود بردند. 15همچنین فرماندۀ نگاهبانان سلطنتی، آتشدانها و پیاله‌ها، یعنی هرآنچه را که از طلا یا نقره بود، با خود برد. 16و اما برنجِ دو ستون، دریاچه و پایه‌های متحرکی که سلیمان برای خانۀ خداوند ساخته بود، چنان زیاد بود که نمی‌شد وزن کرد. 17بلندی هر ستون هجده ذِراع،*‏25‏:17 یک ”ذِراع“ تقریباً معادل ۴۵ سانتی‌متر است؛ همچنین در بقیۀ باب. و بلندی سرستونهای برنجینِ هر ستون که به شبکه‌ای مزیّن بود و دورادور آن انارهایی از برنج تعبیه شده بود، سه ذِراع بود. ستون دوّم و شبکۀ آن درست شبیه ستون اوّل بود.
18فرماندۀ نگاهبانان سلطنتی، سِرایا کاهن اعظم، و صَفَنیا کاهن دوّم و سه دربان معبد را گرفت. 19نیز از میان کسانی که هنوز در شهر بودند، سردار مسئول مردان جنگی و پنج مشاور سلطنتی را گرفت. همچنین کاتب را که سردار لشکر و مسئول جمع‌آوری مردان بود، همراه با شصت تن از مردانی که در شهر یافته بودند، گرفت. 20نبوزَرَدان، فرماندۀ نگاهبانان سلطنتی، این مردان را برگرفته، به رِبلَه نزد پادشاه بابِل برد. 21و پادشاه بابِل آنها را در رِبلَه واقع در سرزمین حَمات، اعدام کرد. بدین‌سان یهودا از سرزمین خود تبعید شد.
22نبوکدنصر پادشاه بابِل، جِدَلیا پسر اَخیقام پسر شافان را به عنوان حاکم بر مردمانی که در سرزمین یهودا باقی گذاشته بود، برگماشت. 23چون همۀ سرداران لشکر و مردانشان، یعنی اسماعیل پسر نِتَنیا، یوحانان پسر قاریَح، سِرایا پسر تَنحومِتِ نِطوفاتی و یَاَزَنیا پسر مَعَکایی، شنیدند که پادشاه بابِل جِدَلیا را به حکومت گماشته است، با مردانشان نزد او به مِصفَه آمدند. 24جِدَلیا برای ایشان و مردانشان سوگند یاد کرد و گفت: «از مقامات بابِل نهراسید. در این سرزمین ساکن شوید و پادشاه بابِل را خدمت کنید و برای شما نیکو خواهد بود.» 25اما در ماه هفتم، اسماعیل پسر نِتَنیا پسر اِلیشَمَع که از خاندان سلطنتی بود، با ده تن از افراد خود آمد و جِدَلیا را با یهودیان و بابِلیانی که همراه وی در مِصفَه بودند، کشت. 26آنگاه تمامی قوم، از خُرد و بزرگ، به همراه سرداران لشکرها، از ترس بابِلیان برخاسته، به مصر رفتند.
آزادی یِهویاکین از زندان
27در سی و هفتمین سال اسارت یِهویاکین پادشاه یهودا، مصادف با بیست و هفتمین روز از ماه دوازدهم، اِویل‌مِرودَک پادشاه بابِل شد، و یِهویاکین پادشاه یهودا را از زندان آزاد کرد؛ 28و با وی با ملاطفت سخن می‌گفت، و بدو جایگاهی فراتر از جایگاه دیگر پادشاهانی که با وی در بابِل بودند، بخشید. 29پس یِهویاکین جامۀ زندان از تن به در آورد و در تمامی روزهای عمر خود، همواره با پادشاه همسفره بود. 30و در تمامی ایام عمر یِهویاکین، برای مایحتاجش، مقرری روزانه‌ای از جانب پادشاه به او داده می‌شد.

آیا می فهمید آنچه را خوانده اید؟

چت با یک مسیحی

كتاب مقدس مسیحیان شامل ۶۶ كتاب می‌باشد كه در یك جلد جمع آوری شده است و مجموعاً كتاب مقدس خوانده می‌شود.

كتاب مقدس دارای دو قسمت بنام عهد عتیق و عهد جدید می‌باشد.

برای خواندن کتاب دیگری از کتاب مقدس، یک کتاب را از لیست انتخاب کنید.