چت دانلود

www.enjil.me

اول پادشاهانs 1
عهد جدید
عهد عتیق
1
ادعای پادشاهی اَدونیا
1داوود پادشاه پیر و سالخورده شد و هرچند او را به جامه‌ها می‌پوشانیدند، گرم نمی‌شد. 2پس خدمتگزارانش وی را گفتند: «بگذار تا برای سرورمان پادشاه دوشیزه‌ای جوان بجوییم که در خدمت پادشاه باشد و او را پرستاری کند، و در آغوشت بخوابد تا سرورمان پادشاه گرم شود.» 3پس در سرتاسر قلمرو اسرائیل دوشیزه‌ای زیبا جستند، و اَبیشَکِ شونَمی را یافتند و نزد پادشاه آوردند. 4آن دوشیزه بسیار زیبا بود، و از پادشاه پرستاری کرده، او را خدمت می‌نمود، ولی پادشاه با او همبستر نشد.
5و اما اَدونیا پسر حَجّیت خویشتن را برافراشته، گفت: «من پادشاه خواهم شد.» پس ارابه‌ها و سواران برای خود تدارک دید، و پنجاه مرد تا پیشاپیش وی بدوند. 6پدرش هرگز او را نرنجانیده و به وی نگفته بود «چرا چنین و چنان می‌کنی؟» نیز اَدونیا مردی بود بسیار خوش‌سیما، و پس از اَبشالوم به دنیا آمده بود. 7اَدونیا با یوآب پسر صِرویَه و اَبیّاتارِ کاهن مشورت کرد و آنان او را پیروی و پشتیبانی کردند. 8ولی صادوقِ کاهن و بِنایا پسر یِهویاداع و ناتانِ نبی و شِمعی و ریعی و جنگاوران داوود به اَدونیا نپیوستند.
9آنگاه اَدونیا در کنار سنگ زُوحَلَت که در نزدیکی عِین‌روجِل است، گوسفندان و گاوان و گوساله‌های پرواری ذبح کرد، و جمله برادران خویش، پسران پادشاه را با همۀ صاحبمنصبان دربار یهودا دعوت نمود. 10ولی ناتانِ نبی و بِنایا و جنگاوران پادشاه و برادرش سلیمان را دعوت نکرد.
11آنگاه ناتان به بَتشِبَع مادر سلیمان گفت: «آیا نشنیده‌ای که اَدونیا پسر حَجّیت، پادشاه شده است و سرورمان داوود از این امر آگاه نیست؟ 12پس حال بیا تو را مشورت دهم تا جان خود و جان پسرت سلیمان را برهانی. 13هم‌اکنون نزد داوود پادشاه برو و به او بگو: ”ای سرورم پادشاه، آیا تو برای کنیزت سوگند نخوردی و نگفتی که، ’پسر تو سلیمان پس از من پادشاه خواهد شد و بر تخت من خواهد نشست‘؟ پس چرا اَدونیا پادشاه شده است؟“ 14آنگاه در همان حال که تو هنوز با پادشاه سخن می‌گویی، من نیز پس از تو داخل خواهم شد و گفته‌هایت را تأیید خواهم کرد.»
15پس بَتشِبَع نزد پادشاه به اتاق او رفت. پادشاه بسیار پیر بود و اَبیشَکِ شونَمی او را خدمت می‌کرد. 16بَتشِبَع خم شده، پادشاه را تعظیم نمود. پادشاه پرسید: «چه مسئلتی داری؟» 17بَتشِبَع گفت: «ای سرورم، تو برای کنیزت به یهوهْ خدایت سوگند یاد کرده، گفتی: ”پسر تو سلیمان پس از من پادشاه خواهد شد و بر تخت من خواهد نشست.“ 18ولی اکنون اَدونیا پادشاه شده و سرورم پادشاه، از این امر آگاهی ندارد. 19او گاوان نر و گوساله‌های پرواری و گوسفندانِ بسیار قربانی کرده و تمامی پسران پادشاه، اَبیّاتارِ کاهن و یوآب فرماندۀ سپاه را دعوت کرده است، ولی خدمتگزارت سلیمان را دعوت نکرده. 20و حال ای سرورم پادشاه، چشمان تمام اسرائیل بر توست تا ایشان را خبر دهی که پس از سرورم پادشاه، چه کسی بر تخت تو خواهد نشست. 21وگرنه، هنگامی که سرورم پادشاه نزد پدران خود بیارامد، من و پسرم سلیمان خطاکار محسوب خواهیم شد.»
22در همان حال که بَتشِبَع با پادشاه سخن می‌گفت، ناتانِ نبی نیز داخل شد. 23پادشاه را خبر دادند که: «ناتان نبی اینجاست.» پس ناتان به حضور پادشاه رفت و او را تعظیم کرده، روی بر زمین نهاد. 24ناتان گفت: «ای سرورم پادشاه، آیا تو فرموده‌ای که اَدونیا پس از تو پادشاه خواهد شد و بر تخت تو خواهد نشست؟ 25چراکه امروز او رفته و گاوانِ نر و گوساله‌های پرواری و گوسفندانِ بسیار قربانی کرده و تمامی پسران پادشاه و فرماندهان سپاه و اَبیّاتارِ کاهن را نیز دعوت کرده است. اینک آنان در حضورش می‌خورند و می‌نوشند و می‌گویند: ”زنده باد اَدونیای پادشاه!“ 26ولی من، خدمتگزارت، و صادوقِ کاهن و بِنایا پسر یِهویاداع و خدمتگزارت سلیمان را دعوت نکرده است. 27آیا این امر از جانب سرورم پادشاه شده و آیا به خدمتگزارانت خبر نداده‌‌ای که پس از سرورم پادشاه چه کسی باید بر تخت وی بنشیند؟»
مسح شدنِ سلیمان به پادشاهی
28آنگاه داوودِ پادشاه گفت: «بَتشِبَع را نزد من فرا خوانید.» پس بَتشِبَع به حضور پادشاه آمد و پیش روی وی ایستاد. 29آنگاه پادشاه سوگند یاد کرده، گفت: «به حیات خداوند که جان مرا از هر تنگی رهانیده است، سوگند، 30که من امروز آنچه را برای تو به یهوهْ خدای اسرائیل سوگند خوردم، ادا خواهم کرد، که پسرت سلیمان پس از من پادشاه خواهد شد و به جای من بر تخت من خواهد نشست.» 31آنگاه بَتشِبَع رو به زمین خم شده، پادشاه را تعظیم کرد و گفت: «سرورم داوودِ پادشاه تا ابد زنده باد!»
32داوود پادشاه گفت: «صادوقِ کاهن، ناتانِ نبی و بِنایا پسر یِهویاداع را نزد من فرا خوانید.» چون آنان به حضور پادشاه آمدند، 33ایشان را فرمود: «خدمتگزارانِ سرورتان را همراه خود برگیرید و پسرم سلیمان را بر قاطر من بنشانید و او را به جِیحون ببرید. 34در آنجا صادوقِ کاهن و ناتانِ نبی او را به پادشاهی بر اسرائیل مسح کنند، و شما در کَرِنا دمیده، بگویید: ”زنده باد سلیمان پادشاه!“ 35آنگاه از پی او برآیید، و او داخل شده، بر تخت من بنشیند و به جای من پادشاهی کند، زیرا اوست آن که من به حکومت بر اسرائیل و یهودا برگماشته‌ام.» 36بِنایا پسر یِهویاداع در پاسخ پادشاه گفت: «آمین! باشد که یهوهْ خدای سرورم پادشاه نیز چنین گوید، 37و همان‌گونه که خداوند با سرورم پادشاه بوده است، با سلیمان نیز باشد و تخت او را از تخت سرورم داوودِ پادشاه بزرگتر سازد!»
38پس صادوقِ کاهن و ناتانِ نبی و بِنایا پسر یِهویاداع و کِریتیان و فِلیتیان رفته، سلیمان را بر قاطر داوودِ پادشاه نشاندند و او را به جِیحون آوردند. 39در آنجا صادوقِ کاهن ظرف*‏1‏:39 در عبری:‏ ”شاخ روغن“ که شاخِ قوچ بود و روغن مقدس را در آن حمل می‌کردند. روغن را که از خیمه آورده بود، برگرفت و سلیمان را مسح کرد. آنگاه در کَرِنا دمیدند و مردم همه فریاد برآوردند: «زنده باد سلیمانِ پادشاه!» 40و همۀ قوم از پی او رفته، نی نواختند و شادی عظیم کردند، به حدی که زمین از فریادشان به لرزه درمی‌آمد.
41اَدونیا و همۀ میهمانانی که با وی بودند در پایان جشن این صدا را شنیدند. یوآب با شنیدن صدای کَرِنا پرسید: «این چه غوغایی است که در شهر به پا شده؟» 42هنوز درحال سخن گفتن بود که یوناتان پسر اَبیّاتارِ کاهن از راه رسید. اَدونیا گفت: «داخل شو! زیرا تو مردی شریف هستی و خبر خوش می‌آوری.» 43یوناتان پاسخ داد: «خیر! زیرا سرورمان داوودِ پادشاه، سلیمان را به پادشاهی برگماشته است. 44پادشاه، صادوقِ کاهن و ناتانِ نبی و بِنایا پسر یِهویاداع و کِریتیان و فِلیتیان را به همراهی او فرستاده است، و آنان سلیمان را بر قاطر پادشاه نشانیده‌اند 45و صادوقِ کاهن و ناتانِ نبی او را در جِیحون به پادشاهی مسح کرده‌اند. و از آنجا چنان شادی‌کنان برآمده‌اند که غوغایی در شهر به پا شده است. و صدایی که شنیدید همین است. 46سلیمان بر تخت شاهی نشسته است. 47از این گذشته، خدمتگزاران پادشاه برای عرض تبریک به سرورمان، داوود پادشاه آمده، گفته‌اند: ”باشد که خدای تو نام سلیمان را از نام تو برتر و تخت سلطنت او را از تخت تو بزرگتر گرداند!“ و پادشاه بر بستر خویش سَجده کرده است. 48پادشاه همچنین گفته است: ”متبارک باد یهوه، خدای اسرائیل، که امروز کسی را به من بخشیده که بر تخت من بنشیند، و چشمان من این را می‌بیند.“»
49آنگاه میهمانان اَدونیا جملگی هراسان برخاسته، هر یک به راه خود رفتند. 50و اَدونیا از ترس سلیمان برخاسته، برفت و شاخهای مذبح را به دست بگرفت.*‏1‏:50 این عمل به معنای پناه جستن است. 51پس سلیمان را خبر دادند که: «اینک اَدونیا از سلیمانِ پادشاه ترسان است و شاخهای مذبح را به دست گرفته، می‌گوید، ”سلیمانِ پادشاه امروز برای من سوگند یاد کند که خدمتگزار خود را به شمشیر نخواهد کشت.“» 52سلیمان گفت: «اگر نشان دهد که مردی شریف است، مویی از سرش بر زمین نخواهد افتاد؛ ولی اگر در او شرارت یافت شود، خواهد مرد.» 53آنگاه سلیمان پادشاه کسان فرستاد و آنان اَدونیا را از نزد مذبح فرود آوردند. و اَدونیا آمده، سلیمان پادشاه را تعظیم کرد، و سلیمان وی را گفت: «به خانۀ خود برو.»
2
آخرین وصایای داوود به سلیمان
1و چون زمان مرگ داوود نزدیک می‌شد، پسر خود سلیمان را امر فرموده، گفت: 2«من به راه تمامی اهل زمین می‌روم، پس قوی و دلیر باش، 3و آنچه را یهوه خدایت از تو می‌طلبد، نگاه دار: در طریقهای او گام بردار، و فرایض و فرمانها و قوانین و شهادات او را همان‌گونه که در تورات موسی نوشته شده است حفظ کن، تا در هر کاری که می‌کنی و به هر جا که می‌روی کامیاب شوی، 4و تا خداوند کلام خود را دربارۀ من استوار سازد که فرمود: ”اگر پسرانت مراقب راه خویش باشند و به تمامی دل و تمامی جان خویش در حضور من با راستی گام بردارند، هرگز از نسل تو کسی که بر تخت پادشاهی اسرائیل تکیه زند، کم نخواهد بود.“
5«افزون بر این، تو آنچه را که یوآب پسر صِرویَه با من کرد نیک می‌دانی، و آنچه را که با دو سردار سپاه اسرائیل کرد، با اَبنیر پسر نیر و عَماسا پسر یِتِر. او ایشان را بکشت و خون جنگ را در زمان صلح ریخت و کمربندی را که بر میان بسته بود و کفشهایی را که به پا داشت، به خون جنگ بیالود. 6پس مطابق حکمت خود رفتار کن، اما مگذار موی سپیدش در آرامش به گور*‏2‏:6 در عبری: ”شِئول“؛ همچنین در آیۀ 9. فرو رود. 7اما بر پسران بَرزِلّاییِ جِلعادی احسان کن و بگذار از کسانی باشند که بر سفرۀ تو نان می‌خورند. زیرا هنگامی که از برادرت اَبشالوم می‌گریختم، آنان نیز در حق من چنین کردند. 8و اینک شِمعی پسر جیرایِ بِنیامینی، اهل بَحوریم، نیز نزد توست. او همان است که در روزی که به مَحَنایِم می‌رفتم، مرا سخت نفرین کرد. اما چون به استقبال من به اردن آمد، برایش به خداوند سوگند یاد کردم که: ”تو را به شمشیر نخواهم کشت.“ 9پس اکنون تو او را بی‌گناه مشمار. تو مردی حکیم هستی و می‌دانی با او چه باید کرد. موی سپیدش را خون‌آلود به گور بفرست.»
10آنگاه داوود با پدران خود آرمید و او را در شهر داوود به خاک سپردند. 11او چهل سال بر اسرائیل پادشاهی کرد؛ هفت سال در حِبرون و سی و سه سال در اورشلیم. 12پس سلیمان بر تخت پدرش داوود بنشست و سلطنتش بسیار استوار شد.
استوار شدن سلطنت سلیمان
13آنگاه اَدونیا پسر حَجّیت نزد بَتشِبَع مادر سلیمان آمد. بَتشِبَع از او پرسید: «آیا در صلح و صفا آمده‌ای؟» پاسخ داد: «آری، در صلح و صفا آمده‌ام.» 14و افزود: «سخنی با تو دارم.» بَتشِبَع گفت: «بگو.» 15گفت: «می‌دانی که پادشاهی از آنِ من بود و همۀ اسرائیل انتظار داشتند من پادشاه شوم؛ ولی پادشاهی از من برگشت و به برادرم رسید، زیرا از جانب خداوند به او تعلق داشت. 16اکنون خواهشی از تو دارم. مرا رد مکن.» بَتشِبَع گفت: «بگو.» 17اَدونیا گفت: «تمنا اینکه از سلیمانِ پادشاه بخواهی اَبیشَکِ شونَمی را به من به زنی دهد. او خواهش تو را رد نخواهد کرد.» 18بَتشِبَع گفت: «بسیار خوب. از جانب تو با پادشاه سخن خواهم گفت.»
19پس بَتشِبَع نزد سلیمان پادشاه رفت تا از جانب اَدونیا با او سخن گوید. پادشاه به استقبالش برخاسته، او را تعظیم کرد. آنگاه بر تخت خود بنشست و فرمان داد برای مادر پادشاه نیز مسندی بیاورند، و او بر جانب راست پادشاه بنشست. 20آنگاه بَتشِبَع گفت: «خواهشی کوچک از تو دارم. خواهش مرا رد مکن.» پادشاه پاسخ داد: «ای مادرم، بگو زیرا که خواهشت را رد نخواهم کرد.» 21پس او گفت: «بگذار اَبیشَکِ شونَمی به همسری برادرت اَدونیا درآید.» 22سلیمان پادشاه در جواب مادرش گفت: «چرا فقط اَبیشَکِ شونَمی را برای اَدونیا می‌خواهی؟ سلطنت را نیز برای او بخواه! زیرا او برادر بزرگ من است! و نه تنها برای او، بلکه برای اَبیّاتارِ کاهن و یوآب پسر صِرویَه نیز درخواست کن!» 23آنگاه سلیمان پادشاه به خداوند سوگند یاد کرده، گفت: «خدا مرا سخت مجازات کند اگر اَدونیا تاوان این سخن را به بهای جان خود نپردازد! 24اکنون به حیات خداوند که مرا استوار ساخته و بر تخت پدرم داوود نشانیده و مطابق وعده‌اش، خاندانی برایم به پا داشته است سوگند، که همین امروز اَدونیا کشته خواهد شد!» 25پس سلیمانِ پادشاه، بِنایا پسر یِهویاداع را فرستاد، و او اَدونیا را به شمشیر زد، که مرد.
26پادشاه به اَبیّاتارِ کاهن گفت: «به مِلک خود در عَناتوت برو زیرا تو سزاوار مرگی. ولی امروز تو را نخواهم کشت چراکه صندوق یهوه خدا را در حضور پدرم داوود می‌بردی و در همۀ سختیهای پدرم با او سهیم بودی.» 27پس سلیمان، اَبیّاتار را از کهانت خداوند برکنار کرد و بدین‌گونه کلام خداوند را که در شیلوه دربارۀ خاندان عیلی گفته بود، به انجام رسانید.
28چون این خبر به گوش یوآب رسید، به خیمۀ خداوند بگریخت و شاخهای مذبح را به دست بگرفت،*‏2‏:28 رجوع کنید به زیرنویس ۱: ۵۰. زیرا که از اَدونیا پیروی کرده بود، هرچند نه از اَبشالوم. 29چون به سلیمان پادشاه خبر دادند که، «یوآب به خیمۀ خداوند گریخته و اینک در کنار مذبح است،» سلیمان، بِنایا پسر یِهویاداع را فرستاده، گفت: «برو و او را به شمشیر بزن.» 30پس بِنایا به خیمۀ خداوند درآمده، یوآب را گفت: «پادشاه می‌فرماید، ”بیرون بیا.“» اما او پاسخ داد: «نه، بلکه اینجا می‌میرم.» آنگاه بِنایا برای پادشاه پیغام فرستاد که: «یوآب چنین گفته و چنین به من جواب داده است.» 31آنگاه پادشاه بِنایاهو را فرمود: «موافق آنچه می‌گوید، عمل نما. او را به شمشیر بزن و دفن کن، تا گناه خونی را که یوآب بی‌سبب ریخت، از من و خاندانم بزدایی. 32خداوند خون او را بر گردن خودش خواهد نهاد، زیرا بدون آگاهی پدرم داوود، بر دو مرد که هر دو از او پارساتر و نیکوتر بودند، یعنی بر اَبنیر پسر نیر فرماندۀ سپاه اسرائیل و عَماسا پسر یِتِر فرماندۀ سپاه یهودا، حمله آورده، آنان را به شمشیر بکشت. 33خون ایشان تا ابد بر گردن یوآب و نسل او باشد، ولی برای داوود و نسل او و برای خاندان و تخت او تا ابد از جانب خداوند سلامتی باشد.» 34پس بِنایا پسر یِهویاداع برآمده، یوآب را به شمشیر زد و کُشت، و او را در خانه‌اش که در صحرا بود، دفن کردند. 35پادشاه، بِنایا پسر یِهویاداع را به جای یوآب به فرماندهی سپاه و صادوقِ کاهن را به جای اَبیّاتار به کهانت برگماشت.
36آنگاه پادشاه شِمعی را فرا خوانده، بدو گفت: «در اورشلیم برای خود خانه‌ای بساز و آنجا ساکن شو، و از آنجا به هیچ جای دیگر مرو. 37روزی که شهر را ترک کنی و از وادی قِدرون بگذری، یقین بدان که قطعاً کشته خواهی شد و خونت بر گردن خودت خواهد بود.» 38شِمعی به پادشاه گفت: «آنچه گفتی نیکوست. خدمتگزارت مطابق گفتۀ سرورم پادشاه عمل خواهد کرد.» و شِمعی روزهای بسیار در اورشلیم ماند.
39ولی پس از پایان سه سال، دو غلام شِمعی به نزد اَخیش پسر مَعَکاه، پادشاه جَت گریختند. و به شِمعی خبر دادند که: «اینک غلامان تو در جَت به سر می‌برند.» 40شِمعی برخاست و الاغش را زین کرد و به جستجوی غلامان خود به جَت نزد اَخیش رفت، و آنان را از جَت باز‌آورد.
41چون به سلیمان گفتند که شِمعی از اورشلیم به جَت رفته و بازگشته است، 42پادشاه فرستاده، او را فرا خواند و به وی گفت: «آیا تو را به خداوند سوگند ندادم، و اخطار نکرده، نگفتم: ”روزی که از اینجا به هر جایی بیرون روی، یقین بدان که قطعاً خواهی مرد“؟ تو مرا گفتی: ”کلامت نیکوست و آن را شنیدم.“ 43پس چرا سوگند خود را به خداوند نگاه نداشتی و از فرمان من سر پیچیدی؟» 44همچنین پادشاه به شِمعی گفت: «در دل خویش می‌دانی که بر پدرم داوود چه بدیها کرده‌ای. پس خداوند این بدیها را بر سرت برمی‌گرداند. 45ولی سلیمانِ پادشاه مبارک خواهد بود و تخت پادشاهی داوود، در حضور خداوند تا به ابد پایدار خواهد ماند.» 46آنگاه پادشاه به بِنایا پسر یِهویاداع فرمان داد و او بیرون رفته، شِمعی را به شمشیر زد و کشت.
پس سلطنت در دست سلیمان استوار گشت.
3
دعای سلیمان برای حکمت
1سلیمان با فرعون پادشاه مصر پیمان دوستی بست و دختر فرعون را به زنی گرفته، او را به شهر داوود آورد، تا زمانی که کار بنای کاخ خود و معبد خداوند و دیوار اطراف اورشلیم را به پایان رسانید. 2اما قوم همچنان در مکانهای بلند قربانی تقدیم می‌کردند، زیرا تا آن زمان هنوز خانه‌‌ای برای نام یهوه ساخته نشده بود.
3سلیمان خداوند را دوست می‌داشت و بنا به فرایض پدر خود داوود سلوک می‌کرد، جز اینکه در مکانهای بلند قربانی می‌کرد و بخور می‌سوزانید. 4و اما پادشاه برای تقدیم قربانی به جِبعون رفت، زیرا مهمترین مکانِ بلند بود. سلیمان بر مذبحِ آن هزار قربانی تمام‌سوز تقدیم می‌کرد. 5شب‌هنگام در جِبعون خداوند در خواب بر سلیمان ظاهر شد و گفت: «آنچه را که می‌خواهی به تو بدهم درخواست کن.» 6سلیمان پاسخ داد: «تو به پدرم داوود که خدمتگزارت بود، محبتی عظیم نشان دادی، زیرا او در حضورت با وفاداری و پارسایی و دلی راست با تو سلوک می‌کرد. و این محبت عظیم را نسبت به او نگاه داشته، پسری به او بخشیدی تا امروز بر تختش بنشیند. 7و حال، ای یهوه خدای من، تو خدمتگزارت را به جای پدرم داوود پادشاه ساختی. ولی من جوانی کم سن و سال بیش نیستم و خروج و دخول را نمی‌دانم. 8نیز خدمتگزارت میان قوم برگزیدۀ تو است، قومی عظیم و چنان کثیر که آنها را نتوان شمرد و حساب نتوان کرد. 9پس به خدمتگزار خویش دلی فهیم عطا کن تا بر قوم تو حکم براند*‏3‏:9 در عبری: «داوری کند».، و نیک را از بد تمییز دهد. زیرا کیست که توانایی حکم راندن بر این قوم عظیم تو را داشته باشد؟»
10این درخواست سلیمان خداوند را خشنود ساخت. 11پس به او گفت: «چون چنین چیزی از من خواستی، و عمر دراز یا ثروت برای خود نخواستی، و نه جان دشمنانت را، بلکه به جهت خود فهم طلب کردی تا عدالت را تشخیص دهی، 12اینک مطابق سخنت می‌کنم و تو را دلی حکیم و فهیم می‌بخشم آن‌گونه که پیش از تو مانند تو نبوده و پس از تو نیز همچون تو بر نخواهد خاست. 13و آنچه را نیز که نخواستی به تو خواهم بخشید، یعنی هم ثروت و هم شوکت را، تا در همۀ روزهایت هیچ پادشاهِ دیگر با تو به قیاس نیاید. 14و اگر در طریقهای من سلوک نمایی و فرایض و فرامین مرا به جا آوری، همان‌گونه که پدرت داوود سلوک می‌کرد، آنگاه روزهایت را طویل خواهم ساخت.»
15سلیمان بیدار شد و دریافت خواب دیده است. او به اورشلیم آمده، نزد صندوق عهد خداوند ایستاد و قربانیهای تمام‌سوز و قربانیهای رفاقت*‏3‏:15 یا: ”سلامتی“؛ همچنین در بقیۀ کتاب. تقدیم کرد. و برای تمامی خدمتگزاران خویش ضیافتی بر پا داشت.
حکمت سلیمان
16چندی بعد، دو زن بدکاره نزد پادشاه آمده، در حضورش ایستادند. 17یکی از آنان گفت: «سَروَرم، من و این زن در یک خانه ساکنیم. او در خانه با من بود که فرزندی بزادم. 18سه روز پس از زایمانم، این زن نیز بزاد. ما در خانه تنها بودیم و جز ما دو تن، کسی دیگر در خانه نبود. 19شبانگاه پسر این زن مرد، زیرا بر او خوابیده بود. 20نیمه‌های شب، کنیز تو در خواب بود که این زن برخاسته، پسر مرا از کنارم برگرفت و بر سینۀ خود جای داد، و پسر مردۀ خویش را بر سینۀ من نهاد. 21سحرگاهان، چون برخاستم تا پسرم را شیر دهم، اینک او را مرده یافتم! اما چون در روشنایی صبح به‌دقّت بر او نگریستم، دیدم پسری نیست که من زاده بودم.» 22زن دیگر گفت: «خیر. پسر زنده از آنِ من است و پسر مرده از آنِ تو.» ولی زن اوّل پاسخ داد: «خیر. پسر مرده از آنِ تو است و پسر زنده از آنِ من.» و آنان این‌چنین نزد پادشاه سخن می‌گفتند.
23آنگاه پادشاه گفت: «یکی می‌گوید، ”پسر زنده از آنِ من است و پسر مرده از آنِ تو“، و دیگری می‌گوید، ”خیر! پسر مرده از آن تو است و پسر زنده از آن من“.» 24پس پادشاه گفت: «شمشیری نزد من بیاورید.» و شمشیری به حضور پادشاه آوردند. 25آنگاه گفت: «کودکِ زنده را به دو نیم کنید، و نیمی را به یک زن و نیم دیگر را به زن دیگر بدهید.» 26اما زنی که پسرِ زنده از آنِ او بود، چون دلش بر فرزندش می‌سوخت، به پادشاه گفت: «سَروَرم، تمنا می‌کنم کودک زنده را به آن زن بدهید. او را به هیچ روی مَکُشید.» ولی زن دیگر گفت: «نه از آنِ من باشد و نه از آنِ تو. او را به دو نیم کنید.» 27آنگاه پادشاه پاسخ داده، گفت: «طفل زنده را به زن نخست بدهید. او را به هیچ روی مکشید چون این زن مادر او است.»
28و چون همۀ اسرائیل خبر حکمی را که پادشاه داده بود شنیدند، از پادشاه ترسان شدند، چون دریافتند که حکمت خدا در اوست تا عدالت را برقرار کند.
4
صاحبمنصبان سلیمان
1بدین‌گونه، سلیمانِ پادشاه بر تمامی اسرائیل پادشاهی می‌کرد، 2و صاحبمنصبان او اینان بودند:
عَزَریا پسر صادوق - کاهن؛
3اِلیحورِف و اَخیّا پسران شیشَه - کاتبان؛
یَهوشافاط پسر اَخیلود - وقایع‌نگار؛
4بِنایا پسر یِهویاداع - سردار لشکر؛
صادوق و اَبیّاتار - کاهنان؛
5عَزَریا پسر ناتان - سرپرست حاکمان؛
زابود پسر ناتان - کاهن و دوست پادشاه؛
6اَخیشار - سرپرست امور کاخ پادشاه؛
اَدونیرام پسر عَبدا - سرپرست کار اجباری.
7سلیمان دوازده حاکم بر تمامی اسرائیل گماشته بود که خوراک پادشاه و خاندانش را تدارک می‌دیدند. هر یک از ایشان مسئول تدارک برای یک ماه از سال بودند. 8نامهای این حاکمان از این قرار بود:
بِن‌حور، در نواحی مرتفع اِفرایِم؛
9بِن‌دِقِر، در ماقَص، شَعَلبیم، بِیت‌شمس و ایلون‌بِیت‌حانان؛
10بِن‌خِسِد، در اَرُبّوت، که سوکوه و همۀ سرزمین خِفِر از آنِ او بود؛
11بِن‌اَبیناداب، در تمامی نافَت‌دُر، که تافَت دختر سلیمان زن او بود؛
12بَعَنا پسر اَخیلود، در تَعَناک و مِجِدّو و در تمام بِیت‌شِاَن که در کنار صَرِتان زیر یِزرِعیل است، از بِیت‌شِاَن تا آبِل‌مِحولَه تا آن سوی یُقمِعام؛
13بِن‌جابِر، در راموت‌جِلعاد، که شهرهای یائیر پسر مَنَسی در جِلعاد و منطقۀ اَرجوب در باشان از آنِ او بود، یعنی شصت شهر بزرگ حصاردار با پشت‌بند‌های برنجین؛
14اَخیناداب پسر عِدّو، در مَحَنایِم؛
15اَخیمَعَص، در نَفتالی، که باسِمَت دختر سلیمان را به زنی گرفته بود؛
16بَعَنا پسر حوشای، در اَشیر و بِعَلوت؛
17یَهوشافاط پسر فارُوَح، در یِساکار؛
18شِمعی پسر ایلا، در بِنیامین؛
19جِبِر پسر اوری، در سرزمین جِلعاد، که سرزمین سیحون پادشاه اَموریان و عوج پادشاه باشان بود. او تنها حاکم آن منطقه بود.*‏4‏:19 یا: «در سرزمین یهودا یک حاکم حکمرانی می‌کرد».
عظمت پادشاهی سلیمان
20مردم یهودا و اسرائیل همچون شنهای کنار دریا بی‌شمار بودند؛ آنان می‌خوردند و می‌آشامیدند و شادی می‌کردند. 21و سلیمان بر تمامی ممالک، از نهر فُرات*‏4‏:21 در عبری: ”نهر“؛ همچنین در آیۀ ۲۴. تا سرزمین فلسطینیان و تا سرحد مصر، فرمان می‌راند. این ممالک خَراجگزار سلیمان بودند و در تمام روزهای زندگی او خدمتش می‌کردند.
22آذوقۀ روزانۀ سلیمان عبارت بود از: سی کُر*‏4‏:22 یک ”کُر“ تقریباً معادل ۲۲۰ لیتر است؛ همچنین در بقیۀ آیه. آرد مرغوب و شصت کُر بلغور، 23ده رأس گاو پرواری، بیست رأس گاوِ پرورده در چراگاه، یکصد گوسفند، و نیز آهوان، گوزنها، غزالها و مرغان فربه. 24زیرا که سلیمان بر تمام سرزمینهای واقع در غرب نهر فُرات، از تِفصَح تا غزه، و بر تمام پادشاهان آن نواحی فرمان می‌راند و از هر سو در صلح به سر می‌بُرد. 25و در تمامی دوران حیات سلیمان، هر کس از یهودا و اسرائیل، از دان تا بِئِرشِبَع، زیر درخت انجیر و تاک خود در امنیت به سر می‌بُرد. 26سلیمان را چهل*‏4‏:26 یا: ”چهار هزار“؛ رجوع کنید به ۲ تواریخ ‏9‏:25. هزار اصطبلْ اسب برای ارابه‌هایش و دوازده هزار اسب‌سوار بود. 27هر یک از حاکمان در ماه خود، برای سلیمانِ پادشاه و همۀ کسانی که بر سر سفرۀ او می‌آمدند، تدارک می‌دیدند و نمی‌گذاشتند چیزی کم باشد. 28نیز هر یک بنا به وظیفۀ خود، برای اسبان و اسبان تازی، هر جا که نیاز بود کاه و جو می‌آوردند.
حکمت سلیمان
29و خدا به سلیمان حکمت و فهمِ بی‌اندازه، و وسعت اندیشه به گستردگی شنهای کنار دریا بخشید 30تا آنجا که حکمت سلیمان از حکمت تمامی مردم مشرق زمین و از تمامی حکمت مصر برتر بود. 31او از همۀ آدمیان حکیمتر بود، از ایتانِ اِزراحی و پسران ماحول، یعنی هیمان و کَلکول و دَردَع. و آوازۀ او در میان همۀ قومهای اطراف گسترده بود. 32سلیمان سه هزار مَثَل گفت، و شمار سروده‌هایش یکهزار و پنج بود. 33او از درختان، از سرو آزاد لبنان گرفته تا بوته‌های کوچک زوفا که در شکاف دیوار می‌روید، سخن می‌گفت، و نیز از حیوانات و پرندگان و خزندگان و ماهیان. 34از میان تمامی قومها، و از همۀ پادشاهان زمین که آوازۀ حکمت سلیمان را شنیده بودند، می‌آمدند تا به حکمت او گوش فرا دهند.
5
در تدارک بنای هیکل
1حیرام، پادشاه صور، چون شنید سلیمان را به جانشینی پدرش داوود به پادشاهی مسح کرده‌اند، خادمان خود را نزد سلیمان فرستاد، زیرا داوود را همیشه دوست می‌داشت. 2سلیمان نیز برای حیرام پیغام فرستاد که: 3«تو نیک می‌دانی که پدرم داوود نتوانست برای نام یهوه ْخدایش خانه‌ای بسازد، از آن رو که از هر سو با جنگها احاطه شده بود، تا اینکه خداوند دشمنانش را زیر کف پاهای او نهاد. 4اما اکنون یهوه خدای من، مرا از هر سو آسودگی بخشیده است، به گونه‌ای که هیچ دشمنی و هیچ واقعۀ بدی وجود ندارد. 5پس اکنون قصد آن دارم که خانه‌ای برای نام یهوه خدایم بسازم، چنانکه خداوند به پدرم داوود فرمود: ”پسرت که من او را به جای تو بر تخت می‌نشانم، اوست که آن خانه را برای نام من بنا خواهد کرد“. 6پس حال امر فرما تا سروهای آزاد از لبنان برای من بِبُرّند. خادمان من همراه خادمان تو خواهند بود و دستمزد خادمانت را مطابق هرآنچه بفرمایی، به تو خواهم پرداخت. زیرا می‌دانی که در میان ما کسی نیست که بداند چگونه چوب را به خوبیِ صیدونیان بِبُرَّد.»
7چون حیرام سخنان سلیمان را شنید، بسیار شادمان شد و گفت: «امروز خداوند متبارک باد، که به داوود پسری حکیم بر این قومِ عظیم عطا فرموده است.» 8پس حیرام نزد سلیمان فرستاده، گفت: «پیامی را که برایم فرستادی، اجابت کردم. من خواهش تو را دربارۀ چوب سرو آزاد و صنوبر به تمامی به جا خواهم آورد. 9خادمان من الوارها را از لبنان به دریا فرود خواهند آورد و من از آنها کَلَکی خواهم ساخت تا بر دریا شناور شده، به مکانی که تو برایم تعیین کنی، برسند. در آنجا آنها را از هم باز خواهم کرد تا تو آنها را بِبَری. و تو نیز با فراهم آوردنِ آذوقه برای خانۀ من، خواست مرا به جا خواهی آورد.» 10بدین‌گونه، حیرام تمام الوارهای سرو آزاد و صنوبر را که سلیمان می‌خواست، برایش فراهم آورد. 11سلیمان نیز به جهت آذوقۀ خانۀ حیرام، بیست هزار کُر*‏5‏:11 یک ”کُر“ تقریباً معادل ۲۲۰ لیتر است؛ همچنین در بقیۀ آیه. گندم و بیست هزار*‏5‏:11 در متن ترجمۀ یونانی هفتادتَنان (همچنین رجوع کنید به ۲ تواریخ ‏۲‏:۱۰)؛ در متن عبری: ”بیست کُر“. کُر روغن مرغوب به او بخشید. سلیمان این را همه ساله به حیرام می‌داد. 12پس خداوند همان‌گونه که وعده داده بود، به سلیمان حکمت عطا فرمود. و میان حیرام و سلیمان صلح برقرار بود، و آن دو با یکدیگر پیمان بستند.
13سلیمانِ پادشاه از تمامی اسرائیل کارگرانی برای کارِ اجباری گرفت، که شمار آنان سی هزار مرد بود. 14او هر ماه ده هزار تن از آنان را به نوبت به لبنان گسیل می‌داشت. آنان یک ماه را در لبنان و دو ماه را در خانه سپری می‌کردند. و اَدونیرام سرپرست کارِ اجباری بود. 15سلیمان همچنین هفتاد هزار باربر و هشتاد هزار سنگتراش در نواحی مرتفع داشت، 16سوای سه هزار و سیصد*‏5‏:16 در برخی از متون ترجمۀ یونانی هفتادتَنان: ”سه هزار و ششصد“ (همچنین رجوع کنید به ۲ تواریخ ‏2‏:2 و 18). سرکارگر نیز که بر کار نظارت می‌کردند و کارفرمایانِ کارگران بودند. 17آنان به فرمان پادشاه، تخته‌سنگهای بزرگ و گرانبها می‌کندند تا پیِ معبد را از سنگهای تراشیده بگذارند. 18بدین‌گونه، بنّایان سلیمان و بنّایان حیرام و مردان جِبال سنگها را می‌تراشیدند و چوب و سنگ برای بنای معبد مهیا می‌ساختند.
6
سلیمان معبد را بنا می‌کند
1سلیمان در چهارصد و هشتادمین سال خروج بنی‌اسرائیل از سرزمین مصر و چهارمین سال سلطنت خود بر اسرائیل، در ماه زیو که دوّمین ماه از سال بود، بنای خانۀ خداوند را آغاز کرد.
2خانه‌‌ای که سلیمانِ پادشاه برای خداوند ساخت، به درازای شصت ذِراع*‏6‏:2 در عبری: ”اِمّا“. یک اِمّا تقریباً معادل ۴۵ سانتی‌متر است؛ همچنین در بقیۀ کتاب. و پهنای بیست ذِراع و بلندای سی ذِراع بود. 3ایوان مقابل محرابگاه خانه، درازایش بیست ذِراع بود، مطابق پهنای خانه، و ده ذِراع پیش رفته بود. 4سلیمان برای خانه پنجره‌هایی دارای چارچوب و مشبک ساخت. 5چسبیده به دیوارهای خانه، دور تا دور، طبقه‌ها بنا کرد که محراب بیرونی و محراب درونی خانه را در بر می‌گرفت، و در آنها، دور تا دور، حجره‌ها ساخت. 6پهنای طبقۀ پایین پنج ذِراع، پهنای طبقۀ میانی شش ذِراع، و پهنای طبقۀ سوّم هفت ذِراع بود. و دور تا دورِ بیرون دیوارهای خانه لبه‌هایی ایجاد کرد تا هیچ‌کدام از تیرهای سقف حجره‌ها به دیوارهای خانه فرو نرود.
7در بنای خانه از قطعه‌سنگهایی استفاده می‌شد که در معدن سنگ آماده شده بود، به گونه‌ای که به هنگام بنای خانه هیچ صدای چکش، تیشه یا دیگر ابزار آهنی شنیده نمی‌شد.
8ورودی طبقۀ پایین*‏6‏:8 متن ترجمۀ یونانی هفتادتَنان؛ در متن عبری: ”میانی“. در جانب جنوبی خانه قرار داشت و پلکانی از آن به طبقۀ میانی، و از آنجا به طبقۀ سوّم بالا می‌رفت. 9بدین ترتیب سلیمان خانه را بنا کرد و تکمیل نمود، و سقف آن را با تیرها و تخته‌های چوب سرو آزاد پوشانید. 10او طبقه‌ها را چسبیده به تمام خانه بنا کرد، که هر یک پنج ذِراع ارتفاع داشت و با تیرهای چوب سرو به خانه متصل می‌شد.
11و کلام خداوند بر سلیمان نازل شده، گفت: 12«در خصوص این خانه‌‌ که بنا می‌کنی، اگر در فرایض من سلوک نمایی و قوانین مرا حفظ کنی و همۀ فرمانهای مرا نگاه داشته، در آنها گام برداری، آنگاه وعده‌ای را که به پدرت داوود دادم، با تو استوار خواهم ساخت. 13و در میان بنی‌اسرائیل ساکن خواهم شد، و قوم خود اسرائیل را ترک نخواهم گفت.»
14پس سلیمان خانه را بنا کرد و تکمیل نمود. 15او دیوارهای خانه را از داخل با تخته‌هایی از چوب سرو پوشانید که از زمین تا به سقف می‌رسید، و کف خانه را با تخته‌هایی از چوب صنوبر فرش کرد. 16او به اندازۀ بیست ذِراع از قسمت پشت خانه را از زمین تا به سقف با تخته‌های چوب سرو ساخت، و آن را در اندرون خانه به جهت محراب درونی، یعنی قُدس‌الاقداس بنا کرد. 17محراب بیرونی که مقابل این محراب درونی بود، چهل ذِراع درازا داشت. 18درون خانه از چوبهای سرو آزادِ کنده‌کاری شده، با نقشهای کدو و گلهای شکفته بود. همه‌جا از چوب سرو پوشیده بود و هیچ سنگی به چشم نمی‌خورد.
19سلیمان محراب درونی را در اندرون خانه آماده کرد تا صندوق عهد خداوند در آنجا گذاشته شود. 20درازا و پهنا و بلندای مِحراب درونی بیست ذِراع بود. او آن را به طلای ناب پوشانید، و مذبح*‏6‏:20 مقصود مذبح بخور است؛ همچنین در آیۀ ۲۲. را نیز که از سرو آزاد بود، زراندود کرد. 21او درون خانۀ بیرونی را با طلای ناب پوشانید، و مقابل محراب درونی زنجیرهای طلا کشید و آن را زراندود کرد. 22بدین‌گونه همه جای خانه را به طلا پوشانید تا تمامی خانه تکمیل شد، و مذبحِ کنار محراب درونی را نیز سراسر زراندود کرد.
23و در محراب درونی دو کروبی از چوب زیتون ساخت که بلندای هر یک ده ذِراع بود. 24طول یک بال کروبی، پنج ذِراع و طول بال دیگر نیز پنج ذِراع بود، یعنی از سر یک بال تا سر بال دیگر ده ذِراع. 25کروبیِ دیگر نیز ده ذِراع بود. هر دو کروبی یک اندازه و یک شکل بودند. 26بلندای یک کروبی ده ذِراع و بلندای کروبی دیگر نیز به همان اندازه بود. 27سلیمان کروبیان را در خانۀ درونی نهاد، و بالهای کروبیان گسترده بود، به گونه‌ای که بال یک کروبی به دیوار یک طرف می‌رسید و بال کروبی دیگر به دیوار طرف دیگر، و بالهای دیگر آنها در میان خانه به هم برمی‌خورد. 28او کروبیان را نیز به طلا پوشانید.
29و سلیمان تمامی دیوارهای خانه را دور تا دور با کنده‌کاری‌هایی از کروبیان و درختان نخل و گلهای شکفته منقوش ساخت، هم قسمت درونی و هم قسمت بیرونی را. 30و کف خانه را به طلا پوشانید، هم در قسمت درونی و هم در قسمت بیرونی.
31نیز برای ورودیِ محراب درونی درهایی از چوب زیتون ساخت با سردر و چارچوبهای پنج ضلعی، 32و آن دو لنگه در از چوب زیتون را با کنده‌کاری‌هایی از کروبیان و درختان نخل و گلهای شکفته، منقوش ساخت، و کروبیان و درختان نخل را به طلا پوشانید.
33همچنین برای ورودیِ محرابِ بیرونی نیز چارچوبهای چهارضلعی از چوب زیتون ساخت، 34و دو لنگه در از چوب صنوبر که هر لنگۀ آن، از میان به داخل تا می‌شد. 35و آنها را به کنده‌کاری‌هایی از کروبیان و درختان نخل و گلهای شکفته، منقوش ساخت و آن نقشها را یکسان با طلا پوشانید.
36و دیوارِ صحنِ درونی را از سه ردیف سنگِ تراشیده و یک ردیف تیرهای سرو آزاد ساخت.
37پیِ خانۀ خداوند در سال چهارم در ماه زیو نهاده شد. 38در سال یازدهم در ماه بول که هشتمین ماه سال است، کار بنای خانه با تمامی جزئیاتش، و مطابق همۀ مشخصات مورد نظر آن به پایان رسید. سلیمان آن را در هفت سال بنا کرد.
7
بنای کاخ سلیمان
1سلیمان خانۀ خویش را در سیزده سال بنا کرد و آن را به تمامی به پایان رسانید. 2او ’خانۀ جنگل لبنان‘ را نیز ساخت، به درازای صد ذِراع*‏7‏:2 یک ذِراع تقریباً معادل ۴۵ سانتی‌متر است؛ همچنین در بقیۀ باب.، پهنای پنجاه ذِراع و بلندای سی ذِراع. آن خانه بر چهار ردیف ستونِ سرو آزاد بنا شده بود که بر آن ستونها نیز تیرهایی از سرو آزاد قرار داشت. 3خانه با تخته‌های عریضِ سرو آزاد پوشانیده شده بود که بر چهل و پنج تیر نصب شده بودند و تیرها در ردیفهای پانزده‌تایی بر ستونها قرار داشتند. 4خانه دارای سه ردیف پنجره بود، و پنجره روبه‌روی پنجره در سه طبقه وجود داشت. 5تمامی درها و پنجره‌ها چارچوبهای چهارضلعی داشتند، و در سه طبقه، روبه‌روی هم قرار می‌گرفتند.
6و ’تالار ستونها‘ را ساخت به درازای پنجاه ذِراع و پهنای سی ذِراع. مقابل این تالار، ایوانی بود ستون‌دار و مسقف.
7نیز ’تالار تخت شاهی‘ را ساخت که همان ’تالار داوری‘ باشد، تا در آنجا به قضاوت بنشیند؛ و آن را از کف تا به سقف*‏7‏:7 ترجمۀ والگیت و سریانی؛ متن عبری: ”از کف تا کف“. با چوب سرو آزاد پوشانید.
8خانۀ خودِ او که بنا بود در آن سکونت گزیند و در حیاطِ دیگر پشت تالار واقع بود، به همین‌سان بنا شده بود. سلیمان برای دختر فرعون نیز که او را به همسری گرفت، خانه‌ای مشابه این تالار ساخت.
9تمامی این بناها، حتی قسمت بیرون تا حیاط بزرگ، و از پی تا لبۀ بام، از سنگهای گرانبها ساخته شده بود که از درون و برون به اندازه تراشیده و ارّه شده بودند. 10پِی، از سنگهای گرانبهای بزرگ یعنی سنگهای ده ذِراعی و سنگهای هشت ذِراعی بود. 11بالای آن از سنگهای گرانبهای بریده شده به اندازه، و از چوب سرو آزاد بود. 12دیوار صحن بزرگ، دور تا دور، دارای سه ردیف سنگ تراشیده و یک ردیف تیر سروِ آزاد بود، مانند صحن درونی خانۀ خداوند و ایوان خانه.
تجهیزات خانۀ خدا
13سلیمانِ پادشاه فرستاده، حیرام را از صور آورد. 14او پسر بیوه‌زنی از قبیلۀ نَفتالی بود و پدرش، صنعتگری برنجکار از اهالی صور. حیرام در صنعت برنجکاری پر از دانش و حکمت و فهم بود. او نزد سلیمان پادشاه آمد و همۀ کارهای او را به انجام رسانید.
15حیرام دو ستونِ برنجین ریخت که بلندای هر یک هجده ذِراع بود و ریسمانی به طول دوازده ذِراع، دورِ هر یک را می‌توانست بگیرد. 16نیز دو تاج از برنجِ ریخته شده ساخت تا بر سرِ ستونها بگذارد. بلندی هر تاج پنج ذِراع بود. 17همچنین شبکه‌‌ای از تارهای به هم بافته به صورت رشته زنجیر بر تاجهای سرستونها بود، هفت رشته زنجیر برای یک تاج و هفت رشته زنجیر برای تاج دیگر. 18بر گِرد هر یک از شبکه‌ها نیز انارهایی*‏7‏:18 ترجمۀ یونانی هفتادتَنان؛ در عبری: ”ستونهایی“. در دو ردیف ساخت تا تاجهای سرِ ستونها را بپوشاند. 19تاجهایی که بر سرِ ستونهای ایوان قرار داشت، به شکل گُل سوسن بود، به بلندای چهار ذِراع. 20تاجها بر آن دو ستون و در بالای قسمت نعلبکی شکلی که کنار شبکه بود، قرار داشتند، و دویست انار در ردیفها گِرد هر تاج وجود داشت. 21و ستونها را نزد ایوان معبد بر پا کرد؛ یک ستون را در شمال بر پا کرده، آن را یاکین*‏7‏:21 ”یاکین“ احتمالاً به معنی: «او برقرار می‌کند» است. نامید و یک ستون را در جنوب بر پا کرده، آن را بوعَز*‏7‏:21 ”بوعَز“ احتمالاً به معنی: «در او قوّت است» می‌باشد. نام نهاد. 22و بر سر‌ستونها سوسنکاری بود. بدین‌گونه کار ستونها به پایان رسید.
23و حوضی گِرد از برنجِ ریخته شده ساخت که قطر آن از لبه تا لبه، ده ذِراع و عمق آن پنج ذِراع بود. و ریسمانی به طول سی ذِراع دور آن را می‌توانست بگیرد. 24گرداگردِ زیر لبۀ حوض، کدوهایی در دو ردیف قرار داشت، ده کدو در هر ذِراع، که با خود حوضْ از برنج ریخته شده بود. 25حوض بر دوازده مجسمۀ گاو قائم بود، که از آنها روی سه گاو به سوی شمال، روی سه گاو به سوی مغرب، روی سه گاو به سوی جنوب و روی سه گاو به سوی مشرق بود. حوض بر این گاوها قرار داشت، و پشت گاوها به طرف مرکز حوض بود. 26ضخامت دیوارۀ حوض به پهنای کف دست*‏7‏:26 یک ”کف دست“ تقریباً معادل ۸ سانتی‌متر است. بود. لبۀ آن مانند لبۀ جام به شکل گُل سوسن ساخته شده بود. گنجایش آن دو هزار بَت*‏7‏:26 یک ”بَت“ تقریباً معادل ۲۲ لیتر است؛ همچنین در آیۀ ۳۸. بود.
27نیز ده پایۀ برنجین ساخت که درازای هر یک چهار ذِراع و پهنای هر یک چهار ذِراع و بلندای هر یک سه ذِراع بود. 28طرح پایه‌ها چنین بود که دیواره‌ها داشت و دیواره‌ها در قابها نصب شده بود. 29و بر دیواره‌هایی که در قابها نصب شده بود، تصاویر شیران و گاوان و کروبیان وجود داشت. روی قابها، بالا و پایینِ نقش شیران و گاوان، حلقه‌هایی از گل آویزان شده بود. 30هر پایه چهار چرخ و محورهای برنجین داشت، و در چهار گوشۀ آن، چهار تکیه‌‌گاه برای قرار گرفتن تَشت بود. تکیه‌گاهها با حلقه‌های گل در هر طرف، از برنجِ ریخته شده بود. 31دهانۀ آن داخل تاجی قرار داشت که یک ذِراع برآمده بود. دهانه مانند تکیه‌گاهی مُدَوّر ساخته شده بود و یک ذِراع و نیم قطر داشت. همچنین در دهانۀ پایه کنده‌کاری‌هایی وجود داشت، و صفحه‌های آنها چهارگوش بود، نه مُدور. 32چهار چرخ زیر دیواره‌ها قرار داشت و محورهای چرخها به پایه متصل بود. قطر هر چرخ یک ذِراع و نیم بود. 33چرخها همچون چرخهای ارابه ساخته شده بود، و محورها و طوقه‌ها و توپی و پره‌‌هایشان همه ریخته شده بود.
34در چهار گوشۀ هر پایه، چهار تکیه‌‌گاه وجود داشت و تکیه‌گاه‌ها با پایه یکپارچه بود. 35بر روی پایه، نوار گردی به پهنای نیم ذِراع وجود داشت، تکیه‌گاه‌ها و دیواره‌هایش با آن یکپارچه بود. 36حیرام بر سطح تکیه‌گاه‌ها و بر دیواره‌هایش نقشهایی از کروبیان و شیران و درختان نخل، و دور تا دور، حلقه‌های گل کنده‌کاری کرد. 37و بدین‌گونه آن ده پایه را ساخت. تمام آنها در یک شکل و اندازه و قالب ریخته شدند.
38آنگاه ده تشت برنجین ساخت که قطر هر یک چهار ذِراع و گنجایش آن چهل بَت بود. و برای هر یک از ده پایه تشتی ساخت. 39از پایه‌ها، پنج پایه را در جانب راست معبد و پنج پایۀ دیگر را در جانب چپ آن قرار داد. و حوض را نیز در ضلع جنوب شرقی معبد نهاد. 40حیرام همچنین تشتها و خاک‌اندازها و پیاله‌ها را ساخت.
پس حیرام تمام کارِ خانۀ خداوند را که برای سلیمان پادشاه انجام می‌داد، به پایان رسانید:
41دو ستون؛
دو تاج به شکل پیاله بر سرِ ستونها؛
دو شبکه برای پوشانیدن دو تاجِ پیاله‌شکلِ واقع بر سر ستونها؛
42چهارصد انار برای آن دو شبکه، یعنی دو ردیف انار برای هر شبکه، جهت پوشانیدن تاجهای پیاله‌شکلِ سرِ ستونها؛
43ده پایه و ده تشت روی آنها؛
44حوض و دوازده گاو زیر حوض.
45دیگها و خاک‌اندازها و پیاله‌ها، یعنی تمامی این اسباب که حیرام برای سلیمان پادشاه به جهت خانۀ خداوند ساخت، از برنجِ صیقل‌یافته بود. 46پادشاه در دشت اردن مابین سُکّوت و صَرِتان، تمامی این اسباب را در گِلِ رُس به قالب ریخت. 47سلیمان همۀ اسباب را وزن ناشده باقی گذاشت، زیرا شمار آنها بسیار بود، و وزن برنج دریافت نشد.
48پس سلیمان همۀ اسباب خانۀ خداوند را ساخت:
مذبح طلا؛
میز طلا که نان حضور بر آن بود؛
49چراغدانها از طلای ناب، پنج چراغدان در سمت راست و پنج چراغدان در سمت چپ، مقابل محراب درونی؛ گُلها، چراغها و انبرها، همگی از طلا؛ 50جامها و گُلگیرها و پیاله‌ها و قاشقها و مَجمرها همه از طلای ناب؛ لولاهایی زرین برای درهای خانۀ درونی یعنی قُدس‌الاقداس، و نیز برای درهای تالار اصلی معبد.
51پس تمامی کارهایی که سلیمان پادشاه برای خانۀ خداوند انجام داد، به پایان رسید. و سلیمان همۀ چیزهایی را که پدرش داوود وقف کرده بود، از نقره و طلا و دیگر اسباب آورده، آنها را در خزانۀ خانۀ خداوند گذاشت.
8
صندوق عهد در معبد
1آنگاه سلیمانِ پادشاه، مشایخ اسرائیل و همۀ سران قبایل و رهبران خاندانهای بنی‌اسرائیل را نزد خود در اورشلیم گرد آورد تا صندوق عهد خداوند را از شهر داوود، که صَهیون باشد، برآورند. 2و تمامی مردان اسرائیل در ماه اِتانیم که ماه هفتم است، به هنگام عید نزد سلیمان پادشاه گرد آمدند. 3و همۀ مشایخ اسرائیل آمدند، و کاهنان صندوق را برگرفتند. 4کاهنان و لاویان صندوقِ خداوند و خیمۀ ملاقات و تمامی ظروف مقدس را که در خیمه بود، برآوردند. 5سلیمانِ پادشاه و تمامی جماعت اسرائیل که نزد او گرد آمده بودند، همراه او در مقابل صندوق ایستادند و آنقدر گوسفند و گاو ذبح کردند که به شمار و حساب نمی‌آمد.
6آنگاه کاهنان، صندوق عهد خداوند را به جایگاه آن در محراب درونی معبد، یعنی زیر بالهای کروبیان در قُدس‌الاقداس آوردند. 7زیرا بالهای کروبیان بر فراز جایگاه صندوق گسترده بود، به گونه‌ای که کروبیان بر صندوق و تیرکهای حمل آن سایه‌گستر بودند. 8تیرکها چنان دراز بود که سر آنها از قُدسِ جلو محراب دیده می‌شد، اما از بیرون دیده نمی‌شد. آنها تا به امروز همان‌جا است. 9در صندوق چیزی نبود جز دو لوح سنگی‌که موسی در حوریب در آن گذاشته بود، همان‌جا که خداوند پس از خروج بنی‌اسرائیل از سرزمین مصر، با آنها عهد بست.
10چون کاهنان از قُدس بیرون آمدند، ابر خانۀ خداوند را پر ساخت 11به گونه‌ای که کاهنان به سبب ابر نتوانستند به خدمت بایستند، زیرا جلال یهوه خانۀ خداوند را پر کرده بود.
12آنگاه سلیمان گفت:
«خداوند فرموده است
که در تاریکی غلیظ ساکن می‌شود.
13من براستی خانه‌ای رفیع برای تو بنا کرده‌ام،
مکانی که تا ابد در آن ساکن شوی.»
14آنگاه پادشاه روی به سوی تمامی جماعت اسرائیل گردانید، و در حالی که تمامی جماعت اسرائیل ایستاده بودند، برکتشان داد، 15و گفت: «متبارک باد یهوه خدای اسرائیل، که به دست خود آنچه را که به دهان خویش به پدرم داوود وعده داده بود، به انجام رسانید، آنگاه که فرمود: 16”از روزی که قوم خود اسرائیل را از مصر بیرون آوردم تا کنون از هیچ‌یک از تمامی قبایل اسرائیل شهری برنگزیده‌ام تا در آن خانه‌ای بنا شود که نام من در آن باشد، ولی داوود را برگزیده‌ام تا بر قوم من اسرائیل فرمان براند.“ 17در دل پدرم داوود بود که برای نام یهوه خدای اسرائیل خانه‌ای بنا کند، 18ولی خداوند به پدرم داوود فرمود: ”از اینکه در دل تو بود که خانه‌ای برای نام من بنا کنی، نیکو کردی که این را در دل خویش نهادی، 19لیکن تو خانه را نخواهی ساخت، بلکه پسرت که برایت زاده خواهد شد، اوست که خانه را برای نام من بنا خواهد کرد.“ 20اکنون خداوند به وعده‌ای که داده بود، وفا کرده است، زیرا من مطابق وعدۀ خداوند به جانشینی پدرم داوود برخاسته و بر تخت پادشاهی اسرائیل نشسته‌ام، و آن خانه را برای نام یهوه خدای اسرائیل بنا کرده‌ام. 21و در آن مکانی برای صندوقِ حاویِ عهدِ خداوند تعیین کرده‌ام، عهدی که به هنگام بیرون آوردنِ پدرانمان از سرزمین مصر، با ایشان بست.»
دعای سلیمان برای وقف خانۀ خدا
22آنگاه سلیمان در حضور تمامی جماعت اسرائیل، مقابل مذبح خداوند ایستاد و دستهای خود را به سوی آسمان برافراشت 23و گفت: «ای یهوه، خدای اسرائیل، خدایی چون تو نیست، نه بالا در آسمان و نه پایین بر زمین. تو خدایی هستی که عهد و محبت خود را با خادمانت که با تمامی دل در حضور تو سلوک می‌کنند، نگاه می‌داری. 24تو آن وعده را که به خدمتگزارت، پدرم داوود دادی، وفا کردی؛ تو آنچه را که به دهان خود وعده دادی، به دست خویش به انجام رسانیدی، چنانکه امروز شده است. 25پس حال ای یهوه خدای اسرائیل، آن وعده را که به خدمتگزار خود، پدرم داوود دادی، وفا کن، که فرمودی: ”تو هرگز کسی را که در حضور من بر تخت پادشاهی اسرائیل بنشیند، کم نخواهی داشت، تنها به شرطی که پسرانت مراقب راههای خود باشند و مانند تو در حضور من گام بردارند.“ 26پس اکنون ای خدای اسرائیل، تمنا اینکه کلامی که به خدمتگزار خود، پدرم داوود فرمودی، به ثبوت برسد.
27«ولی آیا خدا براستی بر زمین ساکن خواهد شد؟ اینک آسمانها، حتی رفیعترین آسمانها، گنجایش تو را ندارد، چه رسد به این خانه‌‌ که من بنا کرده‌ام! 28با این همه، ای یهوه خدای من، به دعا و التماس خدمتگزارت توجه فرما و به فریاد بنده‌ات و دعایی که امروز به حضور تو می‌کند، گوش فرا ده: 29چشمان تو روز و شب بر این خانه گشوده باشد، بر مکانی که درباره‌اش فرمودی: ”نام من در آن خواهد بود“، تا دعای خدمتگزارت را که به سوی این مکان می‌کند، بشنوی. 30تمنای خدمتگزارت و قوم خویش اسرائیل را که به سوی این مکان دعا می‌کنند، بشنو؛ از سکونتگاه خویش، آسمان، بشنو و چون شنیدی، بیامرز.
31«اگر کسی به همسایۀ خود گناه ورزد و از او سوگند بخواهند، و او آمده، پیش مذبح تو در این خانه سوگند خورَد، 32آنگاه از آسمان بشنو و عمل کرده، خادمانت را داوری کن: مجرم را محکوم کرده، عمل او را بر سر خودش آور و پارسا را مطابق پارسایی‌اش پاداش داده، تبرئه کن.
33«و چون قوم تو اسرائیل به سبب گناهی که به تو ورزیده باشند از دشمن شکست خورَند، اگر به سوی تو بازگشت کرده، نام تو را اقرار کنند و نزد تو در این خانه دعا و التماس نمایند، 34آنگاه از آسمان بشنو و گناه قوم خود اسرائیل را بیامرز و ایشان را به سرزمینی که به پدرانشان بخشیدی، بازآور.
35«هرگاه آسمان بسته شود و به سبب گناهی که آنان به تو ورزیده باشند، باران نبارد، چنانچه ایشان به سوی این مکان دعا کرده، نام تو را اقرار کنند، و به سبب مکافاتی که به ایشان رسانده باشی، از گناه خود بازگردند، 36از آسمان بشنو و گناه خدمتگزارانت و قوم خود اسرائیل را بیامرز و راه نیکو را که باید در آن گام بردارند بدیشان بیاموز، و بر سرزمینی که به قومت به میراث بخشیده‌ای باران بفرست.
37«و اگر قحطی در این سرزمین باشد، یا طاعون یا بادِ سوزان یا کپک یا ملخ یا کرم حشره، و یا اگر دشمنْ ایشان را در هر یک از شهرهایشان در این سرزمین محاصره کند، یا هر گونه بلا و هر گونه بیماری که باشد، 38و هر دعا یا تمنایی که از سوی هر کسی یا از سوی تمامی قومت، اسرائیل، کرده شود، به گونه‌ای که هر یک آگاه از جراحات دل خویش، دستهای خود را به سوی این خانه دراز کنند، 39آنگاه در سکونتگاه خود، آسمان، بشنو و بیامرز و عمل کرده، به هر کس که از دل او آگاهی، مطابق تمامی راههایش جزا ده، چراکه تو تنها عارفِ قلوبِ جمیع بنی آدمی، 40تا آنکه ایشان در تمامی روزهای زندگی خود در این سرزمین که به پدران ما بخشیده‌ای، از تو بترسند.
41«نیز هرگاه غریبی که از قوم تو اسرائیل نباشد و به خاطر نام تو از سرزمینی دوردست آمده باشد، 42زیرا آنان نیز دربارۀ نام عظیم تو و دست توانا و بازوی درازت خواهند شنید، هرگاه چنین کسی آمده، به سوی این خانه دعا کند، 43آنگاه از سکونتگاه خود، آسمان، بشنو و بر حسب هرآنچه آن غریب از تو استدعا کند عمل کن، تا همۀ قومهای جهان نام تو را بشناسند و همچون قوم تو اسرائیل از تو بترسند و بدانند که این خانه که من بنا کرده‌ام، نام تو را بر خود دارد.
44«اگر قوم تو برای جنگ با دشمن خود به راهی که ایشان را می‌فرستی بیرون روند، و به سوی شهری که تو برگزیده‌ای و خانه‌ای که من برای نام تو بنا کرده‌ام، نزد خداوند دعا کنند، 45آنگاه از آسمان دعا و تمنای ایشان را بشنو و ایشان را دادرسی فرما.
46«و اگر بر تو گناه ورزند، زیرا انسانی نیست که گناه نکند، و تو از آنان خشمگین شده، ایشان را به دست دشمن تسلیم کنی و ایشان به سرزمین دشمن، خواه دور و خواه نزدیک، به اسارت برده شوند، 47چنانچه ایشان در سرزمینی که بدان به اسیری برده شده‌اند، به خود آمده، توبه کنند و در سرزمین اسیرکنندگانِ خود، التماس‌کنان به تو بگویند: ”گناه و انحراف ورزیده‌ایم و شریرانه رفتار کرده‌ایم“، 48و اگر در سرزمین دشمنانی که آنان را به اسارت برده‌اند، به تمامی دل و تمامی جان خود نزد تو بازگردند و به سوی سرزمینی که به پدرانشان بخشیده‌ای و شهری که برگزیده‌ای و خانه‌‌ای که من برای نام تو بنا کرده‌ام، نزد تو دعا کنند، 49آنگاه دعا و تمنای ایشان را در سکونتگاه خود، آسمان، بشنو و ایشان را دادرسی فرما، 50و قوم خود را که بر تو گناه ورزیده‌اند بیامرز، و همۀ عِصیانهایی را که بر تو ورزیده‌اند عفو فرما؛ و ایشان را در دل اسیرکنندگانشان ترحم عطا فرما تا بر ایشان رحم نمایند. 51زیرا آنان قوم تو و میراث تو هستند که از مصر، از میان کورۀ مذاب، بیرونشان آوردی. 52چشمان تو بر تمنای خدمتگزارت و بر تمنای قومت اسرائیل گشوده باشد تا هرگاه تو را می‌خوانند، بدیشان گوش فرا دهی. 53زیرا که تو ایشان را از تمامی قومهای جهان جدا کردی تا میراث تو باشند، چنانکه به واسطۀ خدمتگزار خود موسی وعده دادی، آنگاه که تو ای خداوندگارْ یهوه، پدران ما را از مصر بیرون آوردی.»
دعای برکت سلیمان
54چون سلیمان تقدیم تمامی این دعا و تمنا را به پیشگاه خداوند به پایان رساند، از برابر مذبح خداوند، جایی که با دستهای افراشته به سوی آسمان زانو زده بود، برخاست، 55و ایستاده، تمامی جماعت اسرائیل را به آواز بلند برکت داد و گفت: 56«متبارک باد خداوند که قوم خود اسرائیل را بر طبق هرآنچه وعده داده بود، آسودگی بخشیده است. حتی یک کلمه از تمامی وعده‌های نیکو که او به واسطۀ خدمتگزار خود موسی داده بود، بر زمین نیفتاده است. 57یهوه خدای ما با ما باشد، همان‌گونه که با پدران ما بود، و ما را ترک نکند و به حال خود وانگذارد. 58باشد که دلها‌ی ما را به سوی خود مایل گرداند تا در تمامی راههای او گام برداریم، و فرامین و فرایض و قوانین او را که به پدران ما امر فرمود، نگاه داریم. 59و باشد که این کلمات من که به آنها به درگاه خداوند تمنا کردم، شبانه‌روز نزدیک یهوه خدای ما باشد، و او خدمتگزار خود و قوم خویش اسرائیل را بر حسب اقتضای هر روز دادرسی فرماید، 60تا تمامی قومهای جهان بدانند که یهوه خداست و دیگری نیست. 61پس دلها‌ی شما به تمامی وقف یهوه خدای ما باشد، و در فرایض او سلوک کرده، فرامین او را مانند امروز نگاه دارید.»
وقف خانۀ خدا
62آنگاه پادشاه و تمامی اسرائیل با وی قربانیها به حضور خداوند تقدیم کردند. 63سلیمان بیست و دو هزار گاو و یکصد و بیست هزار گوسفند به عنوان قربانی رفاقت تقدیم خداوند کرد. بدین‌گونه، پادشاه و تمامی بنی‌اسرائیل، خانۀ خداوند را وقف کردند. 64در آن روز پادشاه بخش میانی صحن را که جلوی خانۀ خداوند بود تقدیس کرد، زیرا در آنجا قربانیهای تمام‌سوز و هدایای آردی و قسمتهای چرب قربانیهای رفاقت را تقدیم نمود، چراکه مذبح برنجینی که در حضور خداوند بود، کوچکتر از آن بود که گنجایش قربانی تمام‌سوز و هدیۀ آردی و قسمتهای چرب قربانیهای رفاقت را داشته باشد.
65پس در آن هنگام سلیمان همراه با تمامی اسرائیل، که جماعت عظیمی از لِبوحَمات*‏8‏:65 یا: ”مدخلِ حَمات“. تا وادی مصر بودند، عید را به مدت هفت روز، و هفت روز دیگر، یعنی چهارده روز*‏8‏:65 نسخۀ عبری. در ترجمۀ یونانی هفتادتَنان به جای ”هفت روز، و هفت روز دیگر، یعنی چهارده روز“ فقط ”هفت روز“ آمده است. در حضور یهوه خدای ما جشن گرفتند. 66در روز هشتم قوم را مرخص کرد، و آنان برای پادشاه برکت طلبیده، خوشحال و دلشاد از تمام نیکویی‌هایی که خداوند در حق خدمتگزار خود داوود و قوم خویش اسرائیل کرده بود، به خانه‌هایشان رفتند.
9
ظاهر شدن دوبارۀ خداوند بر سلیمان
1چون سلیمان بنای خانۀ خداوند و کاخ شاهی و هرآنچه آرزوی ساختنش را داشت، به پایان رسانید، 2خداوند برای بار دوّم بر وی ظاهر شد، چنانکه در جِبعون بر او ظاهر شده بود، 3و به او گفت: «دعا و تمنایی را که به حضور من کردی، شنیدم. من این خانه را که تو بنا کردی تا نام من جاودانه بر آن باشد، تقدیس کرده‌ام و چشمان و دل من همۀ اوقات بر آن خواهد بود. 4و اما دربارۀ تو، اگر با راستی دل و با درستکاری در حضور من گام برداری، چنانکه پدرت داوود گام برمی‌داشت، و هرآنچه به تو فرمان داده‌ام به جا آوری و فرایض و قوانین مرا نگاه داری، 5آنگاه تخت سلطنت تو را بر اسرائیل تا ابد استوار خواهم ساخت، چنانکه به پدرت داوود وعده داده، گفتم: ”تو هرگز کسی را که بر تخت پادشاهی اسرائیل تکیه زند، کم نخواهی داشت.“
6«اما اگر شما یا فرزندانتان از پیروی من روی گردانیده، فرامین و فرایض مرا که برای شما مقرر کرده‌ام، نگاه ندارید بلکه رفته، خدایانِ غیر را عبادت و سَجده کنید، 7آنگاه من اسرائیل را از سرزمینی که به ایشان بخشیده‌ام، منقطع خواهم ساخت، و این خانه را که برای نام خود تقدیس کردم، از حضور خویش به دور خواهم افکند. آنگاه اسرائیل در میان تمامی قومها ضرب‌المثل و مضحکه خواهد بود. 8این خانه به توده‌ای ویران بدل خواهد شد که هر که از کنار آن بگذرد حیرت‌کرده، انگشت به دهان خواهد ماند و خواهد گفت: ”از چه سبب خداوند به این سرزمین و این خانه چنین کرده است؟“ 9و خواهند گفت: ”از آن رو که یهوه خدای خود را که پدرانشان را از سرزمین مصر به در آورده بود، ترک گفتند و به خدایانِ غیر تمسّک جسته، آنها را سَجده و عبادت کردند. از این رو خداوند همۀ این بلا را بر سر ایشان آورده است.“»
کارهای دیگر سلیمان
10سلیمان در پایان بیست سالی که این دو خانه، یعنی خانۀ خداوند و خانۀ پادشاه را بنا می‌کرد، 11بیست شهر در سرزمین جَلیل به حیرام بخشید، زیرا حیرام، پادشاه صور، چوب سرو آزاد و چوب صنوبر و طلا را هر اندازه که سلیمان می‌خواست، فراهم آورده بود. 12و حیرام از صور آمد تا شهرهایی را که سلیمان به او بخشیده بود، ببیند، اما آنها در نظرش پسند نیامد. 13و گفت: «ای برادر من، این چه شهرهایی است که به من بخشیده‌ای؟» پس آنها تا به امروز ’سرزمین کابول‘*‏9‏:13 ”کابول“ مشابه کلمۀ عبری ”بی‌ارزش“ است. خوانده می‌شوند. 14حیرام ۱۲۰ وزنه*‏9‏:14 یا ”قنطار“. یک وزنه تقریباً معادل ۳۴ کیلوگرم است؛ همچنین در آیۀ ۲۸. طلا برای پادشاه فرستاده بود.
15این است شرح کارِ اجباریِ انجام شده برای سلیمان پادشاه: او خانۀ خداوند و کاخ خود و مِلّو*‏9‏:15 ”مِلّو“ در زبان عبری به معنی ”پُر“ است و اینجا احتمالاً به معنی ”دیوارهای پشتیبانی“ می‌باشد؛ همچنین در بقیۀ باب. و دیوار اورشلیم و شهرهای حاصور و مِجِدّو و جازِر را بنا کرد. 16پیشتر، فرعون پادشاه مصر برآمده و جازِر را تسخیر کرده بود. او آن را به آتش سوزانیده و ساکنانِ کنعانی آن را کشته بود، و آن را به دختر خود که همسر سلیمان بود، به عنوان جهیزیه داده بود. 17پس سلیمان جازِر را از نو بساخت و نیز بِیت‌حورونِ پایینی را بنا کرد، 18و بَعَلَت و تَدمور*‏9‏:18 یا ”تامار“. را در بیابان، در سرزمینِ یهودا، 19و شهرهای انبار را، و شهرهایی را برای ارابه‌ها و سوارانش،*‏9‏:19 یا ”ارابه‌رانان“. و هرآنچه را که آرزوی ساختنش را در اورشلیم و لبنان و سراسر قلمرو حکومتش داشت. 20سلیمان همۀ باقیماندگانِ اَموریان و حیتّیان و فِرِزّیان و حِویان و یِبوسیان را که از بنی‌اسرائیل نبودند، 21یعنی نسل ایشان را که پس از ایشان در آن سرزمین باقی مانده و بنی‌اسرائیل نتوانسته بودند آنها را به نابودی کامل بسپارند، تا به امروز به کار اجباری برگماشت. 22ولی سلیمان از بنی‌اسرائیل کسی را به چنین کار برنگمارد، بلکه آنان جنگاوران و صاحبمنصبان و سرلشکران و فرماندهان و سردارانِ ارابه‌ها و سواره‌نظام*‏9‏:22 یا ”ارابه‌رانان“. او بودند. 23اینان بودند ناظران ارشدی که بر کار سلیمان نظارت می‌کردند، یعنی پانصد و پنجاه تن که سرپرستی کارگران را بر عهده داشتند.
24هنگامی که دختر فرعون از شهر داوود به خانه‌ای که سلیمان برایش ساخته بود، نقل مکان کرد، سلیمان مِلّو را بنا نمود.
25سلیمان سالی سه بار بر مذبحی که برای خداوند ساخته بود، قربانیهای تمام‌سوز و قربانیهای رفاقت تقدیم می‌کرد، و نیز در حضور خداوند بخور می‌سوزانید. پس بنای خانه را به پایان رسانید.
26سلیمانِ پادشاه در عِصیون‌جِبِر که در نزدیکی ایلوت بر کنارۀ دریای سرخ*‏9‏:26 در عبری: ”یُم سوف“ که به معنی ”دریای نی‌ها“ است. در سرزمین اَدوم است، کشتیها ساخت. 27و حیرام خدمتگزاران خود را که دریانوردانی باتجربه بودند با خادمان سلیمان در کشتیها گسیل داشت. 28و آنان با کشتی به اوفیر رفتند و از آنجا چهارصد و بیست وزنۀ طلا گرفته، برای سلیمان پادشاه آوردند.
10
دیدار ملکۀ صَبا از سلیمان
1چون ملکۀ صَبا آوازۀ سلیمان را در خصوص نام خداوند شنید، آمد تا او را با پرسشهای دشوار بیازماید. 2او با خَدَم و حشم بسیار عظیم و شتران حاملِ ادویه و طلای بسیار و سنگهای گرانبها به اورشلیم درآمد و نزد سلیمان رفت، و هرآنچه در دل داشت به او گفت. 3سلیمان به تمامی پرسشهای وی پاسخ داد، و مسئله‌ای بر پادشاه پوشیده نبود که از شرح آن برای ملکه عاجز باشد. 4چون ملکۀ صَبا تمامی حکمت سلیمان را دید و خانه‌ای را که بنا کرده بود 5و طعام سفره‌اش و جایگاه نشستن صاحبمنصبانش را و طرز خدمت و جامۀ پیش‌خدمتانش، و ساقیانش، و قربانیهای تمام‌سوزی را که در خانۀ خداوند*‏10‏:5 یا: «... و ساقیانش، و پلکانی که سلیمان از آن به خانۀ خداوند بالا می‌رفت». تقدیم می‌کرد، هوش دیگر در او نماند! 6پس به پادشاه گفت: «آنچه در سرزمین خود از کلام و حکمت تو شنیده بودم، راست بود. 7اما آنچه را که می‌گفتند باور نمی‌کردم تا اینکه آمدم و به چشمان خود دیدم، و اینک حتی نیمی از آن نیز به من گفته نشده بود؛ حکمت و سعادتمندی تو بس فزونتر از آن است که شنیده بودم. 8خوشا به حال مردان تو و خوشا به حال خدمتگزارانت که همواره در حضور تو می‌ایستند و حکمت تو را می‌شنوند! 9متبارک باد یهوه خدایت که از تو خشنود بوده، و تو را بر تخت پادشاهی اسرائیل نشانیده است. خداوند از آن جهت که اسرائیل را جاودانه دوست می‌دارد، تو را پادشاه ساخته است تا عدل و انصاف را به جا آوری.» 10آنگاه به پادشاه یکصد و بیست وزنه*‏10‏:10 یا ”قنطار“. یک وزنه تقریباً معادل ۳۴ کیلوگرم است؛ همچنین در آیۀ ۱۴. طلا و ادویۀ بسیار زیاد و سنگهای گرانبها داد. دیگر هرگز ادویه به آن فراوانی که ملکۀ صَبا به سلیمان پادشاه تقدیم کرد، نیامد.
11علاوه بر این، کشتیهای حیرام نیز که طلا از اوفیر حمل می‌کردند، مقادیر بسیار چوب درخت صندل و سنگهای گرانبها از اوفیر آوردند. 12و پادشاه از این چوب صندل، ستونها برای خانۀ خداوند و خانۀ پادشاه و چنگ و بربط برای نوازندگان ساخت. مانند این چوب صندل تا به امروز نیامده و دیده نشده است.
13سلیمان پادشاه سوای آنچه از گشاده‌دستی شاهانه‌اش به ملکه صَبا داد، هرآنچه را نیز که او آرزو داشت و درخواست کرد، به وی بخشید. پس او با خدمتگزاران خویش روی گردانیده، به سرزمین خود بازگشت.
دارایی سلیمان
14وزن طلایی که سلیمان هر ساله دریافت می‌کرد، ششصد و شصت و شش وزنه بود، 15سوای آنچه از تاجران سیّار و تجارتِ بازرگانان و تمامی پادشاهان عرب*‏10‏:15 یا ”غرب“. و فرمانداران مملکت نصیبش می‌شد. 16سلیمان پادشاه دویست سپر زرکوب بزرگ ساخت که در هر یک ششصد مثقال*‏10‏:16 در عبری: ”شِکِل“. یک شِکِل تقریباً معادل ‏۵‏/۱۱گرم است؛ همچنین در بقیۀ باب. طلا به کار رفته بود، 17و سیصد سپر زرکوب کوچک که در هر یک سه مینا*‏10‏:17 یک ”مینا“ تقریباً معادل ‏۶‏/۰ کیلوگرم است. زر به کار رفته بود، و این سپرها را در ’کاخ جنگل لبنان‘ گذاشت. 18سپس تخت شاهی بزرگی از عاج ساخت و آن را به طلای ناب بیاندود. 19این تخت شش پله داشت و بالای پشتیِ تخت، مدور بود. در دو سوی کرسیِ تخت، دسته‌ها قرار داشت و کنار هر دسته، شیری ایستاده بود. 20دوازده شیر در دو سوی این شش پله ایستاده بودند. مانند این در هیچ مملکتی ساخته نشده بود. 21جامهای سلیمان پادشاه همه زرّین، و ظروف ’کاخ جنگل لبنان‘ نیز همه از طلای ناب بود. هیچ‌یک از آنها از نقره نبود، زیرا نقره در روزگار سلیمان ارزشی نداشت. 22پادشاه کشتیهای تَرشیشی*‏10‏:22 یا: ”کشتیهای تجاری“. داشت که با کشتیهای حیرام در دریا بودند. کشتیهای تَرشیشی هر سه سال یک بار می‌آمدند و طلا و نقره و عاج و میمون و طاووس*‏10‏:22 معنی این واژه در زبان عبری نامشخص است. ممکن است به معنی نوعی از میمون باشد. می‌آوردند.
23پس سلیمانِ پادشاه در دولت و حکمت از همۀ پادشاهان جهان برتر بود، 24و تمام دنیا طالب دیدار او بودند تا به حکمتی که خدا در دل او نهاده بود، گوش بسپارند. 25هر یک از آنها هر ساله هدیۀ خود را از آلات نقره و آلات طلا و جامه و اسلحه و ادویه و اسب و قاطر می‌آوردند.
26سلیمان ارابه‌ها و سواران گرد آورد. او هزار و چهارصد*‏10‏:26 در ترجمۀ یونانی هفتادتَنان ”چهار هزار“ آمده است. ارابه و دوازده هزار اسب‌سوار داشت که آنها را در شهرهای ارابه‌‌ها و نزد پادشاه در اورشلیم مستقر ساخت. 27پادشاه نقره را در اورشلیم به اندازۀ سنگ، و چوب سرو را به اندازۀ چوب چنار که در صحراست، فراوان ساخت. 28اسبهای سلیمان از مصر و از قوئِه وارد می‌شد. بازرگانان پادشاه آنها را به بهای معینی از قوئِه می‌آوردند؛ 29ارابه را به بهای ششصد مثقال نقره و یک رأس اسب را به بهای یکصد و پنجاه مثقال نقره از مصر وارد می‌کردند. آنان همچنین اینها را به تمامی پادشاهان حیتّی و اَرامی صادر می‌کردند.
11
زنان سلیمان
1و اما سلیمانِ پادشاه سوای دختر فرعون، زنان اجنبی بسیاری را از موآبیان و عَمّونیان و اَدومیان و صیدونیان و حیتّیان دوست می‌داشت، 2از همان قومهایی که خداوند دربارۀ آنها بنی‌اسرائیل را فرموده بود که: «نه شما با ایشان وصلت کنید و نه ایشان با شما، زیرا به‌یقین دل شما را به سوی پیروی از خدایان خود بر خواهند گردانید.» اما سلیمان در عشق بدیشان پیوست. 3او را هفتصد زنِ بانو بود و سیصد مُتَعِه، و زنانش دل او را برگردانیدند. 4آری، در زمان سالخوردگی سلیمان، زنانش دل او را به پیروی از خدایانِ غیر برگردانیدند، و دل او دیگر همچون دل پدرش داوود با یهوه خدایش کامل نبود، 5بلکه سلیمان از پیِ عَشتاروت الهۀ صیدونیان و مِلکوم*‏11‏:5 یا: ”مولِک“؛ همچنین در آیۀ 7. خدای منفورِ عَمّونیان رفت. 6پس سلیمان آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و مانند پدرش داوود کاملاً از خداوند پیروی نکرد. 7آنگاه سلیمان بر کوهی در شرق اورشلیم، مکانی بلند برای کِموش خدای منفورِ موآبیان و برای مولِک خدای منفورِ عَمّونیان بنا کرد. 8او برای تمام زنان اجنبی‌اش که برای خدایان خود بخور می‌سوزانیدند و قربانی تقدیم می‌کردند، چنین کرد.
9پس خشم خداوند بر سلیمان افروخته شد، چراکه دلش از یهوه خدای اسرائیل منحرف گشته بود، از او که دو بار بر وی ظاهر شده 10و در همین خصوص به او فرمان داده بود که از خدایانِ غیر پیروی نکند؛ اما سلیمان آنچه را که خداوند فرمان داده بود، نگاه نداشت. 11پس خداوند به سلیمان گفت: «حال که چنین کردی و عهد و فرایض مرا که به تو امر فرموده بودم نگاه نداشتی، من نیز به‌یقین مملکت را از تو پاره خواهم کرد و آن را به خادمت خواهم داد. 12اما به خاطر پدرت داوود، در ایام تو این کار را نخواهم کرد، بلکه آن را از دست پسرت پاره خواهم کرد. 13ولی تمامی مملکت را پاره نخواهم کرد، بلکه یک قبیله را به خاطر خدمتگزارم داوود و به خاطر اورشلیم که برگزیده‌ام، به پسرت خواهم داد.»
دشمنان سلیمان
14پس خداوند دشمنی بر ضد سلیمان برانگیخت. او هَدَدِ اَدومی، از تبار پادشاهان اَدوم بود. 15پس از غلبۀ داوود بر اَدوم،*‏11‏:15 در عبری: «هنگامی که داوود در اَدوم بود». یوآب سردار لشکر برای دفن کشتگان رفته و تمامی مردان اَدوم را از دم شمشیر گذرانیده بود. 16یوآب و تمامی اسرائیل شش ماه در آنجا ماندند تا همۀ مردان اَدوم را از بین بردند. 17اما هَدَد که در آن زمان پسرکی بیش نبود، با تنی چند از اَدومیانی که خادم پدرش بودند، به مصر گریخت. 18آنان از مِدیان روانه شده، به فاران آمدند، و مردانی چند از فاران برگرفته، به مصر نزد فرعون پادشاه مصر عزیمت کردند. فرعون خانه و معاشی برای هَدَد تعیین کرد، و زمینی به او بخشید. 19نظر لطف فرعون چنان شامل حال هَدَد شد که خواهرزن خویش یعنی خواهر ملکه تَحفِنیس را به هَدَد به زنی داد. 20خواهرِ تَحفِنیس برای هَدَد پسری بزاد، که او را جِنوبَت نامیدند. تَحفِنیس جِنوبَت را در کاخ فرعون از شیر گرفت، و او در آنجا با پسران فرعون می‌زیست. 21چون هَدَد در مصر شنید که داوود با پدران خود آرمیده و یوآب سردار لشکر نیز درگذشته است، به فرعون گفت: «مرا مرخص فرما تا به دیار خود بازگردم.» 22اما فرعون وی را گفت: «اینجا نزد من چه کم داری که می‌خواهی به دیار خود بازگردی؟» هَدَد پاسخ داد: «هیچ. فقط مرا مرخص فرما تا بروم!»
23و خدا دشمنی دیگر بر ضد سلیمان برانگیخت. او رِزون پسر اِلیاداع بود که از نزد ارباب خود، هَدَدعِزِر، پادشاه صوبَه گریخته بود. 24پس از کشتار مردم ’صوبَه‘ به دست داوود، رِزون مردانی نزد خود گرد آورد و رهبر دسته‌ای چپاولگر شد.*‏11‏:24 ”مردم صوبَه“ در متن عبری نیامده است. و آنها به دمشق رفته، در آنجا ساکن شدند و حکومت دمشق را به دست گرفتند. 25رِزون در تمامی ایام سلیمان دشمن اسرائیل بود و بر همۀ مشکلاتی که هَدَد سبب می‌شد، می‌افزود. رِزون از اسرائیل بیزار بود و بر اَرام سلطنت می‌کرد.
شورش یِرُبعام
26و اما یِرُبعام پسر نِباط، از خادمان سلیمان، بر ضد پادشاه شورید. او فردی اِفرایِمی بود از مردمان صِرِداه، و مادرش بیوه‌زنی بود صِروعَه نام. 27چنین است شرح شورش او بر پادشاه: سلیمان مشغول بنای مِلّو*‏11‏:27 رجوع کنید به زیرنویس ۹: ۱۵. بود و شکافی را که در دیوار شهر پدرش داوود ایجاد شده بود، مرمت می‌کرد. 28یِرُبعام مردی بسیار توانا بود، و چون سلیمان دید که او جوانی است سخت‌کوش، وی را به سرپرستیِ کار اجباری خاندان یوسف برگماشت. 29در آن زمان واقع شد که چون یِرُبعام از اورشلیم بیرون می‌رفت، اَخیّایِ شیلونیِ نبی در راه به او برخورد. اَخیّا ردایی نو بر تن داشت و آن دو در دشت تنها بودند. 30و اَخیّا ردای نو را که در بر داشت، گرفته، آن را دوازده پاره کرد. 31سپس به یِرُبعام گفت: «ده پاره را برای خود بگیر زیرا یهوه، خدای اسرائیل چنین می‌گوید: ”اینک من مملکت را از دست سلیمان پاره می‌کنم، و ده قبیله را به تو می‌دهم. 32اما به خاطر خدمتگزارم داوود و شهر اورشلیم که آن را از میان تمامی قبایل اسرائیل برگزیده‌ام، یک قبیله از آنِ او خواهد بود. 33زیرا او*‏11‏:33 در ترجمۀ یونانی هفتادتَنان، والگیت و نسخۀ سریانی؛ در عبری: ”آنان“. مرا ترک کرده، و عَشتاروت الهۀ صیدونیان، کِموش خدای موآبیان، و مِلکوم خدای عَمّونیان را پرستش کرده است. او در طریقهای من سلوک نکرده، و آنچه را در نظر من درست است به جا نیاورده و فرایض و قوانین مرا همچون پدرش داوود نگاه نداشته است. 34لیکن همۀ پادشاهی را از دست او نخواهم گرفت، بلکه او را در تمامی روزهای زندگی‌اش فرمانروا خواهم ساخت. این کار را به خاطر خدمتگزار برگزیدۀ خود داوود خواهم کرد، زیرا که او فرامین و فرایض مرا نگاه می‌داشت. 35اما پادشاهی را از دست پسرش گرفته، آن را به تو خواهم داد، یعنی ده قبیله را. 36ولی یک قبیله را به پسرش خواهم بخشید تا خدمتگزارم داوود در اورشلیم، شهری که برای خود برگزیدم تا نام خود را در آن بگذارم، همیشه چراغی در حضور من داشته باشد. 37و تو را خواهم گرفت تا بر هر چه دلت آرزو دارد، سلطنت کنی و بر اسرائیل پادشاه باشی. 38و اگر هرآنچه تو را امر فرمایم، بشنوی و در طریقهای من گام برداری و آنچه را در نظر من درست است، به جا آوری و مانند خدمتگزارم داوود فرایض و فرامین مرا نگاه داری، آنگاه من نیز با تو خواهم بود و خانه‌ای مستحکم برایت بنا خواهم کرد، چنانکه برای داوود کردم، و اسرائیل را به تو خواهم بخشید. 39من نسل داوود را به سبب این امر ذلیل خواهم ساخت، اما نه برای همیشه.»
40پس سلیمان در پی کشتن یِرُبعام بود، ولی یِرُبعام برخاسته، نزد شیشَق پادشاه مصر گریخت و تا هنگام درگذشت سلیمان در آنجا ماند.
درگذشت سلیمان
41و اما دیگر امور مربوط به سلیمان، و هرآنچه کرد، و حکمتش، آیا در کتاب اعمال سلیمان نوشته نشده است؟ 42ایامی که سلیمان در اورشلیم بر تمامی اسرائیل سلطنت کرد، چهل سال بود. 43پس سلیمان با پدران خود آرمید و او را در شهر پدرش داوود به خاک سپردند. و پسرش رِحُبعام به جای وی به پادشاهی رسید.
12
شورش اسرائیل علیه رِحُبعام
1و اما رِحُبعام به شِکیم رفت، زیرا همۀ اسرائیل به شِکیم رفته بودند تا او را پادشاه سازند. 2چون یِرُبعام پسر نِباط، این خبر را شنید، از مصر بازگشت. او از حضور سلیمانِ پادشاه به مصر گریخته بود و هنوز در آنجا به سر می‌برد. 3پس ایشان در پی یِرُبعام فرستاده، او را فرا خواندند، و یِرُبعام با تمامی جماعت اسرائیل آمده، به رِحُبعام گفتند: 4«پدرت یوغ ما را سنگین ساخت. اما تو اکنون این خدمت سخت و یوغ سنگین را که پدرت بر ما نهاد سبک ساز، و ما تو را خدمت خواهیم کرد.» 5رِحُبعام پاسخ داد: «بروید و سه روز دیگر نزد من بازآیید.» پس قوم برفتند.
6آنگاه رِحُبعامِ پادشاه با مشایخی که در ایام حیات پدرش سلیمان در حضور او به خدمت می‌ایستادند، مشورت کرد و گفت: «شما چه صلاح می‌دانید که در پاسخ به این قوم بگویم؟» 7گفتند: «اگر امروز خدمتگزار این قوم گردی و ایشان را خدمت کنی و سخنان نیکو به ایشان بگویی، همانا همیشه خدمتگزارت خواهند بود.» 8اما رِحُبعام مشورت مشایخ را نادیده گرفت و با جوانانی که با او بزرگ شده بودند و در حضورش به خدمت می‌ایستادند، مشورت کرد. 9و از ایشان پرسید: «شما چه صلاح می‌بینید که به این قوم پاسخ دهیم؟ اینان به من می‌گویند: ”یوغی را که پدرت بر ما نهاده، سبک ساز“.» 10و جوانانی که با او بزرگ شده بودند در پاسخ گفتند: «این قوم را که می‌گویند: ”پدرت یوغ ما را سنگین ساخته است اما تو آن را برای ما سبک ساز،“ چنین بگو: ”انگشت کوچک من از کمر پدرم قطور‌تر است. 11پدرم یوغی سنگین بر شما نهاد، لیکن من بر یوغ شما خواهم افزود. پدرم به تازیانه‌ها شما را تأدیب می‌کرد، اما من به عقربها*‏12‏:11 در اینجا ”عقرب“ احتمالاً به معنای مجازی به کار رفته و منظور تازیانه‌ای است که گوشت بدن را همچون نیش عقرب می‌گزد؛ همچنین در آیۀ ۱۴. تأدیبتان خواهم کرد.“»
12سه روز بعد، یِرُبعام و تمامی قوم نزد رِحُبعام بازآمدند، زیرا پادشاه گفته بود: «‌پس از سه روز نزد من بازآیید.» 13پادشاه ایشان را به تندی پاسخ داد، و مشورت مشایخ را نادیده گرفت 14و مطابق مشورت جوانان، به ایشان گفت: «پدرم یوغ شما را سنگین ساخت، اما من بر یوغ شما خواهم افزود. پدرم شما را به تازیانه‌ها تأدیب می‌کرد، اما من به عقربها تأدیبتان خواهم کرد.» 15پس پادشاه به قوم گوش فرا نداد، زیرا این امر از جانب خداوند شده بود تا کلامی که او توسط اَخیّای شیلونی به یِرُبعام پسر نِباط فرموده بود، تحقق یابد.
16و چون تمامی اسرائیل دیدند که پادشاه بدیشان گوش نمی‌سپارد، پس قوم در پاسخْ پادشاه را گفتند:
«ما را در داوود چه سهمی است؟
ما را در پسر یَسا میراثی نیست!
ای اسرائیل به خیمه‌هایتان بازگردید!
و حال تو ای داوود، دل به خانۀ خویشتن مشغول دار!»
پس اسرائیل به خیمه‌هایشان رفتند. 17اما در خصوص اسرائیلیانِ ساکن در شهرهای یهودا، رِحُبعام همچنان بر آنها سلطنت می‌کرد. 18سپس رِحُبعامِ پادشاه، اَدورام*‏12‏:18 در ترجمۀ یونانی هفتادتَنان: ”اَدونیرام“. را که مسئول کار اجباری بود نزد اسرائیلیان فرستاد، ولی تمامی اسرائیل او را سنگسار کردند، که بمُرد. و رِحُبعامِ پادشاه به‌شتاب بر ارابۀ خود نشست تا به اورشلیم بگریزد. 19پس اسرائیل تا به امروز بر خاندان داوود شوریده‌اند.
20و چون تمامی اسرائیل شنیدند که یِرُبعام بازگشته است، از پی او فرستاده، وی را نزد جماعت فرا خواندند و او را بر تمامی اسرائیل پادشاه ساختند. بدین‌گونه، جز قبیلۀ یهودا و بس، کسی خاندان داوود را پیروی نکرد.
21چون رِحُبعام به اورشلیم رسید، تمامی خاندان یهودا و قبیلۀ بِنیامین را گرد آورد، یعنی یکصد و هشتاد هزار جنگاور برگزیده را، تا با خاندان اسرائیل بجنگند و پادشاهی را به رِحُبعام پسر سلیمان برگردانند. 22اما کلام خدا بر شِمَعیا، مرد خدا، نازل شده، گفت: 23«به رِحُبعام پسر سلیمان، پادشاه یهودا، و به تمامی خاندان یهودا و بِنیامین و مابقی قوم بگو: 24”خداوند چنین می‌فرماید: مروید و با برادران خود، بنی‌اسرائیل، جنگ مکنید. هر یک از شما به خانۀ خود بازگردد زیرا که این امر از جانب من شده است.“» پس ایشان به کلام خداوند گوش سپردند، و مطابق فرمان او بازگشتند.
گوساله‌های زرّین یِرُبعام
25آنگاه یِرُبعام، شِکیم را در نواحی مرتفع اِفرایِم بنا کرده، در آن ساکن شد. سپس از آنجا بیرون رفته، فِنوئیل*‏12‏:25 یا ”فِنیئیل“. را بنا کرد. 26و یِرُبعام در دل خود گفت: «حال سلطنت به خاندان داوود بر خواهد گشت. 27اگر این قوم همچنان برای تقدیم قربانی به خانۀ خداوند در اورشلیم بروند، همانا دلها‌یشان دیگر بار به سوی سرورشان رِحُبعام، پادشاه یهودا، بر خواهد گشت، و مرا خواهند کشت و به سوی رِحُبعام، پادشاه یهودا، بازگشت خواهند کرد.» 28پس پادشاه مشورت کرده، دو گوسالۀ زرّین ساخت و به قوم گفت: «رفتن به اورشلیم برای شما زحمت است. هان، خدایان شما، ای اسرائیل، که شما را از سرزمین مصر بیرون آوردند!» 29سپس یکی از گوساله‌ها را در بِیت‌ئیل گذاشت و دیگری را در دان. 30و این امر سبب گناه شد، زیرا قوم برای حاضر شدن به حضور یکی حتی تا دان می‌رفتند. 31یِرُبعام همچنین در مکانهای بلند معبدها ساخت، و از میان تمامی مردم، کاهنانی تعیین کرد که از لاویان نبودند. 32و در روز پانزدهم از ماه هشتم عیدی مقرر داشت، همچون عیدی که در یهودا بود، و بر مذبح قربانیها تقدیم کرد. و در بِیت‌ئیل نیز چنین کرد و برای گوساله‌هایی که ساخته بود، قربانی تقدیم نمود. و کاهنانِ مکانهای بلندی را که ساخته بود، در بِیت‌ئیل قرار داد. 33پس یِرُبعام در روز پانزدهم از ماه هشتم، یعنی ماهی که از دل خود ابداع کرده بود، به مذبحی که در بِیت‌ئیل ساخته بود، برآمد. او عیدی برای بنی‌اسرائیل مقرر داشت، و به مذبح بر‌آمد تا بخور بسوزاند.
13
مرد خدایی از یهودا
1روزی یِرُبعام کنار مذبح ایستاده بود تا بخور بسوزاند، که مرد خدایی به فرمان خداوند از یهودا به بِیت‌ئیل آمد 2و به فرمان خداوند بر ضد آن مذبح ندا کرده، گفت: «ای مذبح، ای مذبح! خداوند چنین می‌فرماید: ”اینک برای خاندان داوود پسری زاده خواهد شد، و نام او یوشیا خواهد بود. او کاهنان مکانهای بلند را که بر تو بخور می‌سوزانند، بر تو قربانی خواهد کرد، و استخوانهای آدمیان بر تو سوزانیده خواهد شد.“» 3و در همان روز نشانه‌ای داد و گفت: «این است نشانی که خداوند فرموده است: ”اینک این مذبح شکافته خواهد شد و خاکستری که بر آن است، ریخته خواهد گشت.“» 4چون یِرُبعامِ پادشاه سخن مرد خدا را که بر ضد مذبح بِیت‌ئیل ندا کرده بود شنید، دست خود را از مذبح دراز کرده، گفت: «او را بگیرید!» ولی دستش که آن را به سوی مرد خدا دراز کرده بود خشک شد، به گونه‌ای که نتوانست آن را باز نزد خود پس کِشَد. 5و مطابق با نشانی که مرد خدا به فرمان خداوند داده بود، مذبح شکافته شد، و خاکستر از روی مذبح ریخت. 6پادشاه مرد خدا را گفت: «تمنا آن که نزد یهوه خدایت شفاعت کرده، برای من دعا کنی تا دستم به من باز داده شود.» پس مرد خدا نزد خداوند شفاعت کرد و دست پادشاه به او باز داده شد و به حالت نخست بازگشت. 7آنگاه پادشاه به مرد خدا گفت: «به خانه‌ام بیا و تجدید قوا کن*‏13‏:7 یا: «چیزی بخور». و تو را پاداش خواهم داد.» 8اما مرد خدا به پادشاه پاسخ داد: «حتی اگر نیمی از خانۀ خود را به من ببخشی، همراه تو نخواهم آمد و در این مکان نه نان خواهم خورد و نه آب خواهم نوشید 9زیرا خداوند مرا به کلام خود فرمان داده، گفت: ”نان مخور و آب منوش، و از راهی که آمده‌ای بازنگرد.“» 10پس راه دیگری در پیش گرفت و از راهی که به بِیت‌ئیل آمده بود، بازنگشت.
11و اما در بِیت‌ئیل نبی سالخورده‌ای می‌زیست. پسرانش*‏13‏:11 در ترجمۀ یونانی هفتادتَنان، والگیت و سریانی؛ در متن عبری: ”پسرش“. آمده، هرآنچه را که مرد خدا آن روز در بِیت‌ئیل کرده بود و نیز سخنانی را که به پادشاه گفته بود، برای پدر خود بازگفتند. 12پدرشان از ایشان پرسید: «از کدام راه رفت؟» و پسرانش راه بازگشت مرد خدا را که از یهودا آمده بود، به وی نشان دادند. 13پس به پسرانش گفت: «الاغ را برایم زین کنید.» و چون الاغ را زین کردند، بر آن سوار شد 14و در پی مرد خدا روانه گشته، او را زیر درخت بلوطی نشسته یافت. از او پرسید: «آیا تو همان مرد خدایی که از یهودا آمده است؟» پاسخ داد: «آری، من همانم.» 15نبی به او گفت: «همراه من به خانه‌ام بیا و طعامی بخور.» 16اما مرد خدا گفت: «نمی‌توانم همراه تو بازگردم و به خانه‌ات درآیم، و در این مکان نیز نه با تو نان می‌خورم و نه آب می‌نوشم. 17زیرا به کلام خداوند به من گفته شد: ”در آنجا نان مخور و آب منوش، و از راهی که آمده‌ای بازنگرد.“» 18نبی وی را گفت: «من نیز چون تو نبی هستم. فرشته‌ای به فرمان خداوند با من متکلم شده، گفت: ”او را با خود به خانه‌ات بازگردان تا نان بخورد و آب بیاشامد.“» اما به او دروغ می‌گفت. 19پس آن مرد خدا همراه نبی بازگشت و در خانۀ او نان خورد و آب نوشید.
20ایشان بر سر سفره نشسته بودند که کلام خداوند بر آن نبی که مرد خدا را بازگردانیده بود، نازل شد 21و به آن مرد خدا که از یهودا آمده بود ندا در داده، گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”چون تو از حکم خداوند سرپیچیدی و فرمانی را که یهوه خدایت به تو امر فرموده بود نگاه نداشتی، 22بلکه بازگشتی و در مکانی که به تو گفته شده بود نان مخوری و آب منوشی، نان خوردی و آب نوشیدی، پس جسدت به مقبرۀ پدرانت داخل نخواهد شد.“» 23پس از آنکه مرد خدا نان خورد و آب نوشید، آن نبی که او را بازگردانیده بود، الاغ را برای او زین کرد. 24و چون می‌رفت، شیری در راه به او برخورد و او را کشت و جسدش در راه افکنده شد. الاغ در کنارش ایستاده بود، و شیر نیز در کنار جسد ایستاده بود. 25و اینک مردمانی که از آنجا می‌گذشتند، جسد را در راه افتاده، و شیر را کنار آن ایستاده دیدند. پس آمدند و در شهری که نبی سالخورده در آن می‌زیست، خبر آوردند.
26چون آن نبی که او را از راه بازگردانیده بود این خبر را شنید، گفت: «این همان مرد خداست که از فرمان خداوند سرپیچی کرد. پس، خداوند او را به آن شیر تسلیم نمود تا مطابق کلامی که خداوند به او گفت، وی را بِدَرَد و بکشد.» 27آنگاه به پسرانش گفت: «الاغ را برایم زین کنید.» و آنان چنین کردند. 28او رفت و جسد آن مرد را در راه افتاده یافت، و الاغ و شیر را که کنار جسد ایستاده بودند. شیر نه جسد را خورده، و نه الاغ را دریده بود. 29پس نبی جسد مرد خدا را برگرفته، بر الاغ گذاشت و آن را به شهر بازآورد تا سوگواری کند و آن را به خاک سپارد. 30پس جسد را در مقبرۀ خویش نهاد. و ایشان برایش سوگواری کردند و گفتند: «وای، ای برادر من!» 31و پس از آن که او را دفن کرد، به پسرانش گفت: «چون بمیرم، مرا در قبری که مرد خدا در آن مدفون است، دفن کنید و استخوانهایم را کنار استخوانهای او بگذارید. 32زیرا پیامی که او به فرمان خداوند بر ضد مذبح بِیت‌ئیل و بر ضد همۀ زیارتگاههای*‏13‏:32 در عبری: ”خانه‌های“. واقع در مکانهای بلند در شهرهای سامِرِه ندا کرد، به‌یقین واقع خواهد شد.»
33اما یِرُبعام حتی پس از این واقعه نیز از طریق شرارت‌آمیز خود بازنگشت، بلکه همچنان کاهنانی از تمامی مردم برای مکانهای بلند تعیین می‌کرد. و هر که را که خواهان کهانت بود، در مکانهای بلند به کهانت نصب می‌نمود. 34این امر، خاندان یِرُبعام را به گناه کشانید، تا ایشان را از روی زمین برکنده، نابود سازد.
14
پیشگویی اَخیّا بر ضد یِرُبعام
1و در آن ایام اَبیّا، پسر یِرُبعام بیمار شد. 2و یِرُبعام به زن خود گفت: «برخیز و چهرۀ خویش تبدیل نما تا کسی نداند زن یِرُبعام هستی، و به شیلوه برو. اینک اَخیّای نبی آنجاست، همان که دربارۀ من گفت پادشاه این قوم خواهم شد. 3ده قرص نان، چند کلوچه و کوزه‌ای عسل برداشته، نزد او برو. او تو را خواهد گفت که بر سر طفل چه خواهد آمد.»
4پس زن یِرُبعام چنین کرد. او برخاست و رهسپار شیلوه شده، به خانۀ اَخیّا رسید. اَخیّا نمی‌توانست ببیند زیرا چشمانش به سبب کهنسالی تار شده بود. 5خداوند به اَخیّا گفته بود: «اینک زن یِرُبعام می‌آید تا از تو دربارۀ پسرش سئوال کند زیرا که بیمار است، و تو چنین و چنان او را پاسخ ده. و چون بیاید، وانمود خواهد کرد کسی دیگر است.»
6چون اَخیّا صدای پاهای زن را بر در شنید، گفت: «داخل شو ای زنِ یِرُبعام. چرا وانمود می‌کنی کسی دیگر هستی؟ زیرا مأمورم خبری ناگوار به تو برسانم. 7برو و به یِرُبعام بگو: ”یهوه خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: ’من تو را از میان مردم برافراشتم و تو را برگماشتم تا بر قوم من اسرائیل رهبر باشی، 8و مملکت را از خاندان داوود پاره کرده، به تو بخشیدم. اما تو همچون خدمتگزار من داوود نبودی که فرامین مرا نگاه می‌داشت و با تمامی دل مرا پیروی می‌کرد، و تنها آنچه را که در نظر من درست بود انجام می‌داد، 9بلکه از همۀ آنان که پیش از تو بودند بیشتر شرارت ورزیدی و رفته، برای خود خدایانِ غیر و بتهای ریخته شده ساختی، و خشم مرا برافروخته، مرا پشت سر خود افکندی. 10بنابراین، اینک من خاندان یِرُبعام را به بلا گرفتار خواهم کرد، و همۀ ذکوران یِرُبعام را در اسرائیل از غلام و آزاد منقطع خواهم ساخت و خاندان یِرُبعام را خواهم سوزانید، آن‌گونه که سِرگین را می‌سوزانند تا اثری از آن باقی نماند. 11از بستگان یِرُبعام هر که در شهر بمیرد، سگان خواهند خورد و هر که در دشت بمیرد، مرغان هوا. زیرا که خداوند چنین فرموده است!“‘ 12پس تو برخاسته، به خانه‌ات برو. به محض رسیدن پاهایت به شهر، پسرت خواهد مرد. 13همۀ اسرائیل بر او سوگواری خواهند کرد و به خاکش خواهند سپرد، زیرا تنها او از نسل یِرُبعام به قبر داخل خواهد شد، چراکه در او چیزی خوشایندِ یهوه خدای اسرائیل در میان خاندان یِرُبعام یافت شد. 14افزون بر این، خداوند امروز بر اسرائیل پادشاهی برای خود برمی‌خیزاند که خاندان یِرُبعام را منقطع خواهد ساخت؛ آری، از همین امروز!
15«و خداوند اسرائیل را خواهد زد، همچون نی‌ای که در آب می‌لرزد. او اسرائیل را از این سرزمین نیکو که به پدرانشان بخشید، ریشه‌کن خواهد کرد و ایشان را در آن سوی نهر*‏14‏:15 منظور نهر فُرات است. پراکنده خواهد ساخت، زیرا با ساختن اَشیرَه‌ها*‏14‏:15 ”اَشیرَه“ الهۀ باروری که پرستش آن با اعمال منافی عفت همراه بود؛ همچنین در بقیۀ کتاب. خشم خداوند را برانگیخته‌اند. 16و خداوند اسرائیل را به سبب گناهانی که یِرُبعام مرتکب شد و اسرائیل را نیز به انجام آن سوق داد، تسلیم خواهد کرد.»
17پس زن یِرُبعام برخاست و روانه شده، به تِرصَه رفت، و به محض ورود به آستانۀ خانه، پسر مرد. 18و تمامی اسرائیل او را دفن کردند و برایش ماتم گرفتند، مطابق کلام خداوند که به واسطۀ خدمتگزار خود اَخیّای نبی گفته بود.
19و اما دیگر امور مربوط به یِرُبعام، که چگونه جنگید و چگونه سلطنت کرد، اینک در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل مکتوب است. 20ایام سلطنت یِرُبعام بیست و دو سال بود. و او با پدران خود آرَمید، و پسرش ناداب به جای وی پادشاه شد.
رِحُبعام، پادشاه یهودا
21و اما رِحُبعام پسر سلیمان در یهودا سلطنت می‌کرد. او چهل و یک ساله بود که پادشاه شد. رِحُبعام هفده سال در اورشلیم پادشاهی کرد، در شهری که خداوند از میان تمامی قبایل اسرائیل برگزیده بود تا نام خود را در آن بگذارد. مادر او نَعَمَه نام داشت و از عَمّونیان بود. 22مردم یهودا آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند، و با گناهانی که مرتکب شدند، حتی بیش از تمامی اعمال پدرانشان، غیرت او را برانگیختند. 23زیرا آنان نیز مکانهای بلند و ستونها و اَشیرَه‌ها بر روی هر تپۀ بلند و زیر هر درخت سبز برای خود بر پا کردند. 24در مملکت حتی روسپیان مرد نیز در بتکده‌ها روسپیگری می‌کردند. آری، مردم یهودا تمامی اعمال کراهت‌آور اقوامی را که خداوند آنها را از پیش روی بنی‌اسرائیل بیرون رانده بود، انجام می‌دادند.
25و واقع شد که در پنجمین سال رِحُبعامِ پادشاه، شیشَق پادشاه مصر به اورشلیم حمله کرد. 26شیشَق خزائن معبد خداوند و خزائن کاخ شاهی را برداشت. او همه چیز را با خود برد، از جمله همۀ سپرهایی را که سلیمان از طلا ساخته بود. 27پس رِحُبعامِ پادشاه به جای آن سپرها، سپرهای برنجین ساخت و آنها را به دست رؤسای نگهبانانی که نزد درِ ورودی کاخ شاهی کشیک می‌دادند، سپرد. 28هرگاه پادشاه به معبد خداوند می‌رفت، نگهبانان سپرها را به دست می‌گرفتند و دوباره آنها را به اتاق نگهبانان برمی‌گرداندند.
29و اما دیگر امور مربوط به رِحُبعام، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 30میان رِحُبعام و یِرُبعام همیشه جنگ بود. 31رِحُبعام با پدران خود آرَمید و کنار ایشان در شهر داوود به خاک سپرده شد. مادر او نَعَمَه نام داشت و از عَمّونیان بود. و پسرش اَبیّام*‏14‏:31 یا ”اَبیّا“؛ نگاه کنید به ۲ تواریخ ‏12‏:16. به جای وی پادشاه شد.
15
اَبیّام، پادشاه یهودا
1در هجدهمین سال پادشاهیِ یِرُبعام پسر نِباط، اَبیّام پادشاه یهودا شد، 2و سه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. مادرش، مَعَکاه نام داشت و دختر اَبشالوم بود. 3اَبیّام نیز در همۀ گناهانی که پدرش پیش از او کرده بود سلوک می‌نمود، و دلش همچون دل پدرش داوود با یهوه خدایش کامل نبود. 4با این حال، یهوه خدایش به خاطر داوود چراغی در اورشلیم به وی عطا فرمود، به اینکه پسرش را به جانشینی او نصب کرد، و اورشلیم را استوار ساخت. 5زیرا داوود آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا می‌آورد، و غیر از موضوع اوریای حیتّی، در تمامی روزهای زندگی‌اش از هیچ‌یک از فرمانهای خداوند انحراف نورزیده بود. 6در تمامی دوران زندگی اَبیّام، میان رِحُبعام و یِرُبعام جنگ بود. 7و اما دیگر امور مربوط اَبیّام، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ و میان اَبیّام و یِرُبعام جنگ بود. 8و اَبیّام با پدران خود آرَمید و در شهر داوود به خاک سپرده شد، و پسرش آسا به جای او پادشاه شد.
آسا، پادشاه یهودا
9در بیستمین سال سلطنت یِرُبعام، پادشاه اسرائیل، آسا پادشاه یهودا شد، 10و چهل و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. مادرش مَعَکاه نام داشت و دختر اَبشالوم بود. 11آسا همچون پدرش داوود، آنچه را که در نظر خداوند درست بود، به جا می‌آورد. 12او روسپیان مرد بتکده‌ها را از ولایت بیرون راند، و همۀ بتهای بی‌ارزشی را که پدرانش ساخته بودند دور ساخت. 13او حتی مادر خود مَعَکاه را از مقام ملکه عَزل کرد، زیرا تمثالی کراهت‌آور برای اَشیرَه ساخته بود، و آسا آن را قطع کرده، در وادی قِدرون سوزانید. 14اما مکانهای بلند برداشته نشد؛ با وجود این، دل آسا در تمامی روزهای زندگی‌اش با خداوند کامل بود. 15او هدایای وقفیِ پدرش و هدایای وقفیِ خود را از سیم و زر و ظروف، به خانۀ خداوند درآورد.
16میان آسا و بَعَشا، پادشاه اسرائیل، در تمامی ایامشان جنگ بود. 17بَعَشا پادشاه اسرائیل به جنگ یهودا برآمد و رامَه را بنا کرد تا نگذارد کسی نزد آسا پادشاه یهودا رفت و آمد کند. 18آسا نیز هر چه سیم و زر در خزانه‌های خانۀ خداوند و کاخ شاهی باقی مانده بود، گرفت و آنها را به دست خادمانش سپرد، و ایشان را نزد بِن‌هَدَد پسر طَبریمّون پسر حِزیون پادشاه اَرام فرستاد که در دمشق زندگی می‌کرد، با این پیام که: 19«بگذار میان من و تو پیمانی باشد، چنانکه میان پدر من و پدر تو بود. اینک برایت هدیه‌ای از سیم و زر فرستاده‌ام. پس برو و پیمان خود را با بَعَشا، پادشاه اسرائیل بشکن، تا از نزد من عقب‌نشینی کند.» 20بِن‌هَدَد درخواست آسای پادشاه را پذیرفته، سرداران لشکر خود را برای جنگ با شهرهای اسرائیل گسیل داشت. او عیون، دان، آبِل‌بِیت‌مَعَکاه، تمامی کِنِروت و نیز تمامی سرزمین نَفتالی را فتح کرد. 21چون بَعَشا این را شنید، بنای رامَه را متوقف ساخته، در تِرصَه اقامت گزید. 22آنگاه آسای پادشاه تمامی مردم یهودا را بدون استثنا ندا در داد تا ایشان سنگها و الوارهایی را که بَعَشا در بنای رامَه به کار برده بود نقل کنند، و آسای پادشاه با آنها جِبَع بِنیامین و مِصفَه را بنا کرد. 23و اما تمامی دیگر امور مربوط به آسا، و تمامی عظمتش، و هرآنچه کرد، و شهرهایی که بنا نمود، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ اما آسا در ایام پیری به مرضی در پاهایش دچار شد. 24و آسا با پدران خود آرَمید، و او را کنار ایشان در شهر پدرش داوود به خاک سپردند. و پسرش یَهوشافاط به جای او پادشاه شد.
ناداب، پادشاه اسرائیل
25در دوّمین سال سلطنتِ آسا، پادشاه یهودا، ناداب پسر یِرُبعام بر اسرائیل پادشاه شد و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد. 26او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا می‌آورد و در راه پدرش و گناه او که اسرائیل را نیز به ارتکاب آن کشانیده بود، سلوک می‌کرد.
27بَعَشا پسر اَخیّا از خاندان یِساکار، بر ضد ناداب دسیسه کرد و او را در جِبِتون که از آنِ فلسطینیان بود، کُشت، زیرا ناداب و تمامی اسرائیل جِبِتون را محاصره کرده بودند. 28پس بَعَشا در سوّمین سال سلطنت آسا، پادشاه یهودا، ناداب را کشت و به جای او پادشاه شد. 29و چون پادشاه شد، تمامی خاندان یِرُبعام را کشت. او مطابق کلام خداوند که به واسطۀ خدمتگزار خود اَخیّای شیلونی گفته بود، یک تن را نیز برای یِرُبعام زنده نگذاشت، تا همه را هلاک ساخت. 30این به سبب گناهانی بود که یِرُبعام مرتکب شده و اسرائیل را نیز به ارتکاب آنها کشانده بود، و این‌گونه خشم یهوه خدای اسرائیل را برانگیخته بود.
31و اما دیگر امور مربوط به ناداب، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 32میان آسا و بَعَشا، پادشاه اسرائیل، در تمامی ایامشان جنگ بود.
بَعَشا، پادشاه اسرائیل
33در سوّمین سال سلطنت آسا، پادشاه یهودا، بَعَشا پسر اَخیّا در تِرصَه بر تمامی اسرائیل پادشاه شد و بیست و چهار سال سلطنت کرد. 34او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا می‌آورد، و در راه یِرُبعام و گناه او که اسرائیل را نیز به ارتکاب آن کشانیده بود، سلوک می‌کرد.
16
1آنگاه کلام خداوند بر ضد بَعَشا بر یِیهو پسر حَنانی نازل شده، گفت: 2«من تو را از خاک برافراشتم و تو را بر قوم خود اسرائیل رهبر ساختم، اما تو به راه یِرُبعام سلوک کرده، قوم من اسرائیل را به گناه کشاندی به گونه‌ای که خشم مرا به سبب گناهانشان برافروختند. 3اینک من نیز بَعَشا و خاندانش را به تمامی نابود خواهم کرد و خانۀ تو را همچون خانۀ یِرُبعام پسر نِباط خواهم ساخت. 4از بستگان بَعَشا، آنان را که در شهر بمیرند، سگان خواهند خورد و آنان را که در دشت بمیرند، مرغان هوا.»
5و اما دیگر امور مربوط به بَعَشا، و آنچه کرد، و عظمتش، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 6پس بَعَشا با پدران خود آرَمید و در تِرصَه به خاک سپرده شد، و پسرش ایلَه به جای او پادشاه شد.
7افزون بر این، کلام خداوند بر یِیهوی نبی پسر حَنانی بر ضد بَعَشا و خاندانش نازل شد، هم به سبب تمامی بدی که در نظر خداوند به جا آورده بود و همچون خاندان یِرُبعام خشم او را با عمل دستانش برافروخته بود، و هم از این رو که خاندان یِرُبعام را هلاک ساخته بود.
ایلَه، پادشاه اسرائیل
8در سال بیست و ششمِ آسا پادشاه یهودا، ایلَه پسر بَعَشا در تِرصَه پادشاه اسرائیل شد و دو سال سلطنت کرد. 9اما خادم او زِمری که فرماندهیِ نیمی از ارابه‌هایش را بر عهده داشت، بر ضد او دسیسه کرد. و واقع شد که ایلَه در تِرصَه، در خانۀ اَرصا مباشر اعظم کاخش در تِرصَه، میگساری می‌کرد، 10که زِمری داخل شده، او را بزد و بکشت، و در سال بیست و هفتم از سلطنت آسا پادشاه یهودا، به جای ایلَه پادشاه شد.
11چون زِمری پادشاه شد و بر تخت نشست، تمامی خاندان بَعَشا را کشت و از میان خویشان و دوستان بَعَشا حتی یک مرد را هم زنده نگذاشت. 12آری، زِمری تمامی خاندان بَعَشا را مطابق آنچه خداوند به واسطۀ یِیهوی نبی بر ضد بَعَشا گفته بود، هلاک کرد. 13این به سبب تمامی گناهان بَعَشا و گناهان پسرش ایلَه بود که خود مرتکب آنها شدند و اسرائیل را نیز به گناه کشانده، خشم یهوه خدای اسرائیل را با بتهای خود برافروختند. 14و اما دیگر امور مربوط به ایلَه، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
زِمری، پادشاه اسرائیل
15در سال بیست و هفتمِ آسا پادشاه یهودا، زِمری هفت روز در تِرصَه سلطنت کرد. و واقع شد که لشکر اسرائیل علیه جِبِتون، که از آنِ فلسطینیان بود، اردو زده بود. 16سربازانی که در اردوگاه بودند، شنیدند که زِمری دسیسه کرده و پادشاه را کشته است. پس تمامی اسرائیل همان روز در اردوگاه، عُمری سردار لشکر را بر اسرائیل پادشاه ساختند. 17آنگاه عُمری و تمامی اسرائیل با وی از جِبِتون برآمده، تِرصَه را محاصره کردند. 18و چون زِمری دید که شهر به تصرف درآمده است، به اَرگِ کاخ شاهی درآمده، کاخ را بر سر خویش به آتش سوزانید و مرد. 19و این به سبب گناهانی بود که مرتکب شد و آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد. آری، زِمری به راه یِرُبعام سلوک می‌کرد که با گناه خود، اسرائیل را نیز به گناه کشانید. 20و اما دیگر امور مربوط به زِمری، و دسیسه‌ای که کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
عُمری، پادشاه اسرائیل
21آنگاه قوم اسرائیل بر دو دسته شدند: نیمی تابع تِبنی پسر جینَت گشتند تا او را پادشاه سازند، و نیم دیگر تابع عُمری. 22اما مردمی که تابع عُمری بودند بر آنان که تابع تِبنی پسر جینَت بودند، غلبه یافتند. پس تِبنی مُرد و عُمری پادشاه شد. 23عُمری در سال سی و یکمِ آسا پادشاه یهودا، بر اسرائیل پادشاه شد و دوازده سال سلطنت کرد، که شش سال آن را در تِرصَه حکم راند.
24عُمری کوه سامِرِه را به بهای دو وزنه*‏16‏:24 یا ”قَنطار“. یک وزنه تقریباً معادل ۳۴ کیلوگرم است. نقره از شِمِر خرید و بر آن کوه شهری ساخت، و آن را به نام مالک قبلی‌اش شِمِر، سامِرِه نامید.
25اما عُمری آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد و از همۀ کسانی که پیش از او بودند، بدتر کرد. 26زیرا در تمامی راههای یِرُبعام پسر نِباط و در گناهانی که اسرائیل را نیز بدانها کشانیده بود، سلوک نمود و این‌گونه سبب شد که آنها خشم یهوه خدای اسرائیل را به واسطۀ بتهای خویش برانگیزند. 27و اما دیگر امور مربوط به عُمری که او انجام داد، و عظمتی که به نمایش گذاشت، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 28پس عُمری با پدران خود آرَمید و در سامِرِه به خاک سپرده شد. و پسرش اَخاب به جای وی پادشاه شد.
اَخاب، پادشاه اسرائیل
29در سال سی و هشتمِ آسا پادشاه یهودا، اَخاب پسر عُمری بر اسرائیل پادشاه شد و بیست و دو سال در سامِرِه بر اسرائیل سلطنت کرد. 30اَخاب پسر عُمری بیش از تمامی کسانی که پیش از او بودند، در نظر خداوند بدی کرد. 31گویی سلوک نمودن در گناهان یِرُبعام پسر نِباط برای اَخاب کافی نبود که ایزابل دختر اِتبَعَل پادشاه صیدونیان را نیز به زنی گرفت و رفته، بَعَل را عبادت و سَجده کرد. 32او در معبد بَعَل که در سامِرِه ساخته بود، مذبحی برای بَعَل بر پا کرد. 33و نیز اَشیرَه را ساخت. اَخاب بیش از همۀ پادشاهان اسرائیل که پیش از وی بودند، با اعمال خویش خشم یهوه خدای اسرائیل را برانگیخت. 34در ایام او، حیئیلِ بِیت‌ئیلی اَریحا را بنا کرد. او مطابق کلام خداوند که به واسطۀ یوشَع پسر نون گفته بود، پِی شهر را به بهای جان نخست‌زاده‌اش اَبیرام نهاد و دروازه‌های آن را به بهای جان کوچکترین پسرش، سِجوب بر پا کرد.*‏16‏:34 یوشَع6: 26.
17
ایلیا و نهر خشک
1ایلیای تِشبی که از ساکنان جِلعاد بود، اَخاب را گفت: «به حیات یهوه خدای اسرائیل که به حضورش ایستاده‌ام سوگند، که در این سالها شبنم و باران جز به کلام من نخواهد بود.» 2آنگاه کلام خداوند بر او نازل شده، گفت: 3«از اینجا برو و به جانب مشرق روی نما و خویشتن را نزد نهر کِریت که در شرق رود اردن است، پنهان کن. 4از آب نهر بنوش، و کلاغان را نیز فرمان داده‌ام تا در آنجا برایت خوراک فراهم کنند.» 5پس ایلیا روانه شده، به فرمان خداوند عمل کرد. او رفت و نزد نهر کِریت که در شرق اردن است، به سر برد. 6و کلاغان برای او صبحگاهان نان و گوشت و شامگاهان نیز نان و گوشت می‌آوردند، و از نهر نیز می‌نوشید. 7اما آب نهر پس از ایامی چند خشک شد، زیرا در آن دیار بارانی نبود.
ایلیا و بیوه‌زن
8آنگاه کلام خداوند بر ایلیا نازل شده، گفت: 9«برخیز و به صَرِفَۀ صیدون برو و در آنجا ساکن شو. اینک بیوه‌زنی را در آنجا امر فرموده‌ام که برای تو خوراک فراهم کند.» 10پس ایلیا برخاست و به صَرِفَه رفت. چون به دروازۀ شهر رسید، اینک بیوه‌زنی در آنجا هیزم برمی‌چید. پس او را صدا زده، گفت: «تمنا آنکه قدری آب در ظرفی برایم بیاوری تا بنوشم.» 11چون برای آوردن آن می‌رفت، او را صدا زده، گفت: «لقمه‌‌ای نان نیز در دست خود برایم بیاور.» 12اما زن پاسخ داد: «به حیات یهوه خدایت سوگند که نانی ندارم، بلکه فقط مشتی آرد در ظرف و اندکی روغن در کوزه دارم. و حال دو چوبی برمی‌چینم تا رفته، خوراکی برای خود و پسرم بپزم تا بخوریم و بمیریم.» 13ایلیا به او گفت: «مترس. برو و آنچه گفتی بکن؛ ولی نخست قرصِ نانی کوچک از آن برایم بپز و نزدم بیاور و بعد از آن، برای خود و پسرت چیزی بپز. 14زیرا یهوه خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: ”ظرف آرد تمام نخواهد شد و کوزۀ روغن خالی نخواهد گشت، تا آن روز که خداوند بر زمین باران بباراند.“» 15پس زن رفت و موافق آنچه ایلیا گفته بود، به جا آورد. ایلیا، آن زن و اهل خانه‌اش روزهای بسیار خوردند، 16و مطابق کلام خداوند که به واسطۀ ایلیا گفته بود، ظرف آرد تمام نشد و کوزۀ روغن خالی نگشت.
17پس از این امور، پسرِ آن زن که صاحب‌خانه بود، بیمار شد. بیماری او چنان سخت بود که نَفَسی در او باقی نماند. 18پس زن، ایلیا را گفت: «ای مرد خدا، چه دشمنی با من داری؟ آیا نزد من آمده‌ای تا گناهم را یادآور گردی و پسرم را بکشی؟» 19ایلیا به او گفت: «پسرت را به من بده.» و پسر را از آغوش او گرفته، به بالاخانه‌‌ای برد که در آن ساکن بود، و بر بستر خویش خوابانید. 20آنگاه نزد خداوند فریاد برآورد و گفت: «آه ای یهوه خدای من، آیا حتی بر بیوه‌زنی نیز که نزد او میهمانم بلا نازل کردی و پسر او را کُشتی؟» 21سپس سه بار بر جسد طفل دراز کشید و نزد خداوند فریاد برآورد: «ای یهوه خدای من، تمنا اینکه جان این طفل به او برگردد.» 22و خداوند آواز ایلیا را شنید و جان طفل به او برگشت، و او زنده شد. 23ایلیا طفل را برگرفته، از بالاخانه به زیر آورد و به درون خانه برد و به مادرش سپرد و گفت: «ببین، پسرت زنده است!» 24پس آن زن به ایلیا گفت: «اکنون دانستم که تو مرد خدایی و کلام خداوند که در دهان توست، حقیقت است.»
18
ایلیا و عوبَدیا
1پس از روزهای بسیار، کلام خداوند در سال سوّم بر ایلیا نازل شده، گفت: «برو و خود را به اَخاب بنما و من بر زمین باران خواهم بارانید.» 2پس ایلیا روانه شد تا خود را به اَخاب بنمایانَد، و قحطی در سامِرِه سخت بود. 3اَخاب، عوبَدیا را که متصدی کاخ بود به حضور فرا خواند. عوبَدیا مردی بسیار خداترس بود، 4و هنگامی که ایزابل انبیای خداوند را هلاک می‌ساخت، عوبَدیا یکصد تن از آنان را گرفته، پنجاه پنجاه در غاری پنهان کرد و ایشان را به نان و آب خوراک داد. 5باری، اَخاب به عوبَدیا گفت: «نزد تمامی چشمه‌های آب و نهرهای این سرزمین برو، شاید علفی بیابیم و اسبان و قاطران را زنده نگاه داشته، همۀ حیوانات خود را از دست ندهیم.» 6پس زمین را بین خود تقسیم کردند تا آن را درنوردند؛ اَخاب به‌تنهایی به یک سو رفت و عوبَدیا تنها به سویی دیگر.
7و چون عوبَدیا در راه بود، اینک ایلیا بدو برخورد. عوبَدیا او را شناخته، به روی درافتاد و گفت: «ای سرورم ایلیا، آیا این تویی؟» 8ایلیا او را پاسخ داد: «آری، من هستم. برو و به سرورت بگو: ”اینک ایلیا اینجا است.“» 9عوبَدیا گفت: «چه گناهی کرده‌ام که خدمتگزارت را به دست اَخاب تسلیم می‌کنی تا مرا بکُشد؟ 10به حیات یهوه خدایت سوگند، قوم و مملکتی نیست که سرورم کسان به جستجوی تو بدان‌جا نفرستاده باشد. و اگر گفته باشند که، ”اینجا نیست،“ از آن مملکت و قوم سوگند گرفته است که تو را نیافته‌اند. 11و حال تو می‌گویی: ”نزد سرورت برو و بگو: ’اینک ایلیا اینجا است‘؟“ 12به محض اینکه تو را ترک کنم، روح خداوند تو را به جایی که نمی‌دانم خواهد برد، و چون بروم و اَخاب را خبر دهم و او تو را نیابد، مرا خواهد کشت؛ حال آنکه خدمتگزارت از جوانی ترس خداوند را به دل داشته است. 13آیا سرورم خبر ندارد که وقتی ایزابل انبیای خداوند را می‌کُشت، من چه کردم؟ اینکه چگونه یکصد تن از انبیای خداوند را پنجاه پنجاه در غاری پنهان کردم و آنان را به نان و آب خوراک دادم؟ 14و حال تو می‌گویی: ”نزد سرورت برو و بگو: ’اینک ایلیا اینجا است‘؟“ او مرا خواهد کشت!» 15ایلیا گفت: «به حیات یهوه خدای لشکرها که به حضورش ایستاده‌ام سوگند، که امروز به‌یقین خود را به اَخاب نشان خواهم داد.» 16پس عوبَدیا به دیدن اَخاب رفت و به او خبر داد، و اَخاب به دیدار ایلیا آمد.
ایلیا بر کوه کَرمِل
17و چون اَخاب ایلیا را بدید، بدو گفت: «آیا این تویی، تو که اسرائیل را آشفته می‌سازی؟» 18ایلیا پاسخ داد: «من نیستم که اسرائیل را آشفته می‌سازم بلکه تو و خاندانت، زیرا فرامین خداوند را ترک کرده، بَعَلها را پیروی کرده‌ای. 19پس حال بفرست و تمامی اسرائیل را نزد من بر کوه کَرمِل گرد آور، و چهارصد و پنجاه نبی بَعَل و چهارصد نبی اَشیرَه را نیز که بر سفرۀ ایزابل خوراک می‌خورند.»
20پس اَخاب نزد تمامی بنی‌اسرائیل فرستاده، آن انبیا را بر کوه کَرمِل گرد آورد. 21آنگاه ایلیا به تمامی قوم نزدیک شده، گفت: «تا به کی میان دو فرقه می‌لنگید؟ اگر یهوه خداست، او را پیروی کنید، و اگر بَعَل خداست، از پی او بروید.» اما قوم به او هیچ پاسخ ندادند. 22سپس ایلیا به قوم گفت: «از انبیای خداوند، تنها من باقی مانده‌ام، اما انبیای بَعَل چهارصد و پنجاه تن هستند. 23پس دو گاو نر به ما بدهند؛ یکی را آنها برای خود برگزینند و قطعه قطعه کرده، بر هیزم بگذارند، ولی آتش بر آن نیفروزند. من نیز گاو دیگر را حاضر کرده، بر هیزم خواهم نهاد، ولی بر آن آتش نمی‌افروزم. 24آنگاه شما نام خدای خود را بخوانید و من نیز نام یهوه را خواهم خواند، و آن خدایی که به آتش پاسخ دهد، او خداست.» و تمامی قوم در پاسخ گفتند: «نیکو گفتی.» 25سپس ایلیا به انبیای بَعَل گفت: «گاوی برای خود برگزینید، و نخست شما آن را آماده سازید چون بسیارید، و نام خدای خود را بخوانید، ولی آتش برنیفروزید.» 26پس آنان گاوی را که بدیشان داده شده بود گرفته، آماده کردند. و از صبح تا ظهر نام بَعَل را می‌خواندند و می‌گفتند: «ای بَعَل، به ما پاسخ بده!» اما هیچ صدا یا پاسخی نبود. و آنها گِرد مذبحی که ساخته بودند، جست و خیز می‌کردند. 27هنگام ظهر، ایلیا آنان را به ریشخند گرفت و گفت: «فریاد بلند سر دهید، چراکه به‌یقین بَعَل خداست! شاید در حال تفکر است یا برای قَضای حاجت رفته! شاید در سفر است، و یا خُفته و باید بیدارش کرد!» 28پس ایشان به صدای بلند فریاد می‌کردند و مطابق رسم خود، خویشتن را با شمشیرها و نیزه‌ها مجروح می‌ساختند، چندان که خون بر بدنشان جاری می‌شد. 29نیمروز سپری شد و ایشان تا هنگام قربانیِ شامگاهی همچنان عربده می‌کشیدند، اما نه صدایی بود، نه کسی که پاسخ دهد یا توجه کند.
30آنگاه ایلیا به تمامی قوم گفت: «نزد من آیید.» و تمامی مردم نزد او رفتند. ایلیا مذبح خداوند را که خراب شده بود، مرمت کرد. 31سپس بر حسب شمارۀ قبایل پسران یعقوب، که کلام خداوند بر وی نازل شده، گفته بود: «نام تو اسرائیل خواهد بود»، دوازده سنگ برگرفت 32و با آن سنگها، مذبحی به نام یهوه بر پا کرد و گرداگرد مذبح، خندقی به گنجایش دو پیمانه*‏18‏:32 در عبری: ”سِئاه“. یک سِئاه تقریباً معادل ‏۳‏/۷ لیتر است. بذر کَند. 33سپس هیزمها را بر آن چید و گاو را قطعه قطعه کرده، بر هیزمها گذاشت. آنگاه به ایشان گفت: «چهار خُم را از آب پر کنید و بر قربانی تمام‌سوز و بر هیزمها بریزید.» 34سپس گفت: «بار دوّم چنین کنید.» آنها بار دوّم چنین کردند. گفت: «بار سوّم چنین کنید.» آنها بار سوّم نیز چنین کردند. 35و آب گرداگرد مذبح جاری شد، و خندق را نیز از آب پر کرد.
36به هنگام تقدیم قربانیِ شامگاهی، ایلیای نبی پیش آمده، گفت: «ای یهوه، خدای ابراهیم، اسحاق و اسرائیل، امروز معلوم بشود که تو در اسرائیل خدا هستی و من خدمتگزار تو هستم و این همه را به فرمان تو کرده‌ام. 37مرا اجابت فرما، ای خداوند! مرا اجابت فرما، تا این قوم بدانند که تو ای یهوه، خدا هستی، و دلهایشان را برگردانده‌ای.» 38آنگاه آتشِ خداوند فرو افتاده، قربانی تمام‌سوز و هیزم و سنگها و خاک را فرو بلعید، و آبِ درون خندق را لیسید. 39و چون تمامی قوم این را دیدند، به روی درافتادند و گفتند: «یهوه، او خداست! یهوه، او خداست!» 40ایلیا به آنها گفت: «انبیای بَعَل را بگیرید و مگذارید هیچ‌یک از آنها بگریزند!» پس ایشان را گرفتند و ایلیا ایشان را نزد وادی قیشون فرود آورده، در آنجا از دم تیغ گذرانید.
41ایلیا به اَخاب گفت: «برآمده، بخور و بیاشام زیرا صدای باران شدید می‌آید.» 42پس اَخاب برآمد تا بخورد و بیاشامد، اما ایلیا بر قلۀ کَرمِل برآمد و رو به زمین خم شد و روی خود را میان زانوانش نهاد. 43آنگاه به خدمتگزارش گفت: «بالا برو و به سوی دریا بنگر.» او رفت و نگریست و گفت: «چیزی نیست.» و ایلیا گفت: «بار دیگر برو»، تا هفت بار. 44خدمتگزار بار هفتم خبر داد: «اینک تکه ابری کوچک به اندازۀ کف دست از دریا برمی‌آید.» آنگاه ایلیا گفت: «برآمده، اَخاب را بگو: ”ارابه‌ات را مهیا ساز و پایین برو، مبادا باران تو را مانع شود.“» 45طولی نکشید که آسمان از ابر غلیظ و باد، سیاه‌فام شد و باران سنگین باریدن گرفت، و اَخاب سوار شده، به جانب یِزرِعیل برفت. 46دست خداوند بر ایلیا بود؛ او ردایش را بر کمر بست و پیش روی اَخاب دویده، به یِزرِعیل رسید.
19
ایلیا به کوه حوریب می‌گریزد
1اَخاب ایزابل را از هرآنچه ایلیا کرده بود و اینکه چگونه تمامی انبیا را به شمشیر کشته بود، آگاه ساخت. 2پس ایزابل قاصدی نزد ایلیا فرستاده، گفت: «خدایان مرا سخت مجازات کنند اگر تا فردا نزدیک همین وقت، جان تو را مانند جان یکی از کشتگان نسازم.» 3ایلیا ترسید و برخاسته، از بیم جان خود پا به فرار گذاشت. او به بِئِرشِبَع در یهودا رسید و خدمتگزارش را در آنجا واگذاشت. 4اما خود سفری یک روزه به بیابان کرد و رفته، زیر درخت اَردَجی نشست و آرزوی مرگ کرد و گفت: «ای خداوند، دیگر بس است! جان مرا بگیر زیرا که از پدرانم بهتر نیستم.» 5سپس زیر درخت اَردَج دراز کشید و به خواب رفت. اینک فرشته‌ای او را لمس کرد و بدو گفت: «برخیز و بخور.» 6چون نگریست، اینک کنار سرش قرص نانی پخته بر سنگهای داغ، و کوزه‌ای آب بود. پس خورد و نوشید و باز دراز کشید. 7فرشتۀ خداوند بار دوّم بازگشته، او را لمس کرد و گفت: «برخیز و بخور، زیرا سفری دراز در پیش داری.» 8پس برخاسته، خورد و نوشید، و با نیروی آن خوراک، چهل شبانه‌روز راه پیمود تا به حوریب، کوه خدا رسید. 9در آنجا به غاری درآمد و شب را به صبح رسانید.
ظاهر شدن خداوند بر ایلیا
آنگاه کلام خداوند بر او نازل شده، گفت: «ایلیا، اینجا چه می‌کنی؟» 10ایلیا پاسخ داد: «برای یهوه خدای لشکرها غیرتی عظیم دارم، زیرا بنی‌اسرائیل عهد تو را ترک کرده، مذبحهایت را ویران ساخته و انبیایت را به شمشیر کشته‌اند و تنها من باقی مانده‌ام، و حال قصد جان مرا نیز دارند.»
11او را گفت: «بیرون برو و به حضور خداوند بر کوه بایست.» اینک خداوند از آنجا عبور می‌کرد. آنگاه بادی شدید و بسیار سخت کوهها را شکافت و صخره‌ها را به حضور خداوند خُرد کرد، ولی خداوند در باد نبود. پس از باد، زمین به لرزه در‌آمد، ولی خداوند در زمین‌لرزه نبود. 12پس از زمین‌لرزه، آتشی، ولی خداوند در آتش نیز نبود. پس از آتش، نجوای آرامی به گوش رسید. 13چون ایلیا آن را شنید، روی خود را به ردای خویش پوشانیده، بیرون رفت و بر دهانۀ غار ایستاد. آنگاه ندایی به او گفت: «ایلیا، اینجا چه می‌کنی؟» 14ایلیا پاسخ داد: «برای یهوه خدای لشکرها غیرتی عظیم دارم، زیرا بنی‌اسرائیل عهد تو را ترک کرده، مذبحهایت را ویران ساخته و انبیایت را به شمشیر کشته‌اند و تنها من باقی مانده‌ام، و حال قصد جان مرا نیز دارند.» 15آنگاه خداوند به او گفت: «روانه شو و به راهی که آمدی، بازگشته، به بیابان دمشق برو. چون رسیدی، حَزائیل را به پادشاهی اَرام، 16و یِیهو پسر نِمشی را به پادشاهی اسرائیل مسح کن. اِلیشَع پسر شافاط، از آبِل‌مِحولَه را نیز مسح کن تا به جای تو نبی باشد. 17آن که از شمشیر حَزائیل رهایی یابد، به دست یِیهو کشته خواهد شد، و آن که از شمشیر یِیهو رهایی یابد، به دست اِلیشَع از پای در خواهد آمد. 18با این حال، هفت هزار تن را در اسرائیل باقی خواهم نهاد، آنان را که زانوانشان در برابر بَعَل خم نشده و لبانشان او را نبوسیده است.»
دعوت اِلیشَع
19پس، ایلیا از آنجا رفت و اِلیشَع پسر شافاط را یافت که از پی دوازده جفت گاو نر زمین را شخم می‌زد و خودش با جفت دوازدهم بود. ایلیا از اِلیشَع گذشته، ردایش را بر او افکند.*‏19‏:19 افکندن ردا بر کسی، نشانۀ برگزیدن او به جانشینی صاحب ردا بود. 20اِلیشَع گاوان را رها کرده، از پی ایلیا دوید و گفت: «بگذار پدر و مادرم را ببوسم و سپس از پی تو آیم.» ایلیا به وی گفت: «برو، زیرا مگر با تو چه کرده‌ام؟» 21پس اِلیشَع از عقب او بازگشت و جفتی از گاوان را گرفته، ذبح کرد و گوشت را با ابزار شخم پخته، به مردم داد و خوردند. آنگاه برخاسته، از پی ایلیا رفت و به خدمت او مشغول شد.
20
حملۀ بِن‌هَدَد به سامِرِه
1و اما بِن‌هَدَد، پادشاه اَرام، تمامی لشکر خود را گرد آورد. سی و دو پادشاه با اسبان و ارابه‌ها همراهش بودند. او برآمده، سامِرِه را محاصره کرد و با آن جنگ نمود. 2سپس فرستادگانی نزد اَخاب پادشاه اسرائیل به شهر گسیل داشت و به او گفت: «بِن‌هَدَد چنین می‌گوید: 3”نقره و طلای تو از آنِ من است و نیکوترین زنان و فرزندانت نیز از آن منَند.“» 4پادشاه اسرائیل پاسخ داد: «ای سرورم پادشاه، هر چه تو بگویی. من و هرآنچه دارم از آن توییم.» 5فرستادگان دیگر بار آمده، گفتند: «بِن‌هَدَد چنین می‌گوید: ”به‌درستی که من نزد تو فرستاده، گفتم که نقره و طلا و زنان و فرزندانت را به من دهی. 6پس، فردا نزدیک همین وقت، خادمان خود را نزد تو می‌فرستم تا خانه‌های تو و خانه‌های خدمتگزارانت را جستجو کنند و بر هر چه دلپسند توست دست گذاشته، آن را با خود بیاورند.“»
7آنگاه پادشاه اسرائیل همۀ مشایخ مملکت را فرا خواند و بدیشان گفت: «دریابید و ببینید که این مرد چگونه ستیزه می‌جوید! زیرا برای زنان و فرزندانم و نقره و طلایم فرستاد، و او را رد نکردم.» 8تمامی مشایخ و همگی قوم پاسخ دادند: «گوش مگیر و قبول مکن.» 9پس او به فرستادگان بِن‌هَدَد گفت: «سرورم پادشاه را بگویید: ”هرآنچه نخستین بار از خدمتگزارت طلب کردی انجام خواهم داد، اما این کار را نمی‌توانم کرد.“» فرستادگان آنجا را ترک کردند و پاسخ را به گوش بِن‌هَدَد رساندند. 10آنگاه بِن‌هَدَد نزد اَخاب فرستاد و گفت: «خدایان مرا سخت مجازات کنند اگر خاک سامِرِه برای پر کردن مشت لشکریانم کفایت کند!» 11پادشاه اسرائیل در جواب گفت: «به او بگویید: ”آن که جامۀ رزم بر تن کُند همچون کسی که آن را از تن به در کُند، لاف نزند.“» 12چون بِن‌هَدَد در حالی که همراه با پادشاهان دیگر در خیمه‌ها میگساری میکرد این پیام را شنید، به مردانش گفت: «صف‌آرایی کنید.» پس در برابر شهر صف‌آرایی کردند.
پیروزی اَخاب
13اینک نبی‌ای نزد اَخاب، پادشاه اسرائیل آمده، گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: آیا این جمعیت عظیم را می‌بینی؟ هان من امروز آن را به دست تو تسلیم خواهم کرد، و تو خواهی دانست که من یهوه هستم.» 14اَخاب پرسید: «به واسطۀ کِه؟» نبی پاسخ داد: «خداوند می‌گوید: به واسطۀ خادمان فرماندارانِ ولایتها.» اَخاب پرسید: «چه کسی جنگ را آغاز کند؟» نبی پاسخ داد: «تو.» 15پس اَخاب خادمان فرمانداران ولایتها را سان دید، و آنها بر روی هم دویست و سی و دو تن بودند. بعد از آنها، تمامی قوم یعنی همۀ بنی‌اسرائیل را سان دید، که هفت هزار تن بودند.
16پس به وقت ظهر بیرون رفتند، آنگاه که بِن‌هَدَد و سی و دو پادشاهی که یاری‌اش می‌دادند در خیمه‌ها به میگساری مشغول بودند. 17نخست خادمانِ فرماندارانِ ولایتها بیرون رفتند. بِن‌هَدَد کسان فرستاد که برایش خبر آورده، گفتند: «مردانی از سامِرِه بیرون می‌آیند.» 18او گفت: «خواه برای صلح بیرون آمده باشند خواه برای جنگ، ایشان را زنده بگیرید.»
19بدین‌سان، خادمانِ جوانِ فرماندارانِ ولایتها همراه با لشکری که از پی آنها می‌آمد، از شهر بیرون آمدند. 20هر یک از ایشان حریف خود را کشتند. پس اَرامیان گریختند و اسرائیلیان ایشان را تعقیب کردند. اما بِن‌هَدَد پادشاه اَرام بر اسب نشسته، با سوارانی چند جان به در بُرد. 21پادشاه اسرائیل بیرون رفته، بر سواران و ارابه‌ها حمله برد و اَرامیان را به کشتار عظیمی زد.
22سپس آن نبی نزد پادشاه اسرائیل آمده، وی را گفت: «برو و خویشتن را قوی ساز و ببین و بدان که چه باید کرد، زیرا پادشاه اَرام در وقت تحویل سال بر تو حمله خواهد آورد.»
23خادمان پادشاه اَرام وی را گفتند: «خدایان ایشان خدایان کوههایند و بدین سبب از ما نیرومندتر بودند. اما اگر در زمینِ هموار به جنگِ ایشان رویم، به‌یقین نیرومندتر از ایشان خواهیم بود. 24پس تو چنین کن: تمامی پادشاهان را از مقامشان عَزل کن و به جای ایشان سرداران را برگمار. 25نیز لشکری مانند آن که از دست دادی، اسب به جای اسب و ارابه به جای ارابه، گرد آور تا با ایشان در زمین هموار بجنگیم. آنگاه به‌یقین نیرومندتر از ایشان خواهیم بود.» پادشاه سخن ایشان را شنید و بدان‌سان عمل کرد.
26در وقت تحویل سال، بِن‌هَدَد اَرامیان را سان دید و به اَفیق برآمد تا با اسرائیل بجنگد. 27بنی‌اسرائیل را نیز سان دیده، توشه دادند، و ایشان به مقابله با آنان رفتند. بنی‌اسرائیل روبه‌روی اَرامیان همچون دو گلۀ کوچک بزغاله اردو زدند، حال آنکه اَرامیان دشت را پر کرده بودند. 28آنگاه مرد خدایی نزدیک آمده، به پادشاه اسرائیل گفت: «خداوند چنین می‌گوید: ”از آنجا که اَرامیان می‌گویند، ’یهوه، خدای کوهها است و نه خدای وادیها،‘ پس من این جمعیت عظیم را به دست تو تسلیم خواهم کرد، و خواهی دانست که من یهوه هستم.“» 29آنان هفت روز برابر یکدیگر اردو زدند و در روز هفتم، نبرد آغاز شد و بنی‌اسرائیل یکصد هزار پیادۀ اَرامیان را در یک روز از پا درآوردند. 30مابقی به شهر اَفیق گریختند، اما دیوار شهر بر بیست و هفت هزار تن از باقیماندگان فرو ریخت.
بِن‌هَدَد نیز گریخت و در یکی از حجره‌های درونی در شهر پنهان شد. 31خادمانش او را گفتند: «همانا شنیده‌ایم که پادشاهان خاندان اسرائیل، پادشاهانی رحیمند. پس بگذار پلاس بر کمر و ریسمانها بر گِردِ سر خود ببندیم و نزد پادشاه اسرائیل بیرون برویم، بلکه از جان تو درگذرد.» 32پس پلاس بر کمر و ریسمان بر سر نزد پادشاه اسرائیل رفتند و گفتند: «خدمتگزارت بِن‌هَدَد می‌گوید: ”تمنا دارم از خون من درگذری.“» پادشاه پاسخ داد: «آیا او هنوز زنده است؟ او برادر من است.» 33آن مردان این را به فال نیک گرفتند و این سخن را از دهان او قاپیده، گفتند: «آری، بِن‌هَدَد برادر تو!» آنگاه پادشاه گفت: «بروید و او را بیاورید.» چون بِن‌هَدَد نزد او بیرون آمد، اَخاب او را بر ارابۀ خود سوار کرد. 34و بِن‌هَدَد اَخاب را گفت: «من شهرهایی را که پدرم از پدر تو گرفت، باز پس می‌دهم و تو می‌توانی در دمشق برای خود بازارها بسازی، همان‌گونه که پدرم در سامِرِه ساخت.» اَخاب گفت: «با این پیمان آزادت می‌کنم.» پس با وی پیمان بست و او را رها کرد.
توبیخ اَخاب
35و مردی از پسران انبیا*‏20‏:35 منظور از اصطلاح ”پسران انبیا“، اعضای گروه انبیا است. به فرمان خداوند دوست خود را گفت: «مرا به شمشیر بزن.» ولی آن مرد از زدن او ابا کرد. 36پس آن نبی بدو گفت: «چون از فرمان خداوند سر پیچیدی، همانا هنگامی که از نزد من بروی، شیری تو را خواهد کشت.» پس چون از نزد وی رفت، شیری او را یافت و کشت. 37آنگاه او مردی دیگر یافته، او را گفت: «مرا به شمشیر بزن.» پس آن مرد او را زد و زخمی ساخت. 38پس نبی رفت و کنار راه به انتظار پادشاه ایستاد، و چشمانش را به دستار خود پوشانیده، سیمای خویش را مبدل ساخت. 39چون پادشاه از آنجا می‌گذشت، نبی به او ندا در داد و گفت: «خدمتگزارت به میان جنگ رفته بود که همانا مردی به جانب من آمده، کسی را نزد من آورد و گفت: ”مراقب این مرد باش. اگر مفقود شود، جان تو به عوض جان او خواهد بود، و یا یک وزنه*‏20‏:39 یا ”قنطار“. یک وزنه تقریباً معادل ۳۴ کیلوگرم است. نقره خواهی پرداخت.“ 40اما چون خادمت اینجا و آنجا مشغول بود، آن مرد ناپدید شد.» پادشاه اسرائیل وی را گفت: «سزایت همان است. خودت چنین حکم دادی.» 41آنگاه نبی به‌سرعت دستار از چشمان برگرفت و پادشاه اسرائیل او را شناخته، دانست که یکی از انبیاست. 42او پادشاه را گفت: «خداوند چنین می‌گوید: ”چون تو گذاشتی مردی که من به هلاکت سپرده بودم از دست تو رها شود، جان تو به عوض جان او، و قوم تو به عوض قوم او خواهد بود.“» 43پس پادشاه اسرائیل پریشانحال و ناراحت به کاخ خود در سامِرِه رفت.
21
تاکستان نابوت
1و اما نابوتِ یِزرِعیلی در یِزرِعیل تاکستانی کنار کاخ اَخاب پادشاه سامِرِه داشت. 2اَخاب نابوت را گفت: «تاکستانت را به من بده تا برایم باغ سبزیجات باشد، زیرا نزدیک کاخ من است. من به جای آن به تو تاکستانی نیکوتر خواهم داد، یا اگر بخواهی بهایش را به تو خواهم پرداخت.» 3ولی نابوت گفت: «خداوند آن روز را نیاورد که من میراث پدرانم را به تو بدهم.» 4پس اَخاب پریشانحال و ناراحت از سخن نابوتِ یِزرِعیلی به خانه رفت، زیرا او گفته بود: «میراث پدرانم را به تو نخواهم داد.» اَخاب بر بستر خود دراز کشیده، رویش را برگردانید و طعام نخورد.
5زنش ایزابل نزد وی آمد و پرسید: «از چه سبب روحت چنان مکدّر است که طعام هم نمی‌خوری؟» 6پاسخ داد: «از آن سبب که نابوتِ یِزرِعیلی را خطاب کرده، گفتم: ”تاکستانت را به من بفروش یا اگر بخواهی به جای آن تاکستانی دیگر به تو خواهم داد“، ولی او پاسخ داد: ”تاکستانم را به تو نمی‌دهم.“» 7زنش ایزابل گفت: «مگر تو اکنون بر اسرائیل پادشاهی نمی‌کنی؟ برخیز و طعام بخور و دلت شاد باشد! من خود، تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی را به تو خواهم داد.»
8پس نامه‌‌هایی به نام اَخاب نوشت و مُهر او را بر آنها نهاد و برای مشایخ و نُجبایی که با نابوت در شهرش ساکن بودند، فرستاد. 9در آن نامه‌ها نوشت: «به روزه اعلام کنید و نابوت را بر صدر مجلس بنشانید. 10دو تن از اراذل را روبه‌روی او بنشانید و بخواهید که بر او شهادت داده، بگویند که: ”تو خدا و پادشاه را لعن کرده‌ای.“ آنگاه او را بیرون کشیده، سنگسار کنید تا بمیرد.»
11پس مردانِ شهرِ او، یعنی مشایخ و نجبایی که در شهر نابوت می‌زیستند، مطابق پیغامی که ایزابل برای آنها فرستاده بود، و بر طبق آنچه در نامه‌های ارسالی نوشته شده بود، عمل کردند. 12ایشان به روزه اعلام کرده، نابوت را در صدر مجلس نشاندند. 13آنگاه دو تن از اراذل آمده، روبه‌روی او نشستند، و در حضور قوم بر ضد نابوت شهادت داده، گفتند که: «نابوت، خدا و پادشاه را لعن کرده است.» پس او را از شهر بیرون کشیدند و سنگسار کرده، کشتند. 14سپس نزد ایزابل فرستاده، گفتند: «نابوت سنگسار شد و مرد.»
15ایزابل با شنیدن خبر سنگسار شدن و مرگ نابوت، به اَخاب گفت: «برخیز و تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی را که نمی‌خواست آن را به تو بفروشد تصرف کن، زیرا که نابوت زنده نیست، بلکه مرده است.» 16چون اَخاب شنید که نابوت مرده است، برخاست تا به تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی برود و آن را تصرف کند.
17آنگاه کلام خداوند بر ایلیای تِشبی نازل شده، گفت: 18«برخیز و برای ملاقات اَخاب پادشاه اسرائیل که در سامِرِه است، فرود شو. اینک او در تاکستان نابوت است که بدان‌جا رفته، تا آن را تصرف کند. 19به او بگو: ”خداوند چنین می‌فرماید: ’آیا هم کُشتی و هم به تصرف درآوردی؟“‘ نیز بگو: ”خداوند چنین می‌فرماید: ’همان‌جا که سگان خون نابوت را لیسیدند، خون تو را نیز خواهند لیسید.“‘»
20اَخاب ایلیا را گفت: «ای دشمن من، آیا مرا یافتی؟» ایلیا پاسخ داد: «آری، تو را یافتم، زیرا تو خود را فروخته‌ای تا آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آوری. 21اینک من بر تو بلا آورده، تو را به تمامی هلاک خواهم کرد، و از اَخاب هر مرد را، خواه برده و خواه آزاد، در اسرائیل نابود خواهم ساخت. 22و خاندان تو را همچون خاندان یِرُبعام پسر نِباط و خاندان بَعَشا پسر اَخیّا خواهم ساخت، زیرا خشم مرا برانگیختی و اسرائیل را به گناه کشاندی. 23دربارۀ ایزابل نیز خداوند چنین فرمود: ”سگان ایزابل را نزد حصار*‏21‏:23 برخی نسخه‌ها: ”در مِلک“؛ نگاه کنید به ۲ پادشاهان ‏۹‏:۳۶. یِزرِعیل خواهند خورد.“ 24از بستگان اَخاب، هر که را در شهر بمیرد، سگان خواهند خورد و هر که را در صحرا بمیرد، پرندگان.‌»
25براستی نیز کسی نبود که همچون اَخاب خود را فروخته باشد تا آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آورَد؛ و زنش ایزابل او را اغوا می‌کرد. 26اَخاب در رفتن از پی بتهای بی‌ارزش اعمال بسیار نفرت‌انگیز انجام می‌داد، چنانکه اَموریان انجام داده بودند و خداوند آنان را از پیش روی بنی‌اسرائیل بیرون رانده بود.
27چون اَخاب این سخنان را شنید، جامه‌اش را چاک زد و پلاس در بر کرد و روزه گرفت. او در پلاس می‌خوابید، و ماتم‌زده راه می‌رفت. 28آنگاه کلام خداوند بر ایلیای تِشبی نازل شده، گفت: 29«آیا دیده‌ای که چگونه اَخاب در حضور من فروتن شده است؟ حال که او خود را در حضور من فروتن کرده است، این بلا را در ایام وی نازل نخواهم کرد، بلکه آن را در ایام پسرش بر خاندان او فرود خواهم آورد.»
22
نبوّت میکایا بر ضد اَخاب
1تا سه سال میان اَرام و اسرائیل جنگی درنگرفت. 2اما در سال سوّم، یَهوشافاط، پادشاه یهودا نزد پادشاه اسرائیل فرود آمد. 3پادشاه اسرائیل به خدمتگزاران خود گفت: «آیا نمی‌دانید که راموت‌جِلعاد از آنِ ما است، و ما ساکت نشسته، در بازگرفتنش از دست پادشاه اَرام غفلت ورزیده‌ایم؟» 4پس به یَهوشافاط گفت: «آیا با من برای جنگ به راموت‌جِلعاد خواهی آمد؟» یَهوشافاط پادشاه اسرائیل را پاسخ داد: «من چون تو، قوم من همچون قوم تو و سواران من همچون سواران تو هستند.»
5یَهوشافاط به پادشاه اسرائیل گفت: «تمنا اینکه نخست برای دریافت کلام خداوند مسئلت کنی.» 6پس پادشاه اسرائیل انبیا را گرد آورد، حدود چهارصد تن را، و از آنان پرسید: «‌آیا به جنگ با راموت‌جِلعاد بروم یا بازایستم؟» گفتند: «برآی، زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد.» 7اما یَهوشافاط پرسید: «آیا در اینجا هیچ نبیِ دیگرِ خداوند نیست که بتوان از او مسئلت کرد؟» 8پادشاه اسرائیل یَهوشافاط را گفت: «مردی دیگر هست، میکایا نام، پسر ایملَه، که به واسطۀ او می‌توان از خداوند مسئلت کرد. اما من از او بیزارم، زیرا همیشه دربارۀ من به بدی نبوّت می‌کند نه به نیکویی.» یَهوشافاط گفت: «پادشاه چنین نگوید.» 9پس پادشاه اسرائیل یکی از خواجه‌سرایان خود را فرا خواند و گفت: «میکایا، پسر ایملَه را زود بدین‌جا آور.» 10و حال پادشاه اسرائیل و یَهوشافاط پادشاه یهودا هر یک ردای شاهی بر تن، در خرمنگاه نزد دهنۀ دروازۀ سامِرِه بر تخت خود نشسته بودند، و جملۀ انبیا در حضورشان نبوّت می‌کردند. 11و صِدِقیا پسر کِنعَنَه شاخهایی آهنین برای خود ساخته بود و می‌گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”با اینها اَرامیان را خواهی زد تا کاملاً نابود شوند.“» 12دیگر انبیا نیز جملگی همین نبوّت را می‌کردند و می‌گفتند: «به راموت‌جِلعاد برآی و پیروز شو، زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد.»
13پیکی که در پی میکایا رفته بود به او گفت: «اینک انبیا یکصدا دربارۀ پادشاه نیکو می‌گویند. پس تمنا اینکه سخن تو نیز همچون سخن ایشان باشد، و کلامی نیکو بگویی.» 14اما میکایا گفت: «به حیات خداوند سوگند که هرآنچه خداوند مرا گوید، همان را خواهم گفت.»
15پس چون نزد پادشاه آمد، پادشاه وی را گفت: «ای میکایا، آیا به جنگ با راموت‌جِلعاد برویم یا بازایستیم؟» به او پاسخ داد: «برآی و پیروز شو زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد!» 16پادشاه وی را گفت: «چند بار تو را سوگند دهم که جز حقیقت چیزی به نام خداوند به من مگویی؟» 17آنگاه میکایا گفت: «اسرائیل را جملگی همچون گوسفندانِ بی‌شبان بر کوهها پراکنده دیدم، و خداوند فرمود: ”اینها صاحبی ندارند، پس هر یک به‌سلامت به خانۀ خود بازگردد.“» 18آنگاه پادشاه اسرائیل به یَهوشافاط گفت: «آیا تو را نگفتم که او دربارۀ من هرگز به نیکویی نبوّت نمی‌کند، بلکه به بدی؟»
19میکایا ادامه داد: «پس کلام خداوند را بشنو: خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمامی لشکر آسمان نزد او بر چپ و راستش ایستاده بودند. 20و خداوند فرمود: ”کیست که اَخاب را اغوا نماید تا به راموت‌جِلعاد برآمده، بیفتد؟“ یکی چنین می‌گفت و دیگری چنان. 21سپس روحی پیش آمد و در حضور خداوند ایستاده، گفت: ”من او را اغوا خواهم کرد.“ 22خداوند پرسید: ”به چه وسیله؟“ گفت: ”بیرون خواهم رفت و روحی دروغگو در دهان تمامی انبیایش خواهم بود.“ خداوند فرمود: ”او را اغوا خواهی کرد، و خواهی توانست. برو و چنین کن.“ 23پس هم‌اکنون خداوند روحی دروغگو در دهان همۀ این انبیایت نهاده، و بلا را بر تو اعلام کرده است.»
24آنگاه صِدِقیا پسر کِنعَنَه نزدیک آمده، بر گونۀ میکایا سیلی زد و گفت: «چگونه است که روح خداوند از نزد من بر تو آمد تا با تو سخن گوید؟» 25میکایا پاسخ داد: «اینک روزی که به حجره‌ای اندرونی درآیی تا خود را پنهان کنی، خواهی دید.» 26آنگاه پادشاه اسرائیل گفت: «میکایا را بگیر و نزد آمون، حاکم شهر و یوآش، پسر پادشاه بازگردانده، 27بدیشان بگو: ”پادشاه چنین می‌فرماید: ’این شخص را به زندان افکنید و جز اندکی نان و آب چیزی به او مدهید تا من به سلامت باز‌گردم.“‘» 28میکایا گفت: «اگر به‌واقع به‌سلامت بازگردی، خداوند به واسطۀ من سخن نگفته است.» نیز افزود: «ای تمامی مردمان، بشنوید.»
کشته شدن اَخاب
29پس پادشاه اسرائیل و یَهوشافاط، پادشاه یهودا، به راموت‌جِلعاد برآمدند. 30پادشاه اسرائیل به یَهوشافاط گفت: «من با جامۀ مبدل به میدان جنگ می‌روم، اما تو جامۀ خود را بر تن داشته باش.» پس پادشاه اسرائیل جامۀ مبدل پوشید و به میدان جنگ رفت.
31و اما پادشاه اَرام به سی و دو سردار ارابه‌هایش فرمان داده و گفته بود: «نَه با خُرد و نه با بزرگ، بلکه تنها با پادشاه اسرائیل بجنگید.» 32چون سرداران ارابه‌ها یَهوشافاط را دیدند، گفتند: «به‌یقین این پادشاه اسرائیل است.» پس رفتند تا با وی بجنگند، و یَهوشافاط فریاد برآورد. 33چون سرداران ارابه‌ها دیدند که او پادشاه اسرائیل نیست، از تعقیب او بازایستادند. 34اما در این میان، کسی کمان خود را بی‌هدف برکشید و پادشاه اسرائیل را از میان درزی که در جامۀ رزمش بود، زد. پس پادشاه به ارابه‌ران خود گفت: «بازگرد و مرا از میدان جنگ بیرون ببر، زیرا زخمی شده‌ام.» 35در آن روز، جنگ به‌شدّت ادامه یافت و پادشاه را در ارابه‌اش رو به سوی اَرامیان بر پا نگاه می‌داشتند، تا اینکه به وقت غروب بمرد. و خون زخمش بر کف ارابه ریخته بود. 36هنگام غروب آفتاب، ندایی در تمامی لشکر بلند شد که: «هر کس به شهر خویش و هر کس به ولایت خود بازگردد!» 37بدین‌سان، پادشاه بمرد و او را به سامِرِه بردند، و پادشاه را در سامِرِه به خاک سپردند. 38ارابه را نزد برکۀ سامِرِه شستند و سگان خون اَخاب را لیسیدند و روسپیان خود را در آب آن شستند، درست همان‌گونه که کلام خداوند گفته بود. 39و اما دیگر امور مربوط به اَخاب، و هرآنچه کرد، و خانه‌ای که از عاج ساخت و تمامی شهرهایی که بنا کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ 40پس اَخاب نزد پدران خود آرَمید و پسرش اَخَزیا به جای او پادشاه شد.
یَهوشافاط پادشاه یهودا
41یَهوشافاط، پسر آسا در چهارمین سالِ اَخاب، پادشاه اسرائیل، بر یهودا پادشاه شد. 42او سی و پنج ساله بود که پادشاه شد، و بیست و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش عَزوبَه دختر شِلحی بود. 43یَهوشافاط در تمامی راههای پدرش آسا گام برمی‌داشت و از آنها انحراف نمی‌ورزید و آنچه را که در نظر خداوند درست بود، به جا می‌آورد. با این حال، مکانهای بلند از میان برداشته نشد، و مردم همچنان در آنها قربانی تقدیم می‌کردند و بخور می‌سوزانیدند. 44و یَهوشافاط با پادشاه اسرائیل صلح کرد.
45و اما دیگر امور مربوط به یَهوشافاط، و عظمتی که به نمایش گذاشت، و جنگهایی که کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ 46او زمین را از وجود بقیۀ روسپیان مرد بتکده‌ها که در ایام پدرش آسا باقی مانده بودند، پاک کرد.
47از آنجا که در اَدوم پادشاهی نبود، نایب‌السلطنه‌ای در آنجا حکومت می‌کرد. 48و یَهوشافاط کشتیهای تَرشیشی*‏22‏:48 در عبری: ”کشتیهای تجاری“. ساخت تا برای آوردن طلا به اوفیر بروند، اما نرفتند زیرا کشتیها در عِصیون‌جِبِر در هم شکستند. 49آنگاه، اَخَزیا پسر اَخاب به یَهوشافاط گفت: «بگذار خادمان من با خادمان تو در کشتیها بروند.» اما یَهوشافاط نپذیرفت. 50و یَهوشافاط با پدران خود آرَمید و او را در شهر پدرش داوود، در کنار پدرانش به خاک سپردند. پس از او، پسرش یِهورام به جای او پادشاه شد.
اَخَزیا پادشاه اسرائیل
51اَخَزیا پسر اَخاب در هفدهمین سال سلطنت یَهوشافاط پادشاه یهودا، در سامِرِه بر اسرائیل پادشاه شد و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد. 52او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا می‌آورد و به راه پدرش و راه مادرش و راه یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانید، سلوک می‌کرد. 53او بَعَل را عبادت و سَجده می‌کرد، و خشم یهوه خدای اسرائیل را برمی‌انگیخت، درست به همان‌سان که پدرش کرده بود.

آیا می فهمید آنچه را خوانده اید؟

چت با یک مسیحی

كتاب مقدس مسیحیان شامل ۶۶ كتاب می‌باشد كه در یك جلد جمع آوری شده است و مجموعاً كتاب مقدس خوانده می‌شود.

كتاب مقدس دارای دو قسمت بنام عهد عتیق و عهد جدید می‌باشد.

برای خواندن کتاب دیگری از کتاب مقدس، یک کتاب را از لیست انتخاب کنید.