چت دانلود

www.enjil.me

پیدایش 1
عهد جدید
عهد عتیق
معرفی کتاب پیدایش
آغازها! کتاب پیدایش کتاب آغازها است! آغاز عالم هستی، آغاز حیات گیاهان و جانوران، و آغاز حیات انسان. اما سرآغاز بسیاری دیگر از امور را نیز در این کتاب می‌یابیم: سرآغاز پیوندهای خانوادگی، گناهِ عالم‌گیر، قتل و جنایت، صنعت، هنر، قومها و ملتها، و در نهایت سرآغاز قوم اسرائیل.
کتاب پیدایش یکی از بحث‌انگیزترین کتابها است. علت آن است که این کتاب به شرح رویدادهایی می‌پردازد که در فراسوی تاریخ مدون بشر قرار دارند. پیدایش می‌کوشد با زبانی خاص و موجز و به‌دور از خرافه، چگونگی پدیدآییِ عالم هستی را به دست خالق آن شرح دهد. همچنین با زبانی پر رمز و راز به شرح ورود نافرمانی و عِصیان به زندگی بشر می‌پردازد. به هنگام مطالعۀ این کتاب باید نکتۀ بسیار مهمی را در نظر داشت: هدف نویسنده آن است که شرح دهد قوم اسرائیل چگونه و از کجا پدید آمده است. برای این منظور، ما را به آغاز عالم هستی می‌برد و تاریخ پیدایش قوم اسرائیل را تا نخستین انسان پی می‌گیرد.
یازده باب نخست کتاب به دوره‌ای از تاریخ بشر می‌پردازد که در ورای دانش ما است. در آن شاهد وقایعی هستیم نظیر پیدایش عالم هستی، انسان نخستین، سقوط بشر، فرزندان آدم و حوا، شرارت عالم‌گیر، و نابودی نسل بشر به‌جز خانوادۀ نوح، و بنای برج بابِل. از باب دوازدهم، وارد دوره‌ای می‌شویم که در محدودۀ شواهد و قرائن تاریخی قرار دارد. در این قسمت، به رویدادها و چهره‌هایی برمی‌خوریم که تا حدی می‌توان سایه‌های آنها را در باستان‌شناسی دنبال کرد. این چهره‌ها همانا پاتْریارْخها یا نیاکان اوّلیۀ قوم اسرائیل هستند، یعنی ابراهیم، اسحاق، و یعقوب. کتاب در جایی پایان می‌یابد که نطفۀ قوم اسرائیل بسته شده و دوازده پسر اسرائیل (یعقوب) در مصر به سر می‌برند. کتاب پیدایش نه تنها نخستین کتاب کتاب‌مقدس است، بلکه نخستین کتاب از کتابهای پنجگانه موسی است که به ’تورات‘ معروف است.
تقسیم‌بندی کلی ‏
۱- آفرینش (بابهای ۱ و ۲) ‏
۲- گناه انسان و پی‌آمدهایش (باب ‌۳) ‏
۳- نسل آدم (بابهای ۴ و ۵) ‏
۴- نوح و طوفان (بابهای ۶ تا ۹)
۵- تکثیر و پخش‌شدن ملل (باب ۱۰ تا ۱۱: ۲۶)
۶- ابراهیم (‏۱۱‏:۲۷ تا ‏۲۵‏:۱۸)
۷- اسحاق (‏۲۵‏:۱۹ تا ‏۲۶‏:۳۵)
۸- یعقوب (بابهای ۲۷ تا ۳۶)
۹- یوسف (بابهای ۳۷ تا ۵۰)
1
آغاز آفرینش
1 در آغاز، خدا آسمانها و زمین را آفرید. 2 زمین بی‌شکل و خالی بود، و تاریکی بر روی ژرفا؛ و روح خدا سطح آبها را فرو گرفت. * ‏1‏:2 یا: «بر سطح آبها در حرکت بود».
شش روز آفرینش
3 خدا گفت: «روشنایی باشد،» و روشنایی شد. 4 خدا دید که روشنایی نیکوست، و خدا روشنایی را از تاریکی جدا کرد. 5 خدا روشنایی را ’روز‘ و تاریکی را ’شب‘ نامید. شامگاه شد و بامداد آمد، روز اوّل.
6 و خدا گفت: «فَلَکی باشد میان آبها، و آبها را از آبها جدا کند.» 7 پس خدا فَلَک را ساخت و آبهای زیر فَلَک را از آبهای بالای فَلَک جدا کرد. و چنین شد. 8 خدا فَلَک را ’آسمان‘ نامید. شامگاه شد و بامداد آمد، روز دوّم.
9 و خدا گفت: «آبهای زیر آسمان در یک جا گرد آیند و خشکی پدیدار شود.» و چنین شد. 10 خدا خشکی را ’زمین‘ و اجتماع آبها را ’دریا‘ نامید، و خدا دید که نیکوست. 11 آنگاه خدا گفت: «زمین نباتات برویاند، گیاهانی که دانه تولید کنند و درختان میوه‌ای که بر حسب گونۀ خود میوۀ دانه‌دار بیاورند، بر روی زمین.» و چنین شد. 12 زمین نباتات رویانید، گیاهانی که بر حسب گونۀ خود دانه تولید می‌کردند، و درختانی که بر حسب گونۀ خود میوۀ دانه‌دار می‌آوردند. و خدا دید که نیکوست. 13 شامگاه شد و بامداد آمد، روز سوّم.
14 و خدا گفت: «نورافشانها در فَلَک آسمان باشند تا روز را از شب جدا کنند، و تا نشانه‌ها باشند برای نمایاندن زمانها و روزها و سالها، 15 و نورافشانها باشند در فَلَک آسمان تا بر زمین روشنایی بخشند.» و چنین شد. 16 خدا دو نورافشان بزرگ ساخت، نورافشان بزرگتر را برای فرمانروایی بر روز، و نورافشان کوچکتر را برای فرمانروایی بر شب، و نیز ستارگان را. 17 خدا آنها را در فَلَک آسمان نهاد تا بر زمین روشنایی بخشند 18 و بر روز و بر شب سلطنت کنند و نور را از تاریکی جدا سازند. و خدا دید که نیکوست. 19 شامگاه شد و بامداد آمد، روز چهارم.
20 و خدا گفت: «آبها از انبوه جانداران پر شود و پرندگان بر فراز زمین در فَلَک آسمان پرواز کنند.» 21 پس خدا موجودات بزرگ دریایی و همۀ جانداران را که می‌جنبند و آبها را پر می‌سازند، بر حسب گونه‌هایشان، و همۀ پرندگان بالدار را بر حسب گونه‌هایشان آفرید. و خدا دید که نیکوست. 22 خدا آنها را برکت داد و گفت: «بارور و کثیر شوید و آب دریاها را پر سازید، و پرندگان نیز بر زمین کثیر شوند.» 23 شامگاه شد و بامداد آمد، روز پنجم.
24 و خدا گفت: «زمین جانداران را بر حسب گونه‌هایشان بر آوَرَد، چارپایان و خزندگان و وحوش زمین را، بر حسب گونه‌هایشان.» و چنین شد. 25 پس خدا وحوش زمین را بر حسب گونه‌هایشان بساخت، و چارپایان را بر حسب گونه‌هایشان، و همۀ خزندگان روی زمین را بر حسب گونه‌هایشان. و خدا دید که نیکوست.
26 آنگاه خدا گفت: «انسان * ‏1‏:26 در عبری: ”آدم“ که هم به معنی عام انسان است و هم اسم خاص نخستین انسان یعنی آدم. را به صورت خود و شبیه خودمان بسازیم، و او بر ماهیان دریا و بر پرندگان آسمان و بر چارپایان و بر همۀ زمین و همۀ خزندگانی که بر زمین می‌خزند، فرمان براند.»
27 پس خدا انسان را به صورت خود آفرید،
او را به صورت خدا آفرید؛
ایشان را مرد و زن آفرید.
28 خدا ایشان را برکت داد، و خدا بدیشان فرمود: «بارور و کثیر شوید و زمین را پر سازید و بر آن تسلط یابید. بر ماهیان دریا و بر پرندگان آسمان و بر هر جانداری که بر زمین حرکت می‌کند، فرمان برانید.» 29 آنگاه خدا گفت: «اینک همۀ گیاهان دانه‌دار را که بر روی تمامی زمین است و همۀ درختان دارای میوۀ دانه‌دار را به شما بخشیدم تا خوراک شما باشد. 30 و به همۀ وحوش زمین و همۀ پرندگان آسمان و همۀ خزندگانِ روی زمین که جان در خود دارند، همۀ گیاهان سبز را برای خوردن بخشیدم.» و چنین شد. 31 و خدا هرآنچه را که ساخته بود دید، و اینک بسیار نیکو بود. شامگاه شد و بامداد آمد، روز ششم.
2
1 بدین‌سان، آسمانها و زمین و همۀ لشکر آنها تمام شد. 2 و خدا در روز هفتم، کار خویش را به پایان رسانید؛ پس او در هفتمین روز، از همۀ کار خویش بیاسود. 3 و خدا روز هفتم را مبارک خواند و آن را مقدس شمرد، چراکه در آن روز از همۀ کار خویش که خدا آفریده و ساخته بود، بیاسود. 4 این بود تاریخچۀ آسمانها و زمین آنگاه که آفریده شدند.
آفرینش آدم و حوا
هنگامی که یهوه خدا آسمانها و زمین را بساخت 5 هیچ نهالِ کشتزار هنوز بر زمین نبود و هیچ گیاهِ کشتزار هنوز نروییده بود، زیرا یهوه خدا هنوز باران بر زمین نبارانیده بود و انسانی نبود تا بر آن کِشت کند، 6 بلکه مه از زمین برمی‌آمد و تمام روی زمین را سیراب می‌کرد. 7 آنگاه یهوه خدا آدم * ‏2‏:7 واژۀ عبری ”انسان“ (آدم) با واژۀ عبری ”زمین“ (آداما) شباهت آوایی دارد و احتمالاً به آن مربوط است؛ رجوع کنید به پیدایش 2‏:‌20. را از خاک زمین بسرشت و در بینی او نَفَسِ حیات دمید و آدم موجودی زنده شد.
8 و یهوه خدا باغی به سمت شرق، در عدن غَرْس کرد، و آدم را که سرشته بود در آنجا نهاد. 9 و یهوه خدا همه‌گونه درختان چشم‌نواز و خوش‌خوراک را از زمین رویانید. درخت حیات در وسط باغ بود، و نیز درخت شناخت نیک و بد.
10 رودخانه‌ای از عدن بیرون می‌آمد تا باغ را آبیاری کند و از آنجا به چهار شاخه منشعب می‌شد. 11 نام رودخانۀ اوّل فیشون است که سرتاسر سرزمین حَویلَه را که در آنجا طلا است، دور می‌زند. 12 طلای آن سرزمین نیکوست، و در آنجا صَمْغ خوشبو * ‏2‏:12 یا ”مروارید“. و سنگ جَزَع یافت می‌شود. 13 نام رودخانۀ دوّم جِیحون است که سرتاسر سرزمین کوش * ‏2‏:13 احتمالاً در جنوب شرقی بین‌النهرین. را دور می‌زند. 14 رودخانۀ سوّم دِجلِه نام دارد که در شرق آشور جاری است، و رودخانۀ چهارم فُرات است.
15 یهوه خدا آدم را برگرفت و او را در باغ عدن نهاد تا کار آن را بکند و از آن نگاهداری نماید. 16 و یهوه خدا آدم را امر کرده، گفت: «تو می‌توانی از هر یک از درختان باغ آزادانه بخوری؛ 17 اما از درخت شناخت نیک و بد زنهار نخوری، زیرا روزی که از آن بخوری به‌یقین خواهی مرد.»
18 یهوه خدا فرمود: «نیکو نیست آدم تنها باشد، پس یاوری مناسب برای او می‌سازم.» 19 و یهوه خدا همۀ جانداران صحرا و پرندگان آسمان را که از خاک سرشته بود نزد آدم آورد تا ببیند آدم چه نامی بر آنها خواهد نهاد، و هرآنچه آدم هر جاندار را خواند، همان نامش شد. 20 پس آدم همۀ چارپایان و پرندگان آسمان و همۀ وحوش صحرا را نام نهاد؛ ولی یاوری مناسب برای آدم یافت نشد. 21 پس یهوه خدا خوابی گران بر آدم مستولی کرد و در همان حال که آدم خفته بود یکی از دنده‌هایش را گرفت و جای آن را با گوشت پر کرد. 22 آنگاه یهوه خدا از همان دنده‌که از آدم گرفته بود زنی ساخت و او را نزد آدم آورد. 23 آدم گفت:
«این است اکنون
استخوانی از استخوانهایم،
و گوشتی از گوشتم؛
او زن نامیده شود،
زیرا که از مرد گرفته شد.» * ‏2‏:23 واژۀ عبری ”مرد“ (ایش) با واژۀ عبری ”زن“ (ایشا) شباهت آوایی دارد.
24 از همین رو، مرد پدر و مادر خود را ترک کرده، به زن خویش خواهد پیوست * ‏2‏:24 در عبری: ”می‌چسبد“. و یک تن خواهند شد. 25 آدم و زنش هر دو عریان بودند و شرم نداشتند.
3
گناه انسان
1 و اما مار از همۀ وحوش صحرا که یهوه خدا ساخته بود، زیرکتر بود. او به زن گفت: «آیا خدا براستی گفته است که از هیچ‌یک از درختان باغ نخورید؟» 2 زن به مار گفت: «از میوۀ درختان باغ می‌خوریم، 3 اما خدا گفته است، ”از میوۀ درختی که در وسط باغ است مخورید و بدان دست مزنید، مبادا بمیرید.“» 4 مار به زن گفت: «به‌یقین نخواهید مرد. 5 بلکه خدا می‌داند روزی که از آن بخورید، چشمان شما باز خواهد شد و همچون خدا شناسندۀ نیک و بد خواهید بود.» 6 چون زن دید که آن درخت خوش‌خوراک است و چشم‌نواز، و درختی دلخواه برای افزودن دانش، پس از میوۀ آن گرفت و خورد، و به شوهر خویش نیز که با وی بود داد، و او خورد. 7 آنگاه چشمان هر دوی آنها باز شد و دریافتند که عریانند؛ پس برگهای انجیر به هم دوخته، لُنگها برای خویشتن ساختند.
8 و صدای یهوه خدا را شنیدند که در خنکی روز در باغ می‌خرامید، و آدم و زنش خود را از حضور یهوه خدا در میان درختان باغ پنهان کردند. 9 ولی یهوه خدا آدم را ندا در داده، گفت: «کجا هستی؟» 10 گفت: «صدای تو را در باغ شنیدم و ترسیدم، زیرا که عریانم، از این رو خود را پنهان کردم.» 11 خدا گفت: «که تو را گفت که عریانی؟ آیا از آن درخت که تو را امر فرمودم از آن نخوری، خوردی؟» 12 آدم گفت: «این زن که به من بخشیدی تا با من باشد، او از آن درخت به من داد و من خوردم.»
13 آنگاه یهوه خدا به زن گفت: «این چه کار است که کردی؟» زن گفت: «مار فریبم داد و من خوردم.»
14 پس یهوه خدا به مار گفت: «چون چنین کردی، از همۀ چارپایان و همۀ وحوش صحرا ملعونتری! بر شکمت خواهی خزید و همۀ روزهای زندگی‌ات خاک خواهی خورد. 15 میان تو و زن، و میان نسل تو و نسل زن، دشمنی می‌گذارم؛ او سر تو را خواهد کوبید و تو پاشنۀ وی را خواهی زد.» * ‏3‏:15 ضمایر شخصی ”او“ و ”وی“، هر دو مذکر هستند.
16 و به زن گفت: «درد زایمان تو را بسیار افزون گردانم؛ با درد، فرزندان خواهی زایید. اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود، و او بر تو فرمان خواهد راند.»
17 و به آدم گفت: «چون سخن زنت را شنیدی و از درختی که تو را امر کردم از آن نخوری خوردی، به سبب تو زمین ملعون شد؛ در همۀ روزهای زندگی‌ات با رنج از آن خواهی خورد. 18 برایت خار و خَس خواهد رویانید، و از گیاهان صحرا خواهی خورد. 19 با عرق جبین نان خواهی خورد، تا آن هنگام که به خاک بازگردی که از آن گرفته شدی؛ چراکه تو خاک هستی و به خاک باز خواهی گشت.»
20 و اما، آدم زن خود را حوا * ‏3‏:20 ”حوا“ احتمالاً به معنی ”زندگی“ است. نامید، زیرا او مادر همۀ زندگان بود. 21 یهوه خدا پیراهنهایی از پوست برای آدم و زنش ساخت و ایشان را پوشانید.
22 و یهوه خدا فرمود: «اکنون آدم همچون یکی از ما شده است که نیک و بد را می‌شناسد. مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا ابد زنده بماند.» 23 پس یهوه خدا آدم را از باغ عدن بیرون راند تا بر زمین که از آن گرفته شده بود زراعت کند. 24 پس آدم را بیرون راند، و در جانب شرقی باغ عدن کروبیان را قرار داد و شمشیری آتشبار را که به هر سو می‌گشت، تا راه درخت حیات را نگاهبانی کند.
4
قائن و هابیل
1 آدم * ‏4‏:1 یا ”مرد“. زن خود حوا را بشناخت و او باردار شده، قائن را زایید، و گفت: «به یاری خداوند مردی حاصل کردم!» * ‏4‏:1 نام ”قائن“ با واژۀ عبری به معنی ”به دست آمده“ شباهت آوایی دارد. 2 و دیگر بار، برادر او هابیل را زایید. هابیل گله‌بان بود و قائن کِشتگرِ زمین. 3 پس از چندی، قائن هدیه‌ای از محصول زمین برای خداوند آورد. 4 ولی هابیل از نخست‌زادگان گلۀ خویش و از بهترین قسمتهای آنها هدیه‌ای آورد. خداوند هابیل و هدیۀ او را منظور داشت، 5 ولی قائن و هدیه‌اش را منظور نداشت. پس قائن بسیار خشمگین شد و دلریش گشت. 6 آنگاه خداوند به قائن گفت: «از چه سبب خشمگینی و چرا دلریش گشته‌ای؟ 7 اگر آنچه را که نیکوست انجام دهی، آیا پذیرفته نمی‌شوی؟ ولی اگر آنچه را که نیکوست انجام ندهی، بدان که گناه بر در به کمین نشسته و مشتاق توست، اما تو باید بر آن چیره شوی.»
8 قائن به برادر خویش هابیل گفت: «بیا تا به صحرا برویم». * ‏4‏:8 جملۀ «بیا تا به صحرا برویم»، در نسخه‌های پانتاتوکِ سامِرِه، ترجمۀ یونانی هفتادتَنان، ترجمۀ وُلگیت و ترجمۀ سوری ذکر شده، ولی در متن ماسوری وجود ندارد. و چون در صحرا بودند قائن بر برادرش هابیل برخاست و او را کشت. 9 آنگاه خداوند به قائن گفت: «برادرت هابیل کجاست؟» گفت: «نمی‌دانم؛ مگر من نگهبان برادرم هستم؟» 10 خداوند فرمود: «چه کرده‌ای؟ خون برادرت از زمین نزد من فریاد برمی‌آورد. 11 و اکنون تو ملعون هستی از زمینی که دهان خود را گشود تا خون برادرت را از دست تو دریافت کند. 12 چون زمین را کِشت کنی، دیگر قوّت خود را به تو نخواهد داد. و تو بر زمین آواره و سرگردان خواهی بود.» 13 قائن به خداوند گفت: «مکافاتم بیش از تحمل من است. 14 هان امروز مرا از این زمین طرد کردی و از حضور تو پنهان خواهم بود. پس در جهان آواره و سرگردان خواهم بود و هر که مرا یابد، مرا خواهد کشت.» 15 آنگاه خداوند به او گفت: «در این صورت، هر که قائن را بکشد، از او هفت چندان انتقام گرفته خواهد شد.» و خداوند نشانی بر قائن نهاد تا اگر کسی او را بیابد، وی را نکشد. 16 پس قائن از حضور خداوند بیرون رفت، و در سرزمین نْود * ‏4‏:16 ”نْود“ یعنی ”سرگردانی“؛ رجوع کنید به آیات ۱۲ و ۱۴. در شرق عدن ساکن شد.
17 قائن زن خود را بشناخت، و او باردار شد و خَنوخ را زایید. آنگاه قائن شهری ساخت و آن را به نام پسر خود، خَنوخ نامید. 18 و برای خَنوخ عیراد زاده شد، و عیراد مِحویائیل را آورد، مِحویائیل مِتوشائیل را، و مِتوشائیل لَمِک را. 19 لَمِک دو زن گرفت، یکی عادَه نام داشت و دیگری ظِلَّه. 20 عادَه، یابال را زایید؛ او پدر چادر‌نشینان و دامداران بود. 21 برادر او یوبال نام داشت؛ او پدر همۀ نوازندگان بربط و نی بود. 22 ظِلَّه نیز توبال‌قائِن را زایید، که صانع همه گونه ابزار برنجی و آهنی بود. خواهر توبال‌قائِن، نَعَمَه نام داشت.
23 لَمِک به زنان خود گفت:
«ای عادَه، ای ظِلَّه، به من گوش فرا دهید،
ای زنان لَمِک سخنانم را بشنوید.
مردی را به سبب زخمی که به من زد کشتم،
و جوانی را به سبب جراحتی که بر من وارد آورد.
24 اگر برای قائن هفت چندان انتقام گرفته شود،
برای لَمِک، هفتاد و هفت چندان.»
25 و آدم دیگر بار زن خود را بشناخت و او پسری بزاد و او را شِیث * ‏4‏:25 احتمالاً ”شِیث“ به معنی ”عطا شده و بخشیده شده“ است. نامید و گفت: «خدا به جای هابیل که قائن او را کشت، نسلی دیگر برای من برقرار داشت.» 26 برای شِیث نیز پسری زاده شد و او را اِنوش نامید. در آن زمان، مردم به خواندن نام خداوند آغاز کردند.
5
از آدم تا نوح
1 این است کتاب تاریخچۀ نسل آدم. روزی که خدا انسان را آفرید، او را شبیه خدا ساخت. 2 او آنان را مرد و زن آفرید و ایشان را برکت داد، و در روز آفرینش آنها، ایشان را انسان * ‏5‏:2 در عبری: ”آدم“. نام نهاد.
3 آدم صد و سی ساله بود که پسری شبیه خود و به صورت خویش آورد، و او را شِیث نامید. 4 و آدم پس از آوردن شِیث، هشتصد سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد. 5 پس روزهای زندگی آدم به تمامی، نهصد و سی سال بود؛ و او مرد.
6 شِیث صد و پنج ساله بود که اِنوش را آورد. 7 شِیث پس از آوردن اِنوش، هشتصد و هفت سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد. 8 پس روزهای زندگی شِیث به تمامی، نهصد و دوازده سال بود؛ و او مرد.
9 اِنوش نود ساله بود که قینان را آورد. 10 اِنوش پس از آوردن قینان، هشتصد و پانزده سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد. 11 پس روزهای زندگی اِنوش به تمامی، نهصد و پنج سال بود؛ و او مرد.
12 قینان هفتاد ساله بود که مَهَلَلئیل را آورد. 13 قینان پس از آوردن مَهَلَلئیل، هشتصد و چهل سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد. 14 پس روزهای زندگی قینان به تمامی، نهصد و ده سال بود؛ و او مرد.
15 و مَهَلَلئیل شصت و پنج ساله بود که یارِد را آورد. 16 مَهَلَلئیل پس از آوردن یارِد، هشتصد و سی سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد. 17 پس روزهای زندگی مَهَلَلئیل به تمامی، هشتصد و نود و پنج سال بود؛ و او مرد.
18 یارِد صد و شصت و دو ساله بود که خَنوخ را آورد. 19 یارِد پس از آوردن خَنوخ هشتصد سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد. 20 پس روزهای زندگی یارِد به تمامی، نهصد و شصت و دو سال بود؛ و او مرد.
21 خَنوخ شصت و پنج ساله بود که مَتوشالَح را آورد. 22 خَنوخ پس از آوردن مَتوشالَح، سیصد سال با خدا راه می‌رفت و پسران و دختران دیگر آورد. 23 پس روزهای زندگی خَنوخ به تمامی، سیصد و شصت و پنج سال بود. 24 خَنوخ با خدا راه می‌رفت، و دیگر یافت نشد؛ زیرا خدا او را برگرفت.
25 مَتوشالَح صد و هشتاد و هفت ساله بود که لَمِک را آورد. 26 مَتوشالَح پس از آوردن لَمِک، هفتصد و هشتاد و دو سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد. 27 پس روزهای زندگی مَتوشالَح به تمامی، نهصد و شصت و نه سال بود؛ و او مرد.
28 لَمِک صد و هشتاد و دو ساله بود که پسری آورد، 29 و او را نوح * ‏5‏:29 نام ”نوح“ با واژۀ عبری به معنی ”آسایش یا آرامش“ شباهت آوایی دارد. نامید و گفت: «این پسرْ ما را از کار و محنت دستهایمان به سبب زمینی که خداوند لعنت کرد، آسودگی خواهد بخشید.» 30 لَمِک پس از آوردن نوح، پانصد و نود و پنج سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد. 31 پس روزهای زندگی لَمِک به تمامی، هفتصد و هفتاد و هفت سال بود؛ و او مرد.
32 نوح پانصد ساله بود که سام و حام و یافِث را آورد.
6
توفان
1 و اما چون شمار آدمیان بر زمین فزونی گرفت و دختران برای ایشان زاده شدند، 2 پسران خدا دیدند که دختران آدمیان زیبارویند، و هر یک را که برمی‌گزیدند به زنی می‌گرفتند. 3 و خداوند فرمود: «روح من همیشه در انسان نخواهد ماند، زیرا که او موجودی فانی است: روزهای او صد و بیست سال خواهد بود.» 4 در آن روزگار و پس از آن، غول‌پیکران بر زمین بودند، زمانی که پسران خدا به دختران آدمیان درآمدند و آنان فرزندان برای ایشان به دنیا آوردند. اینان پهلوانانی از روزگاران کهن بودند که مردانی نام‌آور شدند.
5 و خداوند دید که شرارت انسان بر زمین بسیار است، و هر نیتِ اندیشه‌های دل او پیوسته برای بدی است و بس؛ 6 و خداوند از این که انسان را بر زمین ساخته بود، متأسف شد و در دل خود غمگین گشت. 7 پس خداوند فرمود: «انسان را که آفریده‌ام از روی زمین محو خواهم ساخت، انسان و چارپایان و خزندگان و پرندگان آسمان را، زیرا که از ساختن آنها متأسف شدم.» 8 اما نوح در نظر خداوند فیض یافت. * ‏6‏:8 یا: «نظر لطف خداوند شامل حال نوح شد».
9 و این است تاریخچۀ نسل نوح. نوح مردی بود پارسا و در روزگار خویش بی‌عیب. نوح با خدا راه می‌رفت. 10 و نوح سه پسر آورد: سام و حام و یافِث.
11 باری، زمین در نظر خدا فاسد و آکنده از خشونت شده بود. 12 و خدا زمین را دید که اینک فاسد گشته بود، زیرا که تمامی بشر راه خود را بر زمین فاسد کرده بودند. 13 پس خدا به نوح گفت: «پایان تمامی بشر به حضورم رسیده است، زیرا زمین به سبب آنان آکنده از خشونت شده است. اینک آنان را با زمین نابود خواهم کرد. 14 پس برای خود کشتی‌ای * ‏6‏:14 واژۀ عبری به معنی ”صندوق“ یا ”جعبه‌ای بزرگ“ است؛ همچنین در بقیۀ متن. از چوب کوفر بساز، و حجره‌هایی در آن بنا کن، و درون و بیرونش را قیراندود نما. 15 آن را این‌گونه بساز: درازای کشتی سیصد ذِراع، * ‏6‏:15 در عبری: ”اِمّا“. یک اِمّا تقریباً معادل ۴۵ سانتی‌متر است؛ همچنین در بقیۀ کتاب. پهنایش پنجاه ذِراع و بلند‌ی‌اش سی ذِراع باشد. 16 برای کشتی روزنه‌ای به اندازۀ یک ذِراع از بالای آن بساز. درِ کشتی را در پهلوی آن بگذار و طبقات پایین و وسط و بالا در آن بنا کن. 17 زیرا اینک من توفانِ آب بر زمین می‌آورم تا هر ذی‌جسدی را که نَفَسِ حیات در آن باشد از زیر آسمان نابود سازم. هر چه بر زمین است، خواهد مرد. 18 لیکن عهد خود را با تو استوار خواهم ساخت، و تو به کشتی در خواهی آمد؛ تو و پسرانت و زنت و زنان پسرانت، همراه تو. 19 از همۀ جانداران، از هر ذی‌جسدی، جفتی از هر گونه، به درون کشتی ببر تا آنها را با خود زنده نگاه داری. نر و ماده باشند. 20 از هر گونه پرنده، از هر گونه چارپا و از هر گونه خزندۀ زمین، جفتی از هر گونه نزد تو خواهند آمد تا آنها را زنده نگاه داری. 21 همچنین از هر گونه آذوقۀ خوردنی برگیر و بیندوز، تا برای تو و آنها خوراک باشد.» 22 پس نوح چنین کرد؛ او هرآنچه را که خدا به وی فرمان داده بود، به انجام رسانید.
7
1 آنگاه خداوند به نوح گفت: «تو و همۀ اهل خانه‌ات به کشتی درآیید، زیرا تو را در این عصر در حضور خود پارسا دیدم. 2 از همۀ چارپایان طاهر، هفت جفت، نر و ماده، با خود برگیر، و از چارپایان نجس، یک جفت، نر و ماده، 3 و نیز از پرندگان آسمان هفت جفت، نر و ماده، تا نسل آنها را بر روی تمام زمین زنده نگاه داری. 4 زیرا من پس از هفت روز، چهل روز و چهل شب باران بر زمین خواهم بارانید، و هر موجودی را که ساخته‌ام از روی زمین محو خواهم کرد.» 5 و نوح هرآنچه را که خداوند به وی فرمان داده بود، به انجام رسانید.
6 نوح ششصد ساله بود که توفانِ آب بر زمین آمد؛ 7 و نوح با پسرانش و زنش و زنان پسرانش به کشتی درآمدند تا از آب توفان در امان باشند. 8 چارپایان طاهر و چارپایان نجس، پرندگان و همۀ خزندگان روی زمین، 9 دو به دو، نر و ماده، همان‌گونه که خدا به نوح فرمان داده بود، نزد نوح به کشتی درآمدند. 10 و پس از هفت روز، آب توفان بر زمین آمد.
11 در سال ششصدم از زندگی نوح، در روز هفدهم از ماه دوّم، آری، در همان روز، همۀ چشمه‌های ژرفای عظیم * ‏7‏:11 منظور اعماق زمین است. فوران کرد و پنجره‌های آسمان گشوده شد. 12 و باران چهل روز و چهل شب بر زمین فرو بارید. 13 در همان روز، نوح و پسرانش سام و حام و یافِث و زن نوح و سه زوجۀ پسرانش با آنها به کشتی درآمدند، 14 آنان و همۀ وحوش، گونه به گونه، و همۀ چارپایان، گونه به گونه، و همۀ خزندگان روی زمین، گونه به گونه، و همۀ پرندگان گونه به گونه، همۀ مرغان و همۀ بالداران. 15 پس دو به دو، از هر ذی‌جسدی که نَفَسِ حیات در خود داشت، نزد نوح به کشتی درآمدند. 16 و آنهایی که داخل شدند، همان‌گونه که خدا به نوح فرمان داده بود، نر و ماده از هر ذی‌جسد بودند. آنگاه خداوند در را بر او بست.
17 و توفان چهل روز بر زمین ادامه داشت، و آب افزون گشت و کشتی را برگرفت که از زمین بلند شد. 18 و آب چیرگی یافته، بر زمین بسیار فزونی گرفت، و کشتی بر سطح آب شناور شد. 19 و آب بر زمین زیاد و زیادتر غلبه یافت تا آنکه همۀ کوههای بلند که زیر تمامی آسمان بود، پوشیده شد. 20 آب پانزده ذِراع * ‏7‏:20 یک ذِراع تقریباً معادل ۴۵ سانتی‌متر است. از کوهها بالاتر رفت و آنها را پوشانید. 21 هر ذی‌جسدی که بر زمین حرکت می‌کرد، از پرندگان و چارپایان و وحوش و همۀ انبوه جنبندگان کوچک روی زمین و همۀ آدمیان، تلف شد. 22 هرآنچه بر خشکی بود و نَفَسِ حیات در بینی داشت، بمرد. 23 او هر موجودی را که بر روی زمین بود، محو کرد، از آدمیان و چارپایان و خزندگان و پرندگان آسمان. آنها از زمین محو شدند؛ تنها نوح باقی ماند و آنها که با وی در کشتی بودند. 24 و آب صد و پنجاه روز بر زمین چیره بود.
8
1 و اما، خدا نوح و همۀ وحوش و چارپایان را که با او در کشتی بودند به یاد آورد، و خدا بادی بر زمین وزانید و آب فروکش کرد. 2 چشمه‌های ژرفا و پنجره‌های آسمان بسته شد؛ و باران از آسمان بازایستاد. 3 و آب رفته رفته از روی زمین برگشت. در پایان صد و پنجاه روز، آب کم شده بود. 4 در روز هفدهم از ماه هفتم، کشتی بر کوههای آرارات قرار گرفت. 5 تا ماه دهم، آب همچنان کاهش می‌یافت تا آن که در نخستین روز از ماه دهم، قله‌های کوهها نمایان گشت.
6 پس از چهل روز، نوح پنجره‌ای را که برای کشتی ساخته بود، گشود 7 و کلاغی را رها کرد. کلاغ به این سو و آن سو می‌رفت تا آن که زمین خشک شد. 8 سپس کبوتری را از نزد خویش رها کرد تا ببیند آیا آب از روی زمین فروکش کرده است. 9 ولی کبوتر نشیمنگاهی برای کف پاهای خود نیافت و نزد نوح به کشتی بازگشت، زیرا آب همۀ سطح زمین را پوشانیده بود. پس او دست خود را دراز کرد و کبوتر را گرفت و آن را نزد خود به کشتی بازگردانید. 10 نوح هفت روز دیگر درنگ کرد و دیگر بار کبوتر را از کشتی رها کرد. 11 شامگاهان، کبوتر نزد او بازگشت، و اینک برگ زیتون تازه‌ای به منقار داشت. پس نوح دانست که آب از روی زمین کم شده است. 12 او هفت روز دیگر نیز درنگ کرد و کبوتر را رها ساخت، و کبوتر دیگر نزد وی باز‌نگشت.
13 در ششصد و یکمین سال از زندگی نوح، در روز نخست از ماه نخست، آب از روی زمین خشک شد. آنگاه نوح سرپوش کشتی را برگرفت و دید که اینک سطح زمین خشک شده است. 14 در روز بیست و هفتم از ماه دوّم، زمین خشک شده بود. 15 آنگاه خدا به نوح گفت: 16 «از کشتی بیرون بیا، تو و زنت و پسرانت و زنان پسرانت همراه تو. 17 همۀ جاندارانی را که با تواَند، هر ذی‌جسدی را از پرندگان و چارپایان و همۀ خزندگانی که بر زمین می‌خزند، با خود بیرون آور تا بر زمین منتشر شده، در جهان بارور و کثیر گردند.» 18 پس نوح با پسرانش و زنش و زنان پسرانش بیرون آمد. 19 و همۀ وحوش، همۀ خزندگان، همۀ پرندگان، و هرآنچه بر زمین حرکت می‌کند، بر حسب خانواده‌هایشان، از کشتی به در آمدند.
عهد خدا با نوح
20 آنگاه نوح مذبحی برای خداوند بنا کرد و از همۀ چارپایان طاهر و از همۀ پرندگان طاهر گرفته، قربانیهای تمام‌سوز بر مذبح تقدیم کرد. 21 و رایحۀ خوشایند * ‏8‏:21 این واژۀ عبری می‌تواند حاوی مفهوم تسکین بخشیدن و آرام کردن هم باشد. به مشام خداوند رسید و خداوند در دل خود گفت: «دیگر هرگز زمین را به سبب انسان لعنت نخواهم کرد، هرچند که نیت دل انسان از جوانی بد است. و دیگر هرگز همۀ جانداران را هلاک نخواهم کرد، چنانکه کردم.
22 «تا زمانی که جهان باقی است،
کِشت و درو،
سرما و گرما،
تابستان و زمستان،
و روز و شب،
باز نخواهد ایستاد.»
9
1 آنگاه خدا نوح و پسرانش را برکت داد و به ایشان فرمود: «بارور و کثیر شوید و زمین را پر سازید. 2 ترس و هیبت شما بر همۀ جانوران زمین و بر همۀ پرندگان آسمان و بر هرآنچه بر زمین می‌خزد و بر همۀ ماهیان دریا خواهد بود؛ آنها به دستان شما سپرده شده‌اند. 3 هر جنبنده‌ای که حیات دارد، خوراک شما خواهد بود. همان‌گونه که گیاهان سبز را به شما دادم، اکنون همه چیز را به شما می‌بخشم. 4 اما گوشت را با حیاتش که خون آن باشد، مخورید. 5 به‌یقین تاوان خون شما را که حیات در آن است باز خواهم ستانید: از هر جانوری آن را باز خواهم ستانید. تاوان جان انسان را از دست همنوعش نیز باز خواهم ستانید.
6 «هر که خون انسان ریزد،
خونش به دست انسان ریخته شود؛
زیرا خدا انسان را به صورت خود ساخت.
7 و اما شما، بارور و کثیر شوید؛ بر زمین منتشر گردید و در آن بیفزایید.»
8 سپس خدا، نوح و پسرانش را با وی خطاب کرده، گفت: 9 «اینک من عهد خویش را با شما و پس از شما با فرزندان شما استوار می‌سازم، 10 و نیز با هر جانداری که با شما باشد، از پرندگان و چارپایان و همۀ جانوران زمین، یعنی با همۀ آنها که از کشتی بیرون آمدند؛ این برای همۀ جانوران زمین خواهد بود. 11 من عهد خود را با شما استوار می‌گردانم که دیگر هرگز هر ذی‌جسد به آب توفان هلاک نشود، و دیگر هرگز توفانی نباشد که همۀ زمین را ویران کند.» 12 و خدا گفت: «این است نشان عهدی که من میان خود و شما و هر جانداری که با شماست، برای همۀ نسلهای آینده می‌بندم. 13 رنگین‌کمان خود را در ابر قرار داده‌ام، و آن نشان عهدی خواهد بود که میان من و زمین است. 14 هرگاه ابرها را بر فراز زمین بگسترانم و رنگین‌کمان در ابرها پدیدار شود، 15 آنگاه عهد خود را با شما و هر جاندار ذی‌جسد به یاد خواهم آورد. و آبها دیگر هرگز سیل نخواهد شد تا هر ذی‌جسد را هلاک کند. 16 هرگاه رنگین‌کمان در ابرها پدیدار شود، آن را خواهم دید و عهد جاودانی میان خدا و هر جاندار ذی‌جسد را که بر زمین است به یاد خواهم آورد.» 17 پس خدا به نوح فرمود: «این است نشان عهدی که در میان خود و هر ذی‌جسدی که بر زمین است، استوار ساخته‌ام.»
پسران نوح
18 پسران نوح که از کشتی بیرون آمدند، سام و حام و یافِث بودند. حام پدر کنعان بود. 19 اینان سه پسر نوح بودند و مردمان تمامی جهان از ایشان منشعب شدند.
20 نوح به کِشتکاری زمین آغاز کرد، و تاکستانی غَرْس نمود. 21 او از شراب آن نوشیده، مست شد و خود را در میان خیمۀ خویش برهنه ساخت. 22 حام، پدر کنعان، برهنگی پدر را دید و دو برادر خویش را در بیرون خبر داد. 23 پس سام و یافِث ردایی برگرفته، آن را بر شانه‌های خویش افکندند و پس پس رفته، برهنگی پدر خود را پوشانیدند. ایشان روی به جانب دیگر داشتند و برهنگی پدر را ندیدند. 24 چون نوح از مستی خود به هوش آمد و دریافت که پسر کوچکتر با وی چه کرده است، 25 گفت:
«لعنت بر کنعان!
برادران خود را بندۀ بندگان باشد.»
26 و نیز گفت:
«متبارک باد یهوه، خدای سام!
کنعان بندۀ او باشد.
27 خدا یافِث را وسعت بخشد؛ * ‏9‏:27 نام ”یافِث“ با واژۀ عبری «وسعت بخشیدن» شباهت آوایی دارد.
او در خیمه‌های سام ساکن شود،
و کنعان بندۀ او باشد.»
28 نوح پس از توفان سیصد و پنجاه سال زندگی کرد. 29 پس روزهای زندگی نوح به تمامی نهصد و پنجاه سال بود؛ و او مرد.
10
نسل نوح
1 این است تاریخچۀ نسل پسران نوح، سام و حام و یافِث. برای ایشان پس از توفان، پسران زاده شدند.
2 پسران * ‏10‏:2 ”پسران“ می‌تواند به معنی ”اَخلاف“ یا ”جانشینان“ یا ”ملتها“ باشد؛ همچنین در آیات ۳، ۴، ۶، ۷، ‏۲۰‏-۲۳، ۲۹ و ۳۱. یافِث: جومِر، ماجوج، مَدای، یاوان، توبال، ماشِک و تیراس. 3 پسران جومِر: اَشکِناز، ریفات و توجَرمَه. 4 پسران یاوان: اِلیشَه، تَرشیش، کِتّیم و دودانیم. * ‏10‏:4 در برخی نسخه‌ها ”رودانیم“. 5 از اینان، مردمان ساحل‌نشین در سرزمینهای خود منشعب شدند، هر یک با زبان خویش، بر حسب طایفه و در قومهای خویش.
6 پسران حام: کوش، مصر، * ‏10‏:6 در عبری: ”مصرایم“ که جمع تَثنیۀ عبری است و به مصر عُلیا و سُفلی اشاره دارد. فوط و کنعان. 7 پسران کوش: سِبا، حَویلَه، سَبتاه، رَعَمَه و سَبتِکا. پسران رَعَمَه: صَبا و دِدان. 8 کوش نِمرود را آورد * ‏10‏:8 این فعل لزوماً به این معنا نیست که کوش پدر بلافصل نِمرود بود، بلکه می‌تواند به این معنا باشد که نِمرود از نسل کوش بود. این را که میان آنها چند پشت فاصله بوده است، از این فعل نمی‌توان دریافت؛ همچنین در آیات 13، 15، 24 و 26. که سلحشوری را در جهان آغاز کرد. * ‏10‏:8 یا: «شروع کرد به سلحشوری نیرومند شدن». 9 وی در حضور خداوند شکارچی نیرومندی بود؛ از این رو می‌گویند: «همچون نِمرود، شکارچی نیرومند در حضور خداوند.» 10 مراکز اصلی حکومت او بابِل، اِرِک، اَکَّد و کَلنِه، در سرزمین شِنعار بود. 11 او از آن سرزمین به آشور رفت، و در آنجا نینوا، رِحوبوت عیر، کالَح و 12 ریسِن، آن شهر بزرگ را، که میان نینوا و کالَح واقع است، بنا کرد. 13 مصر لودیم، عَنامیم، لِهابیم، و نَفتوخیم را آورد، 14 و فَتروسیم و کَسلوحیم را که از ایشان فلسطینیان پدید آمدند، و کَفتوریم را.
15 کنعان نخست‌زاده‌اش صیدون، و حیت را آورد، 16 و یِبوسیان، اَموریان و جِرجاشیان را، 17 و حِویان، عَرْقیان، و سینیان را، 18 و اَروادیان، صِماریان و حَماتیان را. پس از آن، طوایف کنعانی منشعب شدند. 19 حدود کنعان از صیدون به سمت جِرار تا غزه بود، و به سمت سُدوم، عَمورَه، اَدمَه و صِبوئیم، تا لاشَع. 20 اینانند پسران حام بر حسب طوایف و زبانهایشان، در سرزمینها و اقوام خویش.
21 برای سام نیز، که نیای همۀ بنی‌عِبِر و برادر بزرگتر یافِث بود، پسران زاده شدند. 22 پسران سام: عیلام، آشور، اَرفَکشاد، لود و اَرام. 23 پسران اَرام: عوص، حول، جاتِر و ماش. 24 اَرفَکشاد پدر شِلَخ بود و شِلَخ پدر عِبِر. 25 دو پسر برای عِبِر زاده شدند: نام یکی فِلِج * ‏10‏:25 ”فِلِج“ به معنی ”تقسیم“ است. بود زیرا در زمان او زمین منقسم شد؛ برادر او یُقطان نام داشت. 26 یُقطان پدرِ اَلموداد، شِلِف، حَضَرمَوِت، یِرَخ، 27 هَدورام، اوزال، دِقلَه، 28 عوبال، اَبیمائیل، صَبا، 29 اوفیر، حَویلَه و یوباب بود. اینان همه پسران یُقطان بودند. 30 سرزمینی که ایشان در آن می‌زیستند، از میشا به سمت سِفار بود که کوهستانی در شرق است. 31 اینانند پسران سام بر حسب طوایف و زبانهایشان، در سرزمینها و اقوام خویش.
32 اینانند طوایف پسران نوح بر حسب نسلهای ایشان در اقوام خویش. از ایشان اقوام جهان پس از توفان منشعب شدند.
11
برج بابِل
1 و اما، تمامی زمین را یک زبان و یک گفتار بود. 2 و چون مردم از مشرق * ‏11‏:2 یا: ”به سوی مشرق“، یا ”در مشرق“. کوچ می‌کردند، در سرزمین شِنعار دشتی هموار یافتند و در آنجا ساکن شدند. 3 آنان به یکدیگر گفتند: «بیایید خشتها بزنیم و آنها را خوب بپزیم.» ایشان را خشت به جای سنگ و قیر به جای ملات بود. 4 آنگاه گفتند: «بیایید شهری برای خود بسازیم و برجی که سر بر آسمان ساید، و نامی برای خود پیدا کنیم، * ‏11‏:4 در عبری: «نامی برای خود بسازیم». مبادا بر روی تمامی زمین پراکنده شویم.» 5 اما خداوند فرود آمد تا شهر و برجی را که بنی‌آدم بنا می‌کردند، ببیند. 6 و خداوند گفت: «اینک آنان قومی یگانه‌اند و ایشان را جملگی یک زبان است و این تازه آغازِ کارِ آنهاست؛ و دیگر هیچ کاری که قصد آن بکنند، از ایشان بازداشته نخواهد شد. 7 اکنون فرود آییم و زبان ایشان را مغشوش سازیم تا سخن یکدیگر را درنیابند.» 8 پس خداوند آنان را از آنجا بر روی تمامی زمین پراکنده ساخت و از ساختن شهر بازایستادند. 9 از این رو آنجا را بابِل * ‏11‏:9 نام ”بابِل“ با واژۀ عبری به معنی ”آشفته“ شباهت آوایی دارد. نامیدند، زیرا در آنجا خداوند زبان همۀ جهانیان را مغشوش ساخت. از آنجا، خداوند ایشان را بر روی تمامی زمین پراکنده کرد.
نسل سام
10 این است تاریخچۀ نسل سام: چون سام صد ساله بود، دو سال پس از توفان، اَرفَکشاد را آورد؛ * ‏11‏:10 در متن اصلی: «پدر اَرفَکشاد شد». ”پدر“ می‌تواند به معنی ”جد و نیا“ باشد؛ همچنین در آیات ‏۱۱‏-۲۵. پس در آیات مذکور ”پسر“ می‌تواند به معنی ”خَلف“ باشد. 11 و سام پس از آوردن اَرفَکشاد، پانصد سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
12 اَرفَکشاد سی و پنج ساله بود که شِلَخ را آورد؛ 13 و اَرفَکشاد پس از تولد شِلَخ، چهارصد و سه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
14 شِلَخ سی ساله بود که عِبِر را آورد؛ 15 و شِلَخ پس از آوردن عِبِر، چهارصد و سه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
16 عِبِر سی و چهار ساله بود که فِلِج را آورد؛ 17 و عِبِر پس از آوردن فِلِج، چهارصد و سی سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
18 فِلِج سی ساله بود که رِعو را آورد؛ 19 و فِلِج پس از آوردن رِعو، دویست و نه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
20 رِعو سی و دو ساله بود که سِروج را آورد؛ 21 و رِعو پس از آوردن سِروج، دویست و هفت سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
22 سِروج سی ساله بود که ناحور را آورد؛ 23 و سِروج پس از آوردن ناحور، دویست سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
24 ناحور بیست و نه ساله بود که تارَح را آورد؛ 25 و ناحور پس از آوردن تارَح، صد و نوزده سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
26 تارَح هفتاد ساله بود که اَبرام و ناحور و هاران را آورد.
نسل تارَح
27 این است تاریخچۀ نسل تارَح: تارَح، اَبرام و ناحور و هاران را آورد، و هاران لوط را آورد. 28 هاران نزد پدر خود تارَح، در زادگاه خویش، اورِ کَلدانیان، درگذشت. 29 اَبرام و ناحور زن اختیار کردند. نام زن اَبرام سارای، و نام زن ناحور مِلکَه بود، دخترِ هاران، که پدر مِلکَه و یِسکَه بود. 30 و اما سارای نازا بود و فرزندی نداشت.
31 تارَح پسر خود اَبرام، و نوۀ خود لوط، پسر هاران، و عروس خود سارای، همسر پسرش اَبرام را برگرفت، و ایشان با هم از اورِ کَلدانیان به در آمدند تا به سرزمین کنعان بروند، ولی چون به حَران رسیدند، در آنجا اقامت گزیدند. 32 روزهای زندگانی تارَح دویست و پنج سال بود، و تارَح در حَران درگذشت.
12
دعوت اَبرام
1 خداوند به اَبرام گفته بود: «از سرزمین خویش و از نزد خویشان خود و از خانۀ پدرت بیرون بیا و به سرزمینی که به تو نشان خواهم داد، برو. 2 از تو قومی بزرگ پدید خواهم آورد و تو را برکت خواهم داد؛ نام تو را بزرگ خواهم ساخت و تو برکت خواهی بود. 3 برکت خواهم داد به کسانی که تو را برکت دهند، و لعنت خواهم کرد کسی را که تو را لعنت کند؛ و همۀ طوایف زمین به واسطۀ تو برکت خواهند یافت.»
4 پس اَبرام، چنانکه خداوند بدو فرموده بود، روانه شد؛ و لوط نیز همراه او رفت. اَبرام هفتاد و پنج ساله بود که از حَران بیرون آمد. 5 او همسر خود سارای، برادرزادۀ خود لوط، و همۀ اموالِ اندوختۀ خویش را با اشخاصی که در حَران به دست آورده بودند، برگرفت و به مقصد سرزمین کنعان به‌راه افتاد، و به کنعان رسید. 6 اَبرام در آن سرزمین تا محل بلوطِ مورِه، در شِکیم، پیش رفت. در آن زمان، کنعانیان در آن سرزمین بودند. 7 آنگاه خداوند بر اَبرام ظاهر شد و فرمود: «به نسل تو این سرزمین را می‌بخشم.» پس در آنجا برای خداوند، که بر او ظاهر شده بود، مذبحی ساخت. 8 سپس از آنجا به ناحیۀ کوهستانی که در شرق بِیت‌ئیل است کوچ کرد و خیمۀ خویش را بر پا داشت، به گونه‌ای که بِیت‌ئیل به جانب غرب و عای به جانب شرق آن بود. او در آنجا مذبحی برای خداوند ساخت و نام خداوند را خواند. 9 سپس اَبرام از محلی به محل دیگر کوچ کرده، به سوی نِگِب * ‏12‏:9 یا ”جنوب“؛ همچنین در بقیۀ کتاب. پیش رفت.
اَبرام در مصر
10 و اما در آن سرزمین قحطی شد، و اَبرام به مصر رفت تا مدتی در آنجا به سر بَرد، چراکه قحطی شدید بود. 11 نزدیک ورود به مصر، اَبرام به همسر خویش سارای گفت: «می‌دانم که تو زنی زیباروی هستی. 12 مصریان چون تو را بینند، خواهند گفت: ”این زن اوست.“ آنگاه مرا خواهند کشت ولی تو را زنده نگاه خواهند داشت. 13 پس بگو خواهر من هستی، تا به‌خاطر تو برای من نیکو شود، و جانم به سبب تو زنده بماند.» 14 چون اَبرام به مصر درآمد، مصریان آن زن را دیدند که بسیار زیبا بود. 15 و چون امیرانِ فرعون سارای را دیدند، وی را نزد فرعون ستودند. پس آن زن را به خانۀ فرعون بردند. 16 فرعون به‌خاطر او به اَبرام احسان کرد، و اَبرام صاحب گله‌ها و رمه‌ها، الاغهای نر و ماده، غلامان و کنیزان، و شتران شد.
17 اما خداوند، به‌خاطر سارای همسر اَبرام، فرعون و اهل خانه‌اش را به بلایای سخت مبتلا کرد. 18 پس فرعون اَبرام را فرا خواند و گفت: «این چه کاری است که در حق من کردی؟ چرا به من نگفتی که او همسر توست؟ 19 چرا گفتی: ”خواهر من است،“ که او را به زنی گرفتم؟ اینک، این همسرت. او را برگیر و برو!» 20 آنگاه فرعون دربارۀ اَبرام فرمانهایی به افراد خود داد، و آنها او را با همسر و هرآنچه داشت روانه کردند.
13
جدایی لوط از اَبرام
1 پس اَبرام با همسرش، و هرآنچه داشت، و لوط، از مصر به نِگِب رفت. 2 و اَبرام از احشام و نقره و طلا بسیار دولتمند بود. 3 او از نِگِب طی منازل کرده، تا بِیت‌ئیل کوچ کرد، تا آنجا که خیمه‌اش در آغاز بود، میان بِیت‌ئیل و عای، 4 همان جا که نخستین بار مذبحی ساخته بود. در آنجا اَبرام نام خداوند را خواند. 5 لوط نیز، که با اَبرام همراه بود، گله‌و رمه و خیمه‌ها داشت. 6 و زمین برای سکونت آنها در یک جا کافی نبود، چراکه دارایی‌شان آنقدر زیاد بود که نمی‌توانستند با هم ساکن شوند. 7 و میان شبانان مواشی اَبرام و شبانان مواشی لوط جدال درگرفت. در آن هنگام، کنعانیان و فِرِزّیان در آن سرزمین ساکن بودند.
8 پس اَبرام به لوط گفت: «میان من و تو، و میان شبانان من و شبانان تو جدال نباشد، زیرا ما برادریم. 9 آیا تمامی این سرزمین پیش روی تو نیست؟ التماس دارم از من جدا شوی. اگر تو به جانب چپ روی، من به جانب راست خواهم رفت، و اگر تو به جانب راست روی، من به جانب چپ خواهم رفت.» 10 آنگاه لوط چشمانش را برافراشت و دید که سراسر وادی اردن به سمت صوعَر، همچون باغ خداوند و سرزمین مصر، پرآب است. این پیش از آن بود که خداوند سُدوم و عَمورَه را نابود کند. 11 پس لوط سراسر وادی اردن را برای خود برگزید و به جانب شرق کوچید. و آنها از یکدیگر جدا شدند: 12 اَبرام در سرزمین کنعان اقامت گزید، اما لوط در شهرهای وادی ساکن شد و خیمۀ خویش را تا سُدوم نقل کرد. 13 اما مردمان سُدوم شریر بودند و بسیار به خداوند گناه می‌ورزیدند.
14 پس از آن که لوط از اَبرام جدا شد، خداوند به اَبرام گفت: «اکنون تو چشمان خویش را برافراز و از جایی که هستی به سوی شمال و جنوب و شرق و غرب بنگر، 15 زیرا سراسر این سرزمین را که می‌بینی تا ابد به تو و نسل تو خواهم بخشید. 16 نسل تو را همچون غبار زمین می‌گردانم، چنانکه اگر کسی بتواند غبار زمین را بشمارد، نسل تو را نیز می‌توان شمرد. 17 برخیز و در طول و عرض زمین بگرد، زیرا آن را به تو خواهم داد.» 18 پس اَبرام خیمۀ خود را نقل کرد و رفته، نزدیک بلوط مَمری در حِبرون ساکن شد، و در آنجا مذبحی برای خداوند بنا کرد.
14
نجات لوط به دست اَبرام
1 و اما در زمان اَمرافِل پادشاه شِنعار، * ‏14‏:1 یعنی ”بابِل“؛ همچنین در آیۀ 9. اَریوک پادشاه اِلاسار، کِدُرلاعُمِر پادشاه عیلام و تِدعال پادشاه گوُییم، * ‏14‏:1 یا ”قومها“؛ همچنین در آیۀ ۹. 2 این پادشاهان به جنگِ بارَع پادشاه سُدوم، بِرشاع پادشاه عَمورَه، شِنعاب پادشاه اَدمَه، شِمیبِر پادشاه صِبوئیم، و پادشاه بِلاع که صوعَر باشد، رفتند. 3 اینان نیز جملگی در وادی سِدّیم، که دریای نمک * ‏14‏:3 همان ”دریای مرده“. باشد، با هم متفق شدند. 4 ایشان دوازده سال کِدُرلاعُمِر را بندگی کرده بودند، ولی در سال سیزدهم شوریدند. 5 در سال چهاردهم، کِدُرلاعُمِر و پادشاهانی که با او بودند، آمده، رِفائیان را در عِشتِروت قَرنَیم، زوزیان را در هام، و ایمیان را در شاوِه قَریه‌تایِم شکست دادند، 6 و حوریان را نیز در کوهستان ایشان، سِعیر، تا ایل‌فاران در حاشیۀ صحرا. 7 سپس بازگشتند و به عِین‌مِشفاط که قادِش باشد آمدند، و همۀ ممالک عَمالیقیان و اَموریان را که در حَصَصون‌تامار می‌زیستند، شکست دادند. 8 آنگاه پادشاه سُدوم، پادشاه عَمورَه، پادشاه اَدمَه، پادشاه صِبوئیم و پادشاه بِلاع که صوعَر باشد، بیرون آمدند و در وادی سِدّیم صف‌آرایی کردند، 9 تا با کِدُرلاعُمِر پادشاه عیلام، تِدعال پادشاه گوییم، اَمرافِل پادشاه شِنعار و اَریوک پادشاه اِلاسار بجنگند، یعنی چهار پادشاه با پنج پادشاه. 10 و وادی سِدّیم پر از گودالهای قیر بود، و هنگامی که پادشاهان سُدوم و عَمورَه می‌گریختند، برخی در آنها فرو افتادند و بقیه به کوهستان گریختند. 11 پس دشمنان، همۀ اموال سُدوم و عَمورَه و همۀ آذوقۀ آنها را گرفتند و رفتند. 12 آنان لوط برادرزادۀ اَبرام را نیز که در سُدوم سکونت داشت، با اموالش، با خود بردند.
13 یکی از گریختگان آمد و اَبرام عبرانی را خبر داد. اَبرام در بلوطستان مَمریِ اَموری که برادر * ‏14‏:13 یا ”خویش“ و یا ”هم‌پیمان“. اِشکول و عانِر بود، می‌زیست. ایشان با اَبرام هم‌پیمان بودند. 14 چون اَبرام شنید که خویشاوند او اسیر شده است، سیصد و هجده تن از خانه‌زادان کارآزمودۀ خویش را برگرفت و دشمن را تا دان تعقیب کرد. 15 شبانگاه او و همراهانش به چند گروه تقسیم شده، به دشمن حمله بردند و ایشان را شکست داده، تا حوبَه که در شمال دمشق است، تعقیب کردند. 16 او همۀ اموال را بازگرفت و خویشاوندش لوط و اموال او را نیز با زنان و دیگر مردمان بازآورد.
17 پس از آنکه اَبرام از شکست دادن کِدُرلاعُمِر و پادشاهانی که با او بودند بازگشت، پادشاه سُدوم تا وادی شاوِه که وادی شاه باشد، به استقبال او بیرون آمد. 18 آنگاه مِلکیصِدِق، پادشاه سالیم، * ‏14‏:18 یعنی ”اورشلیم“. نان و شراب بیرون آورد. او کاهن خدای متعال بود، 19 و اَبرام را برکت داد و گفت:
«مبارک باد اَبرام از جانب خدای متعال،
مالک آسمان و زمین.
20 و متبارک باد خدای متعال،
که دشمنانت را به دستت تسلیم کرد.»
آنگاه اَبرام از همه چیز، به او ده‌یک داد. 21 پادشاه سُدوم به اَبرام گفت: «افراد را به من بده و اموال را برای خود نگاه‌دار.» 22 ولی اَبرام به پادشاه سُدوم گفت: «دست خود را به جانب یهوه خدایِ متعال، مالک آسمان و زمین، برافراشتم 23 که از اموال تو رشته یا بندکفشی برنگیرم، مبادا بگویی: ”من اَبرام را دولتمند ساختم،“ 24 مگر آنچه مردان جوان خوردند، و سهم مردانی که مرا همراهی کردند. عانِر و اِشکول و مَمری سهم خود را بردارند.»
15
عهد خدا با اَبرام
1 پس از این وقایع، کلام خداوند در رؤیا به اَبرام در رسیده، گفت: «ای اَبرام، مترس! من سپر تو هستم و تو را پاداشی بس عظیم خواهد بود.» * ‏15‏:1 یا: «من سپر تو هستم و پاداش بسیار عظیم تو». 2 ولی اَبرام گفت: «ای خداوندگارْ یهوه، مرا چه خواهی داد، زیرا که من بی‌فرزند مانده‌ام و وارث خانه‌ام * ‏15‏:2 معنی دقیق این عبارت در زبان عبری معلوم نیست. اِلعازار دمشقی است؟» 3 و اَبرام گفت: «اینک مرا نسلی ندادی؛ پس خانه‌زادم وارث من خواهد بود.» 4 در ساعت، کلام خداوند به او در رسیده گفت: «این مرد وارث تو نخواهد بود، بلکه کسی که از صُلب تو درآید وارث تو خواهد بود.» 5 و اَبرام را بیرون برده، گفت: «به سوی آسمان بنگر و ستارگان را بشمار، اگر بتوانی آنها را بشماری!» آنگاه به اَبرام فرمود: «نسل تو نیز چنین خواهد بود.» 6 اَبرام به خداوند ایمان آورد، و او این را برای وی پارسایی به شمار آورد.
7 و خداوند وی را گفت: «مَنَم آن خداوند که تو را از اورِ کَلدانیان بیرون آوردم تا این سرزمین را به ملکیت به تو بخشم.» 8 اما اَبرام گفت: «ای خداوندگارْ یهوه، از کجا بدانم که مالک آن خواهم شد؟» 9 وی را گفت: «گوسالۀ ماده‌ای سه ساله و بز ماده‌ای سه ساله و قوچی سه ساله، و قمری و جوجه کبوتری برایم بیاور.» 10 اَبرام این همه را نزد وی آورد و آنها را از میان دو پاره کرد و نیمه‌ها را در برابر یکدیگر نهاد؛ ولی مرغان را پاره نکرد. 11 و چون لاشخورها بر لاشه‌ها فرود آمدند، اَبرام آنها را راند.
12 هنگامی که خورشید غروب می‌کرد، اَبرام به خوابی عمیق فرو رفت، و اینک تاریکی سخت و ترسناکی او را فرو گرفت. 13 آنگاه خداوند به او فرمود: «یقین بدان که نسل تو در سرزمینی که از آنِ ایشان نیست، غریب خواهند بود و در آنجا ایشان را بندگی خواهند کرد و آنها چهارصد سال بر ایشان ستم خواهند کرد. 14 اما من بر آن قوم که ایشان بندگی آنها را خواهند کرد، مکافات خواهم رسانید، و ایشان پس از آن با اموال فراوان بیرون خواهند آمد. 15 ولی تو به سلامت نزد پدران خویش خواهی رفت و در کهنسالگیِ نیکو به خاک سپرده خواهی شد. 16 سپس در پشت چهارم به اینجا باز خواهند گشت، زیرا تقصیرات اَموریان هنوز به کمال نرسیده است.»
17 چون خورشید غروب کرد و هوا تاریک شد، هان آتشدانی پردود و مشعلی سوزان از میان آن پاره‌ها عبور کرد. 18 در آن روز خداوند با اَبرام عهد بست و فرمود: «این سرزمین را به نسل تو می‌بخشم، از رود مصر تا رود بزرگ فُرات، 19 یعنی سرزمین قینیان و قِنِزّیان و قَدمونیان و 20 حیتّیان و فِرِزّیان و رِفائیان، و 21 اَموریان و کنعانیان و جِرجاشیان و یِبوسیان را.»
16
هاجَر و اسماعیل
1 و اما سارای همسر اَبرام فرزندی برای وی نیاورده بود. او را کنیزی مصری بود، هاجَر نام. 2 پس سارای به اَبرام گفت: «خداوند مرا از آوردن فرزندان باز داشته است. پس به کنیز من درآی؛ شاید به واسطۀ او صاحب فرزندان گردم». * ‏16‏:2 در عبری: ”بنا شوم“، که با واژۀ ”فرزند“ (ابنا) شباهت آوایی دارد. اَبرام به سخن سارای گوش گرفت. 3 پس زمانی که ده سال از سکونت اَبرام در سرزمین کنعان گذشته بود، سارای، همسر اَبرام، کنیز مصری خویش هاجَر را گرفته او را به شوهر خود اَبرام به زنی داد. 4 اَبرام به هاجَر درآمد، و او باردار گردید. و چون هاجَر دانست که باردار است، در بانوی خویش به دیدۀ تحقیر نگریست. 5 آنگاه سارای به اَبرام گفت: «ظلمی که بر من رفته بر گردن تو باد. من کنیز خویش را به آغوش تو دادم، و او چون دید باردار است، در من به دیدۀ تحقیر می‌نگرد. خداوند میان تو و من داوری کند.» 6 اَبرام به سارای گفت: «اینک اختیار کنیزت در دست توست. هرآنچه در نظرت پسند آید با او بکن.» پس سارای با هاجَر بدرفتاری کرد، و هاجَر از نزد او گریخت.
7 فرشتۀ * ‏16‏:7 یا ”فرستاده“؛ همچنین در آیۀ ۹ و ۱۱. خداوند هاجَر را نزد چشمۀ آبی در صحرا یافت، چشمه‌ای که بر سر راه شور است؛ 8 و گفت: «ای هاجَر! کنیز سارای! از کجا آمده‌ای و به کجا می‌روی؟» گفت: «من از نزد بانویم سارای می‌گریزم.» 9 آنگاه فرشتۀ خداوند به او گفت: «نزد بانوی خویش بازگرد و زیر دست او فروتن باش.» 10 و نیز گفت: «نسل تو را بسیار افزون خواهم کرد چندان که آنها را از کثرت نتوان شمرد.» 11 و فرشتۀ خداوند وی را گفت:
«اینک باردار هستی و پسری خواهی زاد؛
و او را اسماعیل * ‏16‏:11 ”اسماعیل“ یعنی ”خدا می‌شنود“. باید بنامی،
زیرا خداوند فریاد مظلومیت تو را شنیده است.
12 او مردی همچون خرِ وحشی خواهد بود؛
دست او بر ضد همه، و دست همه بر ضد او خواهد بود،
و او جدا از * ‏16‏:12 یا ”بر ضد“. همۀ برادران خویش ساکن خواهد بود.»
13 هاجَر نام خداوند را که با او سخن گفته بود، «تو خدایی هستی که مرا می‌بینی» * ‏16‏:13 در عبری: «اَتَه ئیل رُئی». خواند، زیرا گفت: «آیا براستی در اینجا او را که مرا می‌بیند، دیدم؟» 14 از همین رو، آن چاه، که میان قادِش و بارِد است، ’چاه خدای زنده‌ای که مرا می‌بیند‘ * ‏16‏:14 در عبری: «بِئِرلَحی‌رُئی». نامیده شد.
15 و هاجَر پسری برای اَبرام بزاد، و اَبرام پسر خود را که هاجَر زایید، اسماعیل نامید. 16 اَبرام هشتاد و شش ساله بود که هاجَر اسماعیل را برای او بزاد.
17
عهد ختنه
1 چون اَبرام نود و نه ساله بود، خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من هستم خدای قادر مطلق * ‏17‏:1 در عبری: ”اِل شَدّای“؛ همچنین در بقیۀ کتاب. ؛ پیش روی من گام بردار و کامل باش. 2 عهد خویش را میان خود و تو خواهم بست و تو را بسیار بسیار کثیر خواهم گردانید.» 3 آنگاه اَبرام به روی درافتاد و خدا به او فرمود: 4 «و اما من! این است عهد من با تو: تو پدر قومهای بسیار خواهی بود. 5 نام تو از این پس دیگر اَبرام * ‏17‏:5 ”اَبرام“ یعنی ”پدر والا“. خوانده نخواهد شد، بلکه نام تو ابراهیم * ‏17‏:5 ”ابراهیم“ یعنی ”پدر خلق بسیار“. خواهد بود، زیرا که تو را پدر قومهای بسیار گردانیده‌ام. 6 تو را بسیار بسیار بارور خواهم ساخت؛ از تو قومها پدید خواهم آورد، و پادشاهان از تو به وجود خواهند آمد. 7 عهد خویش را میان خود و تو، و نسل تو، پس از تو، استوار خواهم ساخت تا نسل اندر نسل عهد جاودانی باشد؛ تا تو را و پس از تو، نسل تو را، خدا باشم. 8 دیار غربت تو، یعنی تمام سرزمین کنعان را به تو و پس از تو به نسل تو، به ملکیت ابدی خواهم داد؛ و خدای آنان خواهم بود.»
9 آنگاه خدا به ابراهیم فرمود: «و اما تو! تو باید عهد مرا نگاه داری، آری، تو و فرزندانت، پس از تو، نسل اندر نسل. 10 این است عهد من، که باید آن را نگاه دارید، عهدی میان من و شما، و نسل تو، پس از تو: هر فرزند ذکوری از شما باید ختنه شود. 11 گوشت قُلَفَۀ خود را ختنه کنید و این نشان عهدی خواهد بود که میان من و شماست. 12 هر پسر هشت روزه‌ای از شما باید ختنه شود، هر فرزند ذکوری در نسلهای شما، خواه خانه‌زاد، خواه زرخریدی که از فرزندان شخص بیگانه باشد و نه از نسل تو؛ 13 خواه خانه‌زادِ تو و خواه زرخریدِ تو، باید حتماً ختنه شود. بدین‌سان، عهد من عهدی جاودانی در گوشت تن شما خواهد بود. 14 هر فرزند ذکورِ نامختون که گوشت تن او ختنه نشده باشد، از میان قوم خود منقطع خواهد شد، زیرا عهد مرا شکسته است.»
15 و نیز خدا به ابراهیم فرمود: «و اما همسرت سارای! دیگر نام او را سارای مخوان؛ بلکه نام او سارا * ‏17‏:15 ”سارا“ یعنی ”شاهزاده“. خواهد بود. 16 من او را برکت خواهم داد، و نیز پسری از او به تو خواهم بخشید. من او را برکت خواهم داد و از او قومها به وجود خواهم آورد؛ پادشاهان قومها از او پدید خواهند آمد.» 17 ابراهیم به روی در‌افتاد و خندید و در دل خود گفت: «آیا مرد صد ساله را پسری زاده شود؟ آیا سارا در نود سالگی بزاید؟» 18 و ابراهیم به خدا گفت: «کاش که اسماعیل در حضور تو زندگی کند!» 19 اما خدا گفت: «نه، بلکه همسرت سارا پسری برای تو خواهد زاد که تو باید او را اسحاق * ‏17‏:19 ”اسحاق“ یعنی ”او می‌خندد“. بنامی. من عهد خود را با او استوار خواهم ساخت، که برای نسل او پس از او، عهدی جاودانی خواهد بود. 20 و اما در خصوص اسماعیل، تو را اجابت کردم: اینک او را برکت داده، بارور خواهم ساخت و او را بسیار بسیار کثیر خواهم گردانید. او پدر دوازده رهبر خواهد بود، و قومی بزرگ از وی پدید خواهم آورد. 21 اما عهد خویش را با اسحاق استوار خواهم ساخت، که سارا او را سال دیگر در همین وقت برای تو خواهد زاد.» 22 و چون خدا سخنش را با ابراهیم به پایان برد، از نزد وی بالا رفت.
23 در همان روز، ابراهیم پسرش اسماعیل و همۀ خانه‌زادان و زرخریدان خود را، یعنی هر فرزند ذکوری را که در خانه داشت گرفته، گوشت قُلَفَۀ ایشان را ختنه کرد، چنانکه خدا به او فرموده بود. 24 ابراهیم نود و نه ساله بود که ختنه شد، 25 و پسرش اسماعیل سیزده سال داشت؛ 26 ابراهیم و پسرش اسماعیل در همان روز ختنه شدند. 27 و همۀ مردان خانۀ ابراهیم، خواه خانه‌زاد خواه زرخرید از فرزندان بیگانه، با وی ختنه شدند.
18
دیدار سه فرشته
1 روزی خداوند در بلوطستان مَمری بر ابراهیم ظاهر شد، آنگاه که او در گرمای روز به دَرِ خیمۀ خویش نشسته بود. 2 ابراهیم سر بلند کرد و دید که اینک سه مرد مقابل او ایستاده‌اند. چون آنان را دید، از دَرِ خیمه به پیشواز ایشان شتافت، و روی بر زمین نهاد، 3 و گفت: «سرورم، اگر بر من نظر لطف داری، از نزد بندۀ خود مگذر. 4 بگذار اندک آبی برای شستن پایهایتان بیاورند، و زیر درخت بیارامید، 5 و لقمه نانی بیاورم تا بخورید و نیرو بگیرید و پس از آن رهسپار شوید، چراکه شما را بر بندۀ خود گذر افتاده است.» پاسخ دادند: «آنچه گفتی بکن.» 6 پس ابراهیم به خیمه نزد سارا شتافت و گفت: «بشتاب! سه پیمانه * ‏18‏:6 در عبری: ”سِئاه“. یک سِئاه تقریباً معادل ‏۳‏/۷ لیتر است. آرد مرغوب برگرفته، خمیر کن و گِرده‌نانها بپز.» 7 آنگاه به سوی رمه دوید و گوساله‌ای جوان و خوب برگزید و آن را به غلامی سپرد تا زود آماده کند. 8 سپس خامه و شیر و گوساله‌ای را که آماده کرده بود، آورد و پیش روی ایشان نهاد. و خود زیر درخت نزد ایشان ایستاد تا خوردند.
9 به وی گفتند: «همسرت سارا کجاست؟» گفت: «در خیمه است.» 10 آنگاه یکی از آنها * ‏18‏:10 در عبری: ”آنگاه او“. گفت: «به‌یقین، سال بعد، همین وقت نزد تو باز خواهم گشت، و همسرت سارا را پسری خواهد بود.» و سارا به در خیمه که پشت سر او بود، می‌شنید. 11 ابراهیم و سارا پیر و سالخورده بودند، و عادت زنان از سارا منقطع شده بود. 12 پس سارا در دل خود خندید و گفت: «آیا پس از آنکه فرسوده‌گشته‌ام و سرورم نیز پیر شده است، مرا لذت خواهد بود؟» 13 آنگاه خداوند به ابراهیم گفت: «سارا چرا خندید و گفت: ”آیا اکنون که پیر شده‌ام، براستی فرزندی خواهم زاد؟“ 14 آیا هیچ کاری هست که برای خداوند دشوار باشد؟ در موعد مقرر، سال بعد، همین وقت نزد تو باز خواهم گشت و سارا را پسری خواهد بود.» 15 اما سارا انکار کرد و گفت: «نخندیدم،» زیرا ترسیده بود. اما او گفت: «نه، بلکه خندیدی.»
شفاعت ابراهیم
16 آنگاه آن مردان از آنجا روانه شده، روی به جانب سُدوم نهادند. و ابراهیم با آنان رفت تا ایشان را بدرقه کند. 17 آنگاه خداوند گفت: «آیا آنچه می‌کنم، از ابراهیم پنهان دارم؟ 18 حال آنکه از ابراهیم بی‌گمان قومی بزرگ و نیرومند پدید خواهد آمد و همۀ قومهای زمین به واسطۀ او برکت خواهند یافت. 19 زیرا او را برگزیده‌ام * ‏18‏:19 در عبری: ”او را شناخته‌ام“ که می‌تواند به معنی ”ایجاد رابطه“ نیز باشد. تا فرزندان و اهل خانۀ خویش را پس از خود، امر فرماید که با به جا آوردن پارسایی و عدالت، طریق خداوند را نگاه دارند، تا خداوند آنچه را که به ابراهیم وعده داده است، نصیب او گرداند.» 20 آنگاه خداوند فرمود: «فریاد شکایت بر ضد سُدوم و عَمورَه چنان بلند است، و گناهشان چنان سنگین است 21 که پایین می‌روم تا ببینم آیا مطابق فریادی که به من رسیده است به تمامی به عمل آورده‌اند یا نه. اگر چنین نباشد خواهم دانست.»
22 پس آن مردان از آنجا روی گردانیده، به جانب سُدوم رفتند، اما ابراهیم همچنان در حضور خداوند ایستاده بود. 23 آنگاه ابراهیم نزدیک آمد و گفت: «آیا پارسا را با شریر هلاک خواهی کرد؟ 24 اگر پنجاه پارسا در شهر باشند، چه؟ آیا براستی شهر را نابود خواهی کرد و آن را به‌خاطر پنجاه پارسا که در آنند، نخواهی رهانید؟ 25 حاشا از تو که چنین کنی؛ که پارسا را با شریر به مرگ بسپاری، به گونه‌ای که پارسا و شریر مساوی باشند. حاشا از تو! آیا داور تمامی جهان عدالت را به جا نخواهد آورد؟» 26 خداوند فرمود: «اگر پنجاه پارسا در سُدوم بیابم، تمامی آن مکان را به‌خاطر آنان خواهم رهانید.» 27 ابراهیم در پاسخ گفت: «اینک من که خاک و خاکستر بیش نیستم، به سخن گفتن با خداوندگار دلیری کرده‌ام، 28 اگر شمار پارسایان پنج تن کم از پنجاه باشد، چه؟ آیا تمامی شهر را به سبب آن پنج تن نابود خواهی کرد؟» فرمود: «اگر چهل و پنج تن در آنجا بیابم، آن را نابود نخواهم کرد.» 29 دیگر بار بدو عرض کرده، گفت: «اگر تنها چهل تن در آنجا یافت شوند، چه؟» فرمود: «به‌خاطر چهل تن، این کار را نخواهم کرد.» 30 گفت: «تمنا اینکه خشم خداوندگار افروخته نشود، تا سخن گویم. اگر تنها سی تن در آنجا یافت شوند، چه؟» فرمود: «اگر سی تن در آنجا بیابم، این کار را نخواهم کرد.» 31 ابراهیم گفت: «اینک دلیری کرده‌ام تا با خداوندگار سخن گویم. اگر تنها بیست تن در آنجا یافت شوند، چه؟» فرمود: «به‌خاطر بیست تن، آن را نابود نخواهم کرد.» 32 گفت: «تمنا اینکه خشم خداوندگار افروخته نشود تا تنها این یک بار سخن بگویم. اگر تنها ده تن در آنجا یافت شوند، چه؟» پاسخ داد: «به‌خاطر ده تن، آن را نابود نخواهم کرد.» 33 چون خداوند سخن خود را با ابراهیم به پایان رسانید، برفت، و ابراهیم به مکان خویش بازگشت.
19
خدا لوط را می‌رهاند
1 شامگاهان، آن دو فرشته به سُدوم رسیدند، و لوط به دروازۀ شهر نشسته بود. چون لوط ایشان را بدید به ملاقات ایشان برخاست و روی بر زمین نهاد 2 و گفت: «ای سرورانم، تمنا اینکه به خانه بندۀ خود درآیید و پاهایتان را بشویید و شب را به سر برید. سپس بامدادان برخاسته، راه خویش را پی گیرید.» پاسخ دادند: «نه، بلکه شب را در میدان شهر به سر خواهیم برد.» 3 ولی چون بسیار پای فشرد با وی رفتند و به خانه‌اش درآمدند. او برایشان ضیافتی به پا کرد و نانِ بی‌خمیرمایه پخت و ایشان خوردند. 4 اما پیش از آنکه بخوابند، مردان شهر، یعنی مردان سُدوم، از جوان و پیر، همۀ مردم بدون استثنا، خانه را احاطه کردند. 5 آنان لوط را ندا در داده، گفتند: «آن مردان که امشب نزد تو درآمدند، کجایند؟ آنان را نزد ما بیرون آور تا بدیشان درآییم. * ‏19‏:5 در عبری: «تا ایشان را بشناسیم». » 6 لوط نزد آنان به درگاه بیرون رفت و در را پشت سر خود بست، 7 و گفت: «نه، ای برادران من. تمنا دارم که این کار ناپسند را انجام ندهید. 8 ببینید، من دو دختر دارم که با هیچ مردی نبوده‌اند. بگذارید آنان را نزد شما بیرون آورم، و هر چه در نظرتان پسند آید با آنان بکنید. ولی با این مردان کاری نداشته باشید، چراکه زیر سقف من پناه گرفته‌اند.» 9 آنان پاسخ دادند: «کنار برو.» و گفتند: «این مرد آمد تا نزد ما غربت گزیند، و اکنون داور ما شده است! اکنون با تو بدتر از آنان خواهیم کرد.» پس بر آن مرد یعنی لوط به‌شدّت هجوم بردند و نزدیک آمدند تا در را بشکنند. 10 ولی آن مردان دست خویش دراز کرده، لوط را نزد خود به خانه در‌آوردند و در را بستند. 11 سپس کسانی را که به درگاه خانه بودند، از خرد و بزرگ، به کوری مبتلا کردند که از یافتنِ دَر عاجز شدند.
12 سپس آن دو مرد به لوط گفتند: «آیا کسی دیگر در اینجا داری؟ دامادان و پسران و دختران، و هر که را در شهر داری از اینجا بیرون ببر، 13 زیرا می‌خواهیم این مکان را نابود کنیم؛ چراکه فریاد شکایت بر ضد مردمِ آن، نزد خداوند بسیار بلند شده است، و خداوند ما را فرستاده تا آن را نابود کنیم.» 14 پس لوط بیرون رفت تا با دامادان خود، که قرار بود با دخترانش ازدواج کنند، سخن گوید. بدیشان گفت: «برخیزید و از این مکان بیرون روید، زیرا خداوند می‌خواهد شهر را نابود کند!» اما دامادان آن را مزاح پنداشتند.
15 سپیده‌دمان، آن فرشتگان لوط را شتابانیده، گفتند: «برخیز! همسر و دو دخترت را که در اینجا حاضرند برگیر، مبادا شما نیز در مکافات شهر هلاک شوید.» 16 و چون لوط درنگ می‌کرد، آن مردان به‌خاطر شفقت خداوند بر وی، دستان او و همسر و دو دخترش را گرفتند و او را بیرون آورده، خارج از شهر گذاشتند. 17 و چون ایشان را بیرون می‌آوردند، یکی از آن دو گفت: «برای حفظ جان خود بگریزید! به پشت سر منگرید، و در هیچ کجای وادی مایستید! بلکه به کوه‌ها بگریزید، مبادا هلاک شوید!» 18 ولی لوط بدیشان گفت: «ای سرورانم، چنین مباد! 19 اینک بنده‌ات در نظرت فیض یافته است * ‏19‏:19 یا: «اینک نظر لطف تو شامل حال بنده‌ات شده». و با حفظ جانم محبتی بزرگ در حق من کرده‌ای. اما من توان آن ندارم به کوه بگریزم، مبادا این بلا مرا فرو گیرد و بمیرم. 20 ببین، آنجا شهری است نزدیک که می‌توان به آن گریخت، و شهری کوچک است. بگذار تا بدان بگریزم. آیا شهری کوچک نیست؟ پس جانم نجات خواهد یافت.» 21 او به لوط گفت: «این خواسته‌ات را نیز به جا می‌آورم تا شهری را که از آن سخن گفتی، واژگون نسازم. 22 اما زود به آنجا بگریز، زیرا تا بدان‌جا نرسی، کاری نمی‌توانم کرد.» از همین رو، آن شهر صوعَر * ‏19‏:22 ”صوعَر“ یعنی ”کوچک“. نامیده شد.
نابودی سُدوم و عَمورَه
23 چون لوط به صوعَر رسید، آفتاب بر زمین طلوع کرده بود. 24 آنگاه خداوند بر سُدوم و عَمورَه گوگرد و آتش از جانب خداوند از آسمان بارانید، 25 و آن شهرها و تمام وادی و همۀ ساکنان شهرها و همۀ گیاهان زمین را واژگون کرد. 26 اما زن لوط به پشت سر نگریست، و ستونی از نمک گردید.
27 بامدادان، ابراهیم زود برخاست و به همان جایی که در آن به حضور خداوند ایستاده بود، رفت. 28 و چون به سوی سُدوم و عَمورَه و سراسر زمین وادی نظر افکند، دید که اینک دود آن سرزمین همچون دود کوره بالا می‌رود.
29 بدین‌سان، آنگاه که خدا شهرهای وادی را نابود کرد، ابراهیم را به یاد آورد، و هنگامی که آن شهرها را که لوط در آنها زیسته بود واژگون می‌ساخت، لوط را از میان آن واژگونی بیرون آورد.
لوط و دخترانش
30 لوط از صوعَر برآمد و با دو دخترش در کوه ساکن شد، زیرا از ماندن در صوعَر هراسناک بود. پس با دو دخترش در غاری سکونت گزید. 31 روزی دختر بزرگ به کوچک گفت: «پدر ما سالخورده گشته و در این نواحی مردی نیست، تا به رسم همۀ جهان، به ما درآید. 32 بیا تا پدرمان را شراب بنوشانیم و با او همخواب شویم تا نسلی از پدر خویش نگاه داریم.» 33 پس در همان شب، پدرشان را شراب نوشانیدند، و دختر بزرگ رفته، با پدرش همخواب شد؛ و لوط از خوابیدن و برخاستن وی آگاه نشد. 34 روز دیگر، دختر بزرگ به کوچک گفت: «دیشب من با پدرم همخواب شدم. بیا تا امشب نیز او را شراب بنوشانیم، و تو با وی همخواب شو تا نسلی از پدرمان نگاه داریم.» 35 پس آن شب نیز پدر خود را شراب نوشانیدند، و دختر کوچک رفته، با وی همخواب شد؛ و لوط از خوابیدن و برخاستن او نیز آگاه نشد. 36 پس هر دو دختر لوط از پدر خویش باردار شدند. 37 دختر بزرگ پسری بزاد و او را موآب * ‏19‏:37 نام ”موآب“ با عبارت عبری به معنی ”از پدر“ شباهت آوایی دارد. نامید؛ او پدر موآبیان امروزی است. 38 دختر کوچک نیز پسری بزاد و او را بِن‌عَمّی * ‏19‏:38 ”بِن‌عَمّی“ یعنی ”پسر قوم من“. نامید؛ او پدر عَمّونیان امروزی است.
20
ابراهیم و اَبیمِلِک
1 باری، ابراهیم از آنجا به سوی منطقۀ نِگِب کوچ کرد و میان قادِش و شور ساکن شد و مدتی در جِرار غربت پذیرفت. 2 او دربارۀ همسرش سارا گفت که «او خواهر من است.» و اَبیمِلِک پادشاه جِرار فرستاده، سارا را گرفت. 3 اما شبی خدا در خواب به اَبیمِلِک ظاهر گشت و به او گفت: «اینک به سبب زنی که گرفته‌ای می‌میری، چراکه او زنی شوهردار است.» 4 و اَبیمِلِک هنوز به سارا نزدیک نشده بود؛ پس گفت: «خداوندگارا، آیا قومی بی‌گناه را هلاک خواهی کرد؟ 5 مگر ابراهیم به من نگفت: ”او خواهر من است“؟ و مگر سارا نیز نگفت: ”او برادر من است“؟ من این کار را با راست‌دلی و پاک‌دستی کردم.» 6 آنگاه خدا در خواب به او گفت: «آری، می‌دانم که این کار را با راست‌دلی کردی، و من بودم که تو را بازداشتم تا به من گناه نورزی. از همین روست که نگذاشتم او را لمس کنی. 7 پس اکنون همسر آن مرد را به او بازگردان، زیرا او نبی است، و برایت دعا خواهد کرد و زنده خواهی ماند. اما اگر همسرش را بازنگردانی، بدان که تو و هر که از آنِ تو باشد، به‌یقین خواهید مرد.»
8 بامدادان، اَبیمِلِک زود برخاست و همۀ خادمان خویش را فرا خواند، و همۀ این امور را بدیشان بازگفت. آنان بسیار ترسیدند. 9 آنگاه اَبیمِلِک ابراهیم را فرا خواند و به او گفت: «این چیست که به ما کردی؟ چه گناهی به تو ورزیده بودم که من و مملکتم را به تقصیری بزرگ آلوده ساختی و کارهای ناکردنی با من کردی؟» 10 و اَبیمِلِک از ابراهیم پرسید: «چه دیدی که این کار را کردی؟» 11 ابراهیم پاسخ داد: «با خود گفتم: ”در این مکان هیچ ترسی از خدا نیست، و مرا به سبب همسرم خواهند کشت.“ 12 وانگهی، او براستی خواهر من و دختر پدرم است، ولی نه دختر مادرم؛ و همسر من گشت. 13 و هنگامی که خدا مرا از خانۀ پدرم آواره کرد، به همسرم گفتم: ”محبتی که باید در حق من بکنی این است که هر جا برویم، دربارۀ من بگویی: او برادر من است.“» 14 پس اَبیمِلِک گوسفندان و گاوان و غلامان و کنیزان گرفته، به ابراهیم بخشید، و همسرش سارا را به وی بازگردانید. 15 و اَبیمِلِک گفت: «اینک سرزمین من پیش روی توست؛ هر جا که می‌پسندی، ساکن شو.» 16 و به سارا گفت: «به برادرت هزار پاره نقره دادم. این نشان بی‌گناهی توست در برابر چشمان همۀ کسانی که با تو هستند؛ تو نزد همگان مبرا هستی.» 17 آنگاه ابراهیم نزد خدا دعا کرد، و خدا اَبیمِلِک و همسرش و همۀ کنیزانش را شفا بخشید تا باز صاحب فرزندان شدند، 18 زیرا خداوند به‌خاطر سارا همسر ابراهیم، رَحِم همۀ اهل خانۀ اَبیمِلِک را بسته بود.
21
تولد اسحاق
1 و اما خداوند چنانکه گفته بود، به یاری سارا آمد؛ و خداوند آنچه را که وعده داده بود، برای سارا به جا آورد. 2 پس سارا باردار شد و برای ابراهیم در پیریِ او پسری به دنیا آورد، در همان زمان که خدا به او وعده داده بود. 3 ابراهیم پسر خود را که سارا برایش زاده بود، اسحاق * ‏21‏:3 ”اسحاق“ یعنی ”او (مذکر) می‌خندد“. نامید؛ 4 و ابراهیم پسرش اسحاق را در هشت‌روزگی ختنه کرد، چنانکه خدا به او فرمان داده بود. 5 ابراهیم صد ساله بود که پسرش اسحاق برای او زاده شد. 6 و سارا گفت: «خدا خنده برایم ساخت، و هر که بشنود، با من خواهد خندید.» 7 و نیز گفت: «چه کسی می‌توانست به ابراهیم بگوید که سارا فرزندان را شیر خواهد داد؟ با این حال، در سن پیری او پسری برایش زادم.»
بیرون کردن هاجَر و اسماعیل
8 باری، کودک بزرگ شد و او را از شیر بازگرفتند؛ و در روزی که اسحاق را از شیر بازگرفتند، ابراهیم جشنی بزرگ بر پا کرد. 9 و اما سارا دید پسری که هاجَر مصری برای ابراهیم زاده بود، تمسخر می‌کند؛ 10 پس به ابراهیم گفت: «این کنیز را با پسرش بیرون کن، زیرا پسر این کنیز با پسر من اسحاق میراث نخواهد برد.» 11 اما این امر در نظر ابراهیم به‌خاطر پسرش بس ناپسند آمد. 12 ولی خدا به ابراهیم فرمود: «به‌خاطر پسر و کنیزت ناخشنود مباش. سخن سارا را در هرآنچه به تو می‌گوید بشنو، زیرا نسل * ‏21‏:12 یا ”ذریت“. تو از اسحاق خوانده خواهد شد. 13 از پسر کنیز نیز قومی پدید خواهم آورد، زیرا که او نیز نسل توست.» 14 پس ابراهیم صبح زود برخاست، و نان و مَشکی آب برگرفت و به هاجَر داد. او آنها را بر دوش هاجَر نهاد و سپس او را با پسر روانه کرد. هاجَر رفته، در بیابان بِئِرشِبَع می‌گشت.
15 چون آب مَشک تمام شد، هاجَر پسرش را زیر بوته‌ای نهاد. 16 سپس به مسافت پرتاب تیری از او دور شد و در جایی مقابل آنجا که او بود نشست، چون با خود گفت: «مردن پسر را نبینم.» و در همان حال که آنجا نشسته بود، صدایش را بلند کرد و بگریست. * ‏21‏:16 در متن عبری؛ در متن ترجمۀ یونانی هفتادتَنان: «پسر... بگریست». 17 خدا صدای پسر را شنید، و فرشتۀ خدا از آسمان هاجَر را صدا زد و به او گفت: «هاجَر، تو را چه شده است؟ مترس، زیرا خدا صدای پسر را در آنجا که اوست، شنیده است. 18 برخیز و پسر را برداشته، محکم به دست خود بگیر، زیرا قومی بزرگ از او پدید خواهم آورد.» 19 آنگاه خدا چشمان هاجَر را گشود، و او چاه آبی دید. پس رفت و مَشک را از آب پر کرد و پسر را نوشانید.
20 باری، خدا با آن پسر بود و او بزرگ شد. او در صحرا سکونت اختیار کرد و تیراندازی ماهر گشت. 21 او در صحرای فاران زندگی می‌کرد و مادرش زنی از سرزمین مصر برایش گرفت.
پیمان بِئِرشِبَع
22 در آن زمان، اَبیمِلِک و فیکول، فرماندۀ سپاهش، به ابراهیم گفتند: «خدا در هرآنچه می‌کنی، با توست. 23 اکنون در اینجا برای من به خدا سوگند یاد کن که به من و فرزندان و نوادگانم خیانت نکنی؛ بلکه چنانکه من به تو محبت کردم تو نیز با من و سرزمینی که در آن غربت گزیده‌ای، همان‌گونه رفتار کنی.» 24 ابراهیم گفت: «سوگند می‌خورم.»
25 آنگاه ابراهیم دربارۀ چاه آبی که خادمان اَبیمِلِک از او غصب کرده بودند، اَبیمِلِک را سرزنش کرد. 26 اَبیمِلِک گفت: «نمی‌دانم چه کسی این کار را کرده است. تو به من چیزی نگفتی و تا امروز این را نشنیده بودم.»
27 باری، ابراهیم گوسفندان و گاوان برگرفت و به اَبیمِلِک داد، و آن دو با هم پیمان بستند. 28 ابراهیم هفت برۀ ماده از گله جدا کرد، 29 و اَبیمِلِک به ابراهیم گفت: «این هفت برۀ ماده که جدا کردی، چیست؟» 30 او پاسخ داد: «این هفت برۀ ماده را از دست من بپذیر، تا شهادتی باشد بر این که من این چاه را کنده‌ام.» 31 پس آن مکان را بِئِرشِبَع * ‏21‏:31 ”بِئِرشِبَع“ می‌تواند به دو معنی باشد: ”چاهِ هفت“ یا ”چاهِ سوگند“. نامید، زیرا که آن دو مرد در آنجا برای یکدیگر سوگند خوردند. 32 پس از بستن آن پیمان در بِئِرشِبَع، اَبیمِلِک با فرماندۀ سپاه خویش فیکول، به سرزمین فلسطینیان بازگشتند. 33 ابراهیم در بِئِرشِبَع درختچۀ گزی کاشت، و در آنجا نام خداوند، خدای سرمدی، را خواند. 34 و ابراهیم مدتی دراز در سرزمین فلسطینیان غربت اختیار کرد.
22
آزمایش ابراهیم
1 و اما ایامی چند پس از این وقایع، خدا ابراهیم را آزموده، بدو فرمود: «ای ابراهیم!» پاسخ داد: «لبیک!» 2 گفت: «پسرت را که یگانه پسر توست و او را دوست می‌داری، یعنی اسحاق را برگیر و به سرزمین موریا برو، و او را در آنجا بر یکی از کوه‌هایی که به تو خواهم گفت، چون قربانی تمام‌سوز تقدیم کن.» 3 پس، صبح زود، ابراهیم برخاسته، الاغ خود را زین کرد و دو تن از نوکران خویش را با پسرش اسحاق برگرفته، هیزم برای قربانی تمام‌سوز شکست و به سوی جایی که خدا به او گفته بود، روانه شد. 4 روز سوّم، ابراهیم چشمانش را برافراشت و آنجا را از دور دید. 5 آنگاه به نوکرانش گفت: «شما همین جا نزد الاغ بمانید تا من با پسر بدان‌جا برویم، و پرستش کرده، نزد شما باز آییم.» 6 ابراهیم هیزم قربانی تمام‌سوز را برگرفته، بر پسر خویش اسحاق نهاد، و آتش و چاقو را به دست خود گرفت، و هر دو با هم می‌رفتند. 7 و اما اسحاق به پدرش ابراهیم گفت: «پدر؟» پاسخ داد: «بله، پسرم؟» گفت: «این از آتش و هیزم، ولی برۀ قربانی تمام‌سوز کجاست؟» 8 ابراهیم پاسخ داد: «پسرم، خدا برۀ قربانی را برای خود فراهم خواهد کرد.» پس هر دو با هم می‌رفتند.
9 چون به جایی که خدا به ابراهیم گفته بود رسیدند، او در آنجا مذبحی بنا کرد و هیزم بر آن چید، و پسرش اسحاق را بسته، او را بر مذبح، روی هیزم گذاشت. 10 آنگاه دست دراز کرد و چاقو را گرفت تا پسر خود را ذبح کند. 11 اما فرشتۀ خداوند از آسمان وی را ندا در داد: «ابراهیم! ابراهیم!» پاسخ داد: «لبیک!» 12 فرشته گفت: «دست بر پسر دراز مکن و کاری با او نداشته باش! اکنون می‌دانم که از خدا می‌ترسی، زیرا پسرت، آری یگانه پسرت را، از من دریغ نداشتی.» 13 ابراهیم سر بلند کرد و پشت سرش قوچی * ‏22‏:13 در بسیاری از متونِ دست‌نوشتۀ ماسوری، کتابهای پنجگانۀ سامری، ترجمۀ یونانی هفتادتَنان و سوری چنین است؛ در بیشتر متون دست نوشتۀ ماسوری نوشته شده: «قوچی در عقب ”او“». را دید که با شاخهایش در بوته‌ای گرفتار شده بود. ابراهیم رفته، قوچ را گرفت و آن را به جای پسرش، چون قربانی تمام‌سوز تقدیم کرد. 14 پس ابراهیم آن مکان را ’خداوند فراهم خواهد کرد‘ نامید. و تا امروز نیز گفته می‌شود: «بر کوهِ خداوند، فراهم خواهد شد.» * ‏22‏:14 یا: «در کوهِ خداوند، او ظاهر خواهد شد» و یا «در کوه، خداوند ظاهر خواهد شد».
15 فرشتۀ خداوند بارِ دوّم ابراهیم را از آسمان ندا در داد 16 و گفت: «خداوند می‌فرماید: به ذات خودم سوگند، از آنجا که این کار را کردی و پسرت را که یگانه پسر توست دریغ نداشتی، 17 به‌یقین تو را برکت خواهم داد و نسلت را همچون ستارگان آسمان و مانند شنهای کنارۀ دریا کثیر خواهم ساخت. نسل تو دروازه‌های دشمنانشان را تصرف خواهند کرد، 18 و به واسطۀ نسل * ‏22‏:18 یا ”ذریت“. تو همه قومهای زمین برکت خواهند یافت، * ‏22‏:18 یا: «یکدیگر را برکت خواهند داد». زیرا به صدای من گوش گرفتی.» 19 پس ابراهیم نزد نوکران خود بازگشت، و ایشان برخاسته با هم به بِئِرشِبَع رفتند. و ابراهیم در بِئِرشِبَع ساکن شد.
پسران ناحور
20 مدتی پس از آن، به ابراهیم خبر داده گفتند: «مِلکَه نیز برای برادرت ناحور پسران زاده است: 21 عوص، نخست‌زادۀ او، و برادرش بوز، و قِموئیل، پدر اَرام، 22 و کِسِد و حَزو و فِلداش و یِدلاف و بِتوئیل.» 23 بِتوئیل رِبِکا را آورد. این هشت پسر را مِلکَه برای ناحور، برادر ابراهیم، بزاد. 24 مُتَعۀ ناحور نیز که رِئومَه نام داشت، صاحب پسران بود، یعنی طِبَح و جاحَم و تاحَش و مَعَکاه.
23
درگذشت سارا
1 سارا صد و بیست و هفت سال زندگی کرد؛ این بود سالهای عمر سارا. 2 و او در قَریه‌اَربَع که حِبرون باشد در سرزمین کنعان درگذشت، و ابراهیم رفت تا برای سارا ماتم کند و بگرید. 3 آنگاه ابراهیم از کنار مُردۀ خود برخاست و حیتّی‌ها * ‏23‏:3 یا: ”پسران حیت“؛ همچنین در آیات 5، 7، 10، 16، 18، 20. را خطاب کرده، گفت: 4 «من در میان شما غربت اختیار کرده و مقیم گشته‌ام. قطعه زمینی به جهت آرامگاه در میان خود به من بفروشید تا بتوانم مرده‌ام را از پیش رویم دفن کنم.» 5 حیتّی‌ها به ابراهیم پاسخ دادند: 6 «ای سرور ما، سخنمان را بشنو. تو در میان ما رهبری بزرگ * ‏23‏:6 یا: ”امیر خدا“. هستی. مُردۀ خود را در بهترین مقبره‌های ما دفن کن. هیچ‌یک از ما مقبرۀ خویش را از تو دریغ نخواهیم داشت که مُردۀ خود را به خاک بسپاری.» 7 آنگاه ابراهیم برخاست و در برابر مردم آن سرزمین، یعنی حیتّیان، تعظیم کرد، 8 و ایشان را خطاب کرده، گفت: «اگر راضی هستید که مُردۀ خویش را از پیش روی خود دفن کنم، پس تمنا دارم به عِفرون پسر صوحَر برای من سفارش کنید 9 تا غار مَکفیلَه را که از املاک اوست و در انتهای زمینش قرار دارد، به من بفروشد. از او بخواهید تا آن را به بهای کامل به جهت آرامگاه، در نظر شما به ملکیت من بدهد.» 10 و عِفرون در میان حیتّیان نشسته بود، و او در حضور همۀ حیتّیان که به دروازۀ شهر او آمده بودند، به ابراهیم پاسخ داد: 11 «نه، سرورم! سخن مرا بشنو؛ من آن زمین را به تو می‌بخشم و غاری را که در آن است به تو می‌دهم. من آن را در حضور مردم خود به تو می‌دهم. مُردۀ خود را دفن کن.» 12 ابراهیم دوباره در برابر مردم آن سرزمین تعظیم کرد، 13 و در حضور آنان به عِفرون گفت: «تمنا دارم سخن مرا بشنوی. من بهای زمین را پرداخت خواهم کرد. آن را از من بپذیر تا مُردۀ خود را در آنجا دفن کنم.» 14 عِفرون به ابراهیم پاسخ داد: 15 «ای سرورم، سخن مرا بشنو. بهای زمین چهارصد مثقال * ‏23‏:15 در عبری: ”شِکِل“. یک شِکِل تقریباً معادل ‏۵‏/۱۱ گرم است؛ همچنین در آیۀ ۱۶. نقره است، ولی این میان من و تو چیست؟ مُردۀ خود را دفن کن.» 16 ابراهیم سخن عِفرون را پذیرفت و مبلغی را که او در حضور حیتّیان بر زبان آورده بود، یعنی چهارصد مثقال نقره را بر حسب وزن رایج نزد بازرگانان برای او وزن کرد.
17 پس مالکیت زمین عِفرون که در مَکفیلَه در نزدیکی مَمری بود، یعنی زمین و غاری که در آن است با همۀ درختانی که در محدودۀ آن زمین بود، 18 در حضور همه حیتّیانی که به دروازۀ شهر آمده بودند، به ابراهیم واگذار شد. 19 پس از این، ابراهیم همسرش سارا را در غار زمین مَکفیلَه در نزدیکی مَمری، که همان حِبرون است، در سرزمین کنعان دفن کرد. 20 به این ترتیب، مالکیت آن زمین و غاری که در آن بود، به جهت آرامگاه، از سوی حیتّیان به ابراهیم واگذار شد.
24
اسحاق و رِبِکا
1 و اما ابراهیم پیر و سالخورده شده بود، و خداوند او را در همه چیز برکت داده بود. 2 باری، ابراهیم به خادم خود، که بزرگ * ‏24‏:2 یا ”پیر“. خانۀ وی و ناظر بر همۀ دارایی او بود، گفت: «دست خود را زیر ران من بگذار، 3 تا تو را به خداوند، خدای آسمان و خدای زمین سوگند دهم که برای پسرم همسری از دختران کنعانیان، که در میانشان زندگی می‌کنم، نگیری، 4 بلکه به ولایت من و نزد خویشاوندانم بروی و برای پسرم اسحاق همسری بگیری.» 5 خادم به او گفت: «شاید آن زن حاضر نباشد با من به این سرزمین بیاید. آیا باید پسرت را به دیاری که از آن آمده‌ای ببرم؟» 6 ابراهیم به او گفت: «مبادا پسرم را به آنجا بازگردانی! 7 خداوند، خدای آسمان، که مرا از خانۀ پدرم و از سرزمین خویشاوندانم بیرون آورد و با من سخن گفته، برایم سوگند خورد که، ”این سرزمین را به نسل * ‏24‏:7 یا ”ذریت“. تو می‌بخشم،“ او فرشتۀ خود را پیشاپیش تو خواهد فرستاد تا از آنجا زنی برای پسرم بگیری. 8 اما اگر آن زن حاضر نباشد با تو به اینجا بیاید، آنگاه از سوگندی که برای من خوردی مبرا خواهی بود؛ فقط پسرم را به آنجا بازنگردان.» 9 پس خادم دست خود را زیر ران آقایش گذاشت، و در این امر برای وی سوگند خورد.
10 آنگاه خادم ده شتر از شتران آقایش را برگرفت و در حالی که انواع هدایای نفیس از جانب آقایش به همراه داشت، به راه افتاد و به اَرام نهرین * ‏24‏:10 که در شمال غربی بین‌النهرین است. رفت، شهری که ناحور در آن می‌زیست. 11 هنگام عصر، زمانی که زنان برای کشیدن آب بیرون می‌آمدند، او شترانش را نزدیک چاه آب بیرون شهر به زانو نشانید. 12 و گفت: «ای خداوند، خدای سرورم ابراهیم، امروز مرا کامیاب فرما * ‏24‏:12 یا: ”مرا هدایت فرما“. ، و در حق سرورم ابراهیم محبت روا دار. 13 اینک من کنار این چشمۀ آب ایستاده‌ام، و دخترانِ مردمِ این شهر برای آب کشیدن بیرون می‌آیند. 14 باشد که چون به دختری گویم: ”لطفاً کوزۀ خود را فرود آر تا بنوشم،“ و او بگوید: ”بنوش، و شترانت را نیز خواهم نوشانید،“ او همان باشد که برای خادمت اسحاق مقرر داشته‌ای. از این خواهم فهمید که محبت تو شامل حال سرورم شده است.»
15 پیش از آن که سخنش به پایان برسد، رِبِکا کوزه بر دوش آمد. او دختر بِتوئیل، پسر مِلکَه بود، و مِلکَه همسر ناحور، برادر ابراهیم بود. 16 آن زنِ جوان، بسیار زیباروی و دختری دَمِ بخت بود، و مردی با او همبستر نشده بود. او به چشمه پائین رفت و کوزۀ خود را پر کرده، بالا آمد. 17 خادم شتابان به ملاقات او رفت و گفت: «لطفاً جرعه‌ای آب از کوزه‌ات به من بنوشان.» 18 دختر گفت: «بنوش، سرورم.» و بی‌درنگ کوزه‌اش را بر دست خویش فرود آورد و او را نوشانید. 19 چون از آب دادن به او فارغ شد، گفت: «برای شترانت نیز آب می‌کشم تا زمانی که از نوشیدن بازایستند.» 20 پس بی‌درنگ کوزه‌اش را در آبشخور خالی کرد و باز به سوی چاه دوید تا آب بکشد. او برای همۀ شترانش آب کشید. 21 آن مرد در سکوت بر وی چشم دوخته بود تا دریابد آیا خداوند او را در سفرش کامیاب کرده است یا نه.
22 هنگامی که شتران از آب خوردن بازایستادند، آن مرد حلقۀ طلایی به وزن نیم مثقال * ‏24‏:22 در عبری: ”یک بِکا“. یک بِکا تقریباً معادل ۶ گرم است. و دو دستبند طلا به وزن ده مثقال * ‏24‏:22 در عبری: ”شِکِل“. یک شِکِل تقریباً معادل ‏۵‏/۱۱ گرم است. ، بیرون آورد 23 و پرسید: «به من بگو دختر که هستی؟ آیا در خانۀ پدرت جایی برای ما هست تا شب را بگذرانیم؟» 24 پاسخ داد: «من دختر بِتوئیل، پسر مِلکَه هستم که او را برای ناحور زایید.» 25 و افزود: «ما کاه و علوفه فراوان داریم، و نیز جایی تا شب را بگذرانید.» 26 آنگاه آن مرد خم شد و خداوند را پرستش کرد، 27 و گفت: «متبارک باد خداوند، خدای سرورم ابراهیم، که محبت و وفاداری خود را از سرورم دریغ نداشته است. و در خصوص من، خداوند مرا در راه به خانۀ خویشان سرورم هدایت فرموده است.»
28 پس دختر دوید و به اهل خانۀ مادرش دربارۀ این امور خبر داد. 29 رِبِکا برادری به نام لابان داشت. او دوان دوان بیرون آمده نزد آن مرد به سَرِ چشمه رفت. 30 لابان به محض آن که حلقه و نیز دستبندها را بر دستهای خواهرش دید، و سخنان خواهر خود رِبِکا را شنید که می‌گفت آن مرد چنین به من گفته است، نزد آن مرد رفت، و او نزد شتران بر سر چشمه ایستاده بود. 31 لابان گفت: «بیا، ای مبارک خداوند. چرا بیرون ایستاده‌ای؟ من خانه را، و نیز جایی را برای شتران، آماده کرده‌ام.» 32 پس آن مرد به خانه درآمد، و لابان شتران را باز کرد، و کاه و علوفه به آنها داد، و آب برای شستن پاهایش و پاهای همراهانش آورد. 33 آنگاه غذا پیش او نهادند، ولی او گفت: «تا آنچه باید بگویم، نگویم، چیزی نخواهم خورد.» لابان گفت: «بگو.»
34 پس او گفت: «من خادم ابراهیم هستم. 35 خداوند آقایم را بسیار برکت داده و او مردی بزرگ شده است. به او گله‌ها و رمه‌ها، نقره و طلا، غلامان و کنیزان، شتران و الاغان داده است. 36 سارا، همسر آقایم، در کهنسالی پسری برای آقایم زاده، و آقایم هرآنچه را که دارد به پسر خویش بخشیده است. 37 و آقایم مرا سوگند داده و گفته است: ”برای پسرم زنی از دختران کنعانیان، که در سرزمینشان ساکنم، مگیر، 38 بلکه نزد خاندان پدرم و طایفۀ من برو و از آنها زنی برای پسرم بگیر.“ 39 آنگاه آقایم را گفتم: ”شاید آن زن با من نیاید.“ 40 پاسخ داد: ”خداوند، که در حضورش سلوک کرده‌ام، فرشتۀ خود را با تو خواهد فرستاد و تو را در سفرت کامیاب خواهد کرد، تا زنی برای پسرم از طایفه‌ام و از خاندان پدرم بگیری. 41 پس چون نزد طایفه‌ام بروی، و آنها نخواهند زنی به تو بدهند، تو از سوگند من مبرا خواهی شد. آری، تنها در این صورت از سوگند من مبرا خواهی شد.“
42 «امروز به سر آن چشمه آمدم و گفتم: ”ای خداوند، خدای آقایم ابراهیم، باشد که مرا در سفری که آمده‌ام کامیاب فرمایی. 43 اینک بر سر این چشمه ایستاده‌ام؛ اگر دختری برای کشیدن آب بیرون آید و من به او بگویم: ’لطفاً جرعه‌ای آب از کوزه‌ات به من بنوشان،‘ 44 و او بگوید: ’بنوش، و برای شترانت نیز آب خواهم کشید،‘ پس او همان زن باشد که خداوند برای پسرِ آقایم مقرر داشته است.“
45 «پیش از آن که از گفتن این در دل خویش فارغ شوم، رِبِکا کوزه بر دوش بیرون آمد، و به چشمۀ پایین رفت و آب کشید، و من به او گفتم: ”لطفاً مرا بنوشان.“ 46 او بی‌درنگ کوزه‌اش را از روی دوش خود پایین آورد و گفت: ”بنوش، و من به شترانت نیز آب خواهم داد.“ پس نوشیدم و او به شتران نیز آب داد. 47 از او پرسیدم: ”دخترِ که هستی؟“ گفت: ”دختر بِتوئیل، پسر ناحور که مِلکَه او را برای وی زایید.“ پس حلقه را در بینی او و دستبندها را بر دستانش نهادم. 48 آنگاه خم شدم و خداوند را پرستش کردم. و خداوند، خدای آقایم ابراهیم را متبارک خواندم که مرا به راه راست هدایت کرده بود تا دخترِ برادرِ آقایم را برای پسرش بگیرم. 49 حال مرا بگویید آیا می‌خواهید به آقایم محبت و وفاداری نشان دهید؟ و اگر نه، مرا گویید تا به طرف راست یا چپ رهسپار شوم.»
50 لابان و بِتوئیل پاسخ دادند: «این امر از جانب خداوند است؛ با تو نیک یا بد نتوانیم گفت. 51 اینک رِبِکا حاضر است! او را برگیر و برو تا زنِ پسر آقایت شود، چنانکه خداوند فرموده است.»
52 هنگامی که خادم ابراهیم سخنان آنها را شنید، در برابر خداوند روی بر زمین نهاد. 53 سپس جواهرات طلا و نقره و لباسهایی بیرون آورد و آنها را به رِبِکا پیشکش کرد؛ و هدایای گرانبها نیز به برادر و مادر او داد. 54 آنگاه خود و مردانی که با وی بودند خوردند و نوشیدند و شب را آنجا گذراندند. بامدادان چون برخاستند، گفت: «مرا به سوی آقایم روانه کنید.» 55 ولی برادر و مادر رِبِکا گفتند: «دختر ده روزی با ما بماند و سپس روانه شود.» 56 ولی خادم به آنها گفت: «مرا معطل مسازید، زیرا خداوند مرا در سفرم کامیاب کرده است. روانه‌ام کنید تا نزد آقایم بروم.» 57 گفتند: «بگذار دختر را فرا خوانیم و از دهان خودش بشنویم.» 58 پس رِبِکا را فرا خواندند و از او پرسیدند: «آیا با این مرد خواهی رفت؟» گفت: «خواهم رفت.» 59 پس خواهرشان رِبِکا را همراه با دایه‌اش، و خادم ابراهیم و مردانش روانه کردند. 60 و رِبِکا را برکت دادند و به او گفتند:
«ای خواهر ما، باشد که مادر هزاران هزار بگردی؛
باشد که نسل تو دروازه‌های دشمنانشان را تصرف کنند.»
61 آنگاه رِبِکا و ندیمه‌هایش برخاستند و بر شترهایشان سوار شده، از پی آن مرد رفتند. این‌گونه آن خادم رِبِکا را برگرفت و برفت.
62 و اما اسحاق از بِئِرلَحی‌رُئی بازگشته بود و در نِگِب زندگی می‌کرد. 63 روزی هنگام غروب، اسحاق برای تفکر * ‏24‏:63 معنی این واژه در عبری معلوم نیست. به صحرا رفته بود. او سر خود را بلند کرده، دید که اینک شترانی نزدیک می‌شوند. 64 رِبِکا نیز سرش را بلند کرد و چون اسحاق را دید، از شترش پایین آمد 65 و به خادم گفت: «آن مرد کیست که در صحرا به استقبال ما می‌آید؟» خادم پاسخ داد: «سرور من است.» پس رِبِکا روبند خود را گرفت و خود را پوشانید. 66 آنگاه خادم، هرآنچه را که کرده بود به اسحاق باز‌گفت. 67 آنگاه اسحاق رِبِکا را به خیمۀ مادرش سارا برد، و او را به زنی گرفت و دل در او بست. پس اسحاق پس از مرگ مادرش تسلی یافت.
25
مرگ ابراهیم
1 ابراهیم زنی دیگر گرفت که نامش قِطوره بود. 2 او زِمران و یُقشان و مِدان و مِدیان و یِشباق و شواَح را برای ابراهیم بزاد. 3 یُقشان، صَبا و دِدان را آورد. پسران دِدان، اَشوریم و لِطوشیم و لِئومیم بودند. 4 پسران مِدیان، عِفَه و عیفِر و خَنوخ و اَبیداع و اِلداعَه بودند. اینان همه فرزندان قِطوره بودند. 5 ابراهیم هرآنچه داشت به اسحاق بخشید. 6 ولی به پسران مُتَعِه‌هایش * ‏25‏:6 ”مُتَعِه“ یعنی صیغه و نکاح موقتی و ضد عقدی؛ همچنین در بقیۀ کتاب‌مقدس. هدایا داد و آنان را در زمان حیات خود از نزد پسرش اسحاق به سرزمین مشرق فرستاد.
7 ایام زندگانی ابراهیم صد و هفتاد و پنج سال بود. 8 ابراهیم آخرین نَفَس خود را برکشید و در کمال کهنسالی، پیر و سیر شده، بمُرد و به قوم خویش پیوست. 9 پسرانش اسحاق و اسماعیل او را در غار مَکفیلَه، در زمین عِفرون پسر صوحَر حیتّی در مقابل مَمری دفن کردند، 10 در همان زمینی که ابراهیم از حیتّیان * ‏25‏:10 یا: ”پسران حیت“. خریده بود. آنجا ابراهیم کنار همسرش سارا دفن شد. 11 پس از مرگ ابراهیم، خدا پسرش اسحاق را برکت داد، و اسحاق نزدیک بِئِرلَحی‌رُئی اقامت گزید.
پسران اسماعیل
12 این است تاریخچۀ نسل اسماعیل پسر ابراهیم، که هاجَرِ مصری، کنیز سارا، برای ابراهیم بزاد. 13 و این است نامهای پسران اسماعیل به ترتیب تولدشان: نِبایوت نخست‌زادۀ اسماعیل، و قیدار و اَدبِئیل و مِبسام 14 و مِشماع و دومَه و مَسّا 15 و حَدَد و تیما و یِطور و نافیش و قِدِمَه. 16 اینانند پسران اسماعیل، و این است نامهای آنان بر حسب روستاها و اردوگاه‌هایشان، دوازده رهبر بر حسب قبایل ایشان. 17 ایام زندگانی اسماعیل صد و سی و هفت سال بود. او آخرین نَفَس خود را برکشیده، بمرد و به قوم خویش پیوست. 18 فرزندان او از حَویلَه تا شور، که در نزدیکی مرز مصر بر سر راه آشور است، ساکن شدند. و ایشان در دشمنی با * ‏25‏:18 یا: ”به دور از“. همۀ برادران خود می‌زیستند.
یعقوب و عیسو
19 این است تاریخچۀ نسل اسحاق پسر ابراهیم: ابراهیم اسحاق را آورد، 20 و اسحاق چهل ساله بود که رِبِکا، دختر بِتوئیل اَرامی، اهل فَدّان‌اَرام * ‏25‏:20 یعنی شمال غربی بین‌النهرین. و خواهر لابان اَرامی را به زنی گرفت. 21 اسحاق برای همسرش نزد خداوند دعا کرد، زیرا او نازا بود. خداوند دعایش را مستجاب فرمود و همسرش رِبِکا باردار شد. 22 دو کودک در رَحِم رِبِکا در کشمکش بودند و رِبِکا گفت: «این چیست که بر من واقع می‌شود؟» پس دربارۀ آن از خداوند پرسید. 23 خداوند به او گفت:
«دو قوم در رَحِم تو هستند
و دو ملت از بطن تو جدا خواهند شد؛
یکی نیرومندتر از دیگری خواهد بود،
و بزرگ کوچک را خدمت خواهد کرد.»
24 و چون زمان زایمان رِبِکا فرا رسید، اینک دوقلو در رَحِم وی بودند. 25 نخستین سرخ‌فام بیرون آمد و بدنش سراسر همچون پوستینی پشمین بود؛ از همین رو او را عیسو * ‏25‏:25 نام ”عیسو“ به لحاظ آوایی شبیه کلمۀ ”پشمین“ در زبان عبری است. نامیدند. 26 پس از او برادرش بیرون آمد، در حالی که پاشنۀ عیسو را به دست خود گرفته بود؛ از همین رو، او را یعقوب * ‏25‏:26 ”یعقوب“ یعنی «او که پاشنه را می‌گیرد» (به‌طور مجازی یعنی «او فریب می‌دهد»)؛ همچنین در بقیۀ کتاب. نامیدند. و به هنگام ولادت ایشان، اسحاق شصت ساله بود.
27 باری، آن دو پسر بزرگ شدند؛ عیسو شکارچی‌ای ماهر و مرد صحرا بود، حال آنکه یعقوب مردی آرام و چادرنشین بود. 28 اسحاق عیسو را دوست داشت زیرا از شکار او می‌خورد، ولی رِبِکا یعقوب را دوست می‌داشت.
عیسو حق نخست‌زادگی خود را می‌فروشد
29 روزی یعقوب مشغول پختن آش بود که عیسو بی‌رمق از صحرا بازگشت. 30 و به یعقوب گفت: «بگذار کمی از این آش سرخ بخورم زیرا دیگر رمقی در من نمانده است!» از همین روست که او را اَدوم * ‏25‏:30 ”اَدوم“ یعنی ”سرخ“. نامیدند. 31 یعقوب پاسخ داد: «اول حق نخست‌زادگی خود را به من بفروش.» 32 عیسو گفت: «اینک، من به حال مرگ افتاده‌ام. از حق نخست‌زادگی مرا چه سود؟» 33 ولی یعقوب گفت: «اول برایم سوگند بخور.» پس برای او سوگند خورد و حق نخست‌زادگی خود را به یعقوب فروخت. 34 آنگاه یعقوب نان و آش عدس به عیسو داد. عیسو خورد و نوشید و سپس برخاست و رفت. بدین‌گونه عیسو حق نخست‌زادگی خود را خوار شمرد.
26
وعدۀ خدا به اسحاق
1 باری، در آن سرزمین قحطی شد، غیر از آن قحطی که پیشتر در زمان ابراهیم روی داده بود. و اسحاق به جِرار نزد اَبیمِلِک پادشاه فلسطینیان رفت. 2 خداوند به اسحاق ظاهر شد و فرمود: «به مصر فرود میا بلکه در سرزمینی که من به تو خواهم گفت ساکن شو. 3 در آن دیار غربت پذیر و من با تو خواهم بود و تو را برکت خواهم داد؛ زیرا همۀ این سرزمینها را به تو و به نسل تو خواهم داد و سوگندی را که برای پدرت یاد کردم استوار خواهم داشت. 4 نسل تو را همچون ستارگان آسمان کثیر خواهم ساخت و همۀ این سرزمینها را به ایشان خواهم بخشید و به واسطۀ نسل * ‏26‏:4 یا ”ذریت“. تو همۀ قومهای زمین برکت خواهند یافت، * ‏26‏:4 یا: «یکدیگر را برکت خواهند داد». 5 زیرا ابراهیم به صدای من گوش گرفت و اوامر و فرامین و فرایض و شرایع مرا نگاه داشت.»
6 پس اسحاق در جِرار اقامت گزید. 7 هنگامی که مردان آنجا از اسحاق دربارۀ همسرش پرسیدند، گفت: «او خواهر من است،» زیرا ترسید بگوید: «همسر من است،» چه با خود گفت «مبادا مردان اینجا مرا به سبب رِبِکا بکشند، چراکه او زیباروی است.» 8 پس از آن که اسحاق مدتی زیاد در آنجا به سر برده بود، روزی اَبیمِلِک پادشاه فلسطینیان از پنجره‌ای بیرون نگریست و دید که اسحاق با همسرش رِبِکا مزاح می‌کند. 9 پس اَبیمِلِک اسحاق را فرا خواند و گفت: «پس او همسر توست! در این صورت چرا گفتی: ”خواهر من است“؟» اسحاق پاسخ داد: «زیرا گفتم مبادا به سبب او جانم را از دست بدهم.» 10 آنگاه اَبیمِلِک گفت: «این چه کاری است که با ما کردی؟ ممکن بود یکی از مردم با همسرت همبستر شود، و در آن صورت تقصیری بر ما وارد می‌آوردی.» 11 پس اَبیمِلِک به همۀ مردم فرمان داد: «هر که بر این مرد و همسرش دست دراز کند، به‌یقین کشته خواهد شد.»
12 باری، اسحاق به کِشت آن زمین پرداخت و در همان سال صد برابر برداشت کرد، زیرا خداوند او را برکت داد. 13 آن مرد ثروتمند شد و هر روز بیشتر کامروا گردید تا آنکه مردی بسیار دولتمند شد. 14 او گله و رمه و خادمانِ بسیار داشت چندان که فلسطینیان به او حسادت ورزیدند. 15 پس همۀ چاههایی را که خادمانِ پدرش در زمان پدرش ابراهیم کنده بودند، بستند و از خاک پر کردند. 16 آنگاه اَبیمِلِک به اسحاق گفت: «از نزد ما برو، زیرا از ما بسیار نیرومندتر شده‌ای.»
17 پس اسحاق از آنجا رفت و در وادی جِرار اردو زده، در آنجا ساکن شد. 18 اسحاق چاههایی را که در زمان پدرش ابراهیم کنده بودند و فلسطینیان پس از مرگ ابراهیم آنها را بسته بودند، از نو گشود و آنها را به همان نامهایی که پدرش بر آنها نهاده بود، نامید. 19 خادمان اسحاق در آن وادی چاه زدند و در آنجا به آب روان دست یافتند. 20 ولی شبانان جِرار با شبانان اسحاق مجادله کرده، گفتند: «این آب از آنِ ماست!» پس آن چاه را عِسِق * ‏26‏:20 ”عِسِق“ یعنی ”منازعه“. نامید زیرا با او منازعه کردند. 21 آنگاه چاهی دیگر کندند، ولی بر سر آن نیز مجادله کردند؛ پس آن را سِطنَه * ‏26‏:21 ”سِطنَه“ یعنی ”مجادله“. نامید. 22 و از آنجا نیز کوچ کرده، چاهی دیگر کَند و دیگر بر سر آن مجادله نکردند. پس آن را رِحوبوت * ‏26‏:22 ”رِحوبوت“ یعنی ”مکانهای وسیع“. نامید و گفت: «اکنون خداوند ما را وسعت داده و در این سرزمین بارور خواهیم شد.»
23 از آنجا اسحاق به بِئِرشِبَع برآمد. 24 در همان شب خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من خدای پدرت ابراهیم هستم. ترسان مباش، زیرا من با تو هستم؛ به‌خاطر خادمم ابراهیم تو را برکت خواهم داد و نسلت را کثیر خواهم گردانید.» 25 پس اسحاق در آنجا مذبحی بنا کرد و نام خداوند را خواند. او خیمۀ خود را در آنجا بر پا داشت، و خادمانش در آنجا چاهی کندند.
26 روزی اَبیمِلِک، همراه با اَحوزات، یکی از یارانش، و فیکول فرمانده سپاهش، از جِرار نزد او آمد. 27 اسحاق از آنان پرسید: «چرا نزد من آمده‌اید، حال آنکه با من دشمنی ورزیدید و مرا از نزد خود راندید؟» 28 پاسخ دادند: «ما آشکارا می‌بینیم که خداوند با توست؛ پس گفتیم سوگندی در میان ما و تو باشد و با تو پیمانی ببندیم، 29 تا به ما بدی روا نداری، چنانکه ما ضرری به تو نرساندیم، و با تو جز به نیکی رفتار نکردیم و تو را به سلامت روانه نمودیم. و اکنون تو مبارکِ خداوند هستی.» 30 آنگاه اسحاق ضیافتی برای آنان بر پا کرد، و ایشان خوردند و نوشیدند. 31 بامدادان، صبح زود برخاسته برای یکدیگر سوگند یاد کردند، و اسحاق ایشان را مشایعت کرد و به سلامت از نزد او رفتند. 32 در همان روز، خادمان اسحاق نزد او آمدند و دربارۀ چاهی که کنده بودند او را خبر داده، گفتند: «آب یافتیم!» 33 اسحاق آن چاه را شِبَع * ‏26‏:33 ”شِبَع“ ممکن است به معنی ”سوگند“ یا ”هفت“ باشد. نامید، و آن شهر تا به امروز بِئِرشِبَع * ‏26‏:33 ”بِئِرشِبَع“ ممکن است به معنی ”چاه سوگند“ یا ”چاه هفت“ باشد. نامیده می‌شود.
34 هنگامی که عیسو چهل ساله بود، یِهودیْت دختر بِئیری حیتّی، و نیز بَسِمَه دختر ایلون حیتّی را به زنی گرفت. 35 و آن دو زندگی را به کام اسحاق و رِبِکا تلخ کردند.
27
برکت اسحاق به یعقوب
1 و چون اسحاق پیر شد و چشمانش از تاری نمی‌توانست ببیند، پسر بزرگش عیسو را فرا خواند و به او گفت: «ای پسرم»، پاسخ داد: «لبیک!» 2 اسحاق گفت: «اینک من پیر شده‌ام و روز مرگ خود را نمی‌دانم. 3 پس اکنون سلاح یعنی ترکش و کمان خود را برگرفته، به صحرا برو و چیزی برایم شکار کن، 4 و خوراک خوش‌طعمی آن‌گونه که دوست می‌دارم برایم مهیا کن و آن را نزد من آور تا بخورم و جانم پیش از مردنم تو را برکت دهد.»
5 چون اسحاق با پسرش عیسو سخن می‌گفت، رِبِکا شنید. وقتی عیسو به صحرا رفت تا صیدی شکار کرده، بیاورد، 6 رِبِکا به پسرش یعقوب گفت: «من سخنان پدرت را شنیدم که به برادرت عیسو گفت: 7 ”برایم شکاری بیاور و خوراکی خوش‌طعم برایم مهیا کن تا بخورم و پیش از مردنم تو را در حضور خداوند برکت دهم.“ 8 پس اکنون پسرم، سخن مرا در آنچه تو را امر می‌کنم بشنو. 9 به سوی گله بشتاب و دو بزغالۀ خوب نزد من بیاور، تا برای پدرت خوراکی خوش‌طعم، همان‌گونه که دوست می‌دارد، مهیا سازم. 10 و تو آن را نزد پدرت ببر تا بخورد، و پیش از مرگش تو را برکت دهد.» 11 یعقوب به مادرش رِبِکا گفت: «اما برادرم عیسو مردی پرمو است و من مردی بی‌مو هستم. 12 شاید پدرم مرا لمس کند و در نظرش چنین بنماید که او را به ریشخند گرفته‌ام * ‏27‏:12 یا: «فریب می‌دهم». ، و لعنت به جای برکت بر خود بیاورم.» 13 مادرش به او گفت: «پسرم، لعنت تو بر من باد. فقط سخن مرا بشنو؛ برو و آنها را برایم بیاور.» 14 پس رفت و گرفته، نزد مادرش آورد و رِبِکا خوراکی خوش‌طعم، همان‌گونه که پدرش دوست می‌داشت، مهیا کرد. 15 آنگاه رِبِکا بهترین جامۀ پسر بزرگ خویش عیسو را که نزد او در خانه بود، برگرفت و بر تن پسر کوچکش یعقوب کرد. 16 و دستها و قسمت نرم گردن یعقوب را نیز با پوست بزغاله‌ها پوشانید. 17 سپس خوراک خوش‌طعم و نانی را که مهیا کرده بود به دست پسرش یعقوب داد.
18 یعقوب نزد پدرش رفت و گفت: «ای پدرم!» اسحاق پاسخ داد: «لبیک! تو کیستی ای پسرم؟» 19 یعقوب به پدرش گفت: «من نخست‌زادۀ تو عیسو هستم. آنچه به من فرمودی، کردم. اکنون بنشین و از شکار من بخور تا جانت مرا برکت دهد.» 20 اما اسحاق از پسرش پرسید: «پسرم، چگونه به این زودی یافتی؟» پاسخ داد: «یهوه خدای تو بر سر راهم قرار داد.» 21 آنگاه اسحاق به یعقوب گفت: «پسرم، نزدیک بیا تا تو را لمس کنم و بدانم که آیا پسرم عیسو هستی یا نه.» 22 یعقوب به پدرش اسحاق نزدیک شد و اسحاق او را لمس کرد و گفت: «صدا صدای یعقوب است، اما دستها دستهای عیسوست.» 23 و او را نشناخت زیرا دستهایش مانند دستهای برادرش عیسو پرمو بود؛ پس او را برکت داد. 24 اسحاق پرسید: «آیا براستی تو پسر من عیسو هستی؟» پاسخ داد: «هستم.» 25 آنگاه اسحاق گفت: «خوراک را نزدیک بیاور تا از شکار پسرم بخورم و جانم تو را برکت دهد.» پس آن را نزدیک آورد و او خورد؛ و شراب نیز برایش آورد و او نوشید. 26 آنگاه پدرش اسحاق او را گفت: «پسرم، نزدیک بیا و مرا ببوس.» 27 پس نزدیک رفت و او را بوسید. اسحاق رایحۀ لباسهای او را بویید و او را برکت داد و گفت:
«هان، رایحۀ پسرم
همچون رایحۀ صحرایی است
که خداوند آن را برکت داده باشد.
28 خدا تو را از شبنم آسمان و فربهی زمین عطا فرماید
و از فراوانی غله و شراب تازه.
29 قومها تو را خدمت کنند
و طایفه‌ها در برابرت سر فرود آرند؛
بر برادرانت سَروَر باش،
و پسران مادرت تو را تعظیم نمایند.
ملعون باد هر که تو را لعن کند
و مبارک باد هر که تو را برکت دهد.»
30 چون اسحاق از برکت دادن یعقوب فارغ شد، به محض آن که یعقوب از نزد پدرش بیرون رفت، برادرش عیسو از شکار باز آمد. 31 او نیز خوراکی خوش‌طعم مهیا کرد و آن را نزد پدرش آورد. و به او گفت: «پدرم برخیزد و از شکار پسرش بخورد تا جانت مرا برکت دهد.» 32 پدرش اسحاق او را گفت: «تو کیستی؟» عیسو پاسخ داد: «من نخست‌زادۀ تو عیسو هستم.» 33 لرزه‌ای شدید بر اسحاق مستولی شده، گفت: «پس آن که بود که صیدی شکار کرده برایم آورد؟ پیش از آمدن تو آن همه را خوردم و او را برکت دادم؛ آری، او مبارک خواهد بود!» 34 عیسو چون سخنان پدرش را شنید، نعره‌ای عظیم و بسیار تلخ بر‌آورد و به پدرش گفت: «پدرم، مرا، مرا نیز برکت بده!» 35 اما اسحاق گفت: «برادرت فریبکارانه آمد و برکت تو را گرفت.» 36 عیسو گفت: «به درستی که نام او یعقوب * ‏27‏:36 رجوع کنید به زیرنویس پیدایش ‏۲۵‏:۲۶. است. زیرا دو بار مرا فریب داد: اوّل حق نخست‌زادگی مرا گرفت، و اکنون نیز برکت مرا گرفته است.» آنگاه پرسید: «آیا هیچ برکتی برای من نگاه نداشتی؟» 37 اسحاق به عیسو پاسخ داد: «او را بر تو سرور ساختم و همۀ برادرانش را خادمان او گردانیدم، و با غله و شراب تازه او را روزی بخشیدم. پس، ای پسرم، برای تو چه توانم کرد؟» 38 عیسو به پدرش گفت: «پدر، آیا تنها همین یک برکت را داشتی؟ مرا نیز، ای پدر، برکت بده، مرا نیز.» و عیسو به صدای بلند بگریست.
39 آنگاه پدرش اسحاق او را پاسخ داده، گفت:
«مسکن تو از فربهی زمین به دور خواهد بود
و به دور از شبنم آسمان از بالا.
40 به شمشیرت خواهی زیست
و برادرت را خدمت خواهی کرد.
اما چون بی‌قرار گردی،
یوغ او را از گردنت خواهی افکند.»
گریختن یعقوب نزد لابان
41 و اما عیسو به سبب برکتی که پدرش به یعقوب داده بود، بر او کینه می‌ورزید. و عیسو در دل خود گفت: «روزهای عزاداری برای پدرم نزدیک است؛ آنگاه برادر خود یعقوب را خواهم کشت.» 42 اما رِبِکا از سخنان پسر بزرگ خویش عیسو آگاهی یافت. پس فرستاده، پسر کوچکش یعقوب را فرا خواند و به او گفت: «برادرت عیسو دربارۀ تو خود را به این تسلی می‌دهد که تو را بکشد. 43 پس اکنون پسرم، سخن مرا بشنو؛ برخیز و نزد برادرم لابان به حَران بگریز. 44 مدتی نزد او بمان تا خشم برادرت فرو نشیند. 45 چون خشم برادرت فرو نشست و کاری را که نسبت به او کردی فراموش کرد، تو را خبر خواهم داد تا از آنجا بازگردی. چرا باید شما هر دو را در یک روز از دست بدهم؟»
46 آنگاه رِبِکا به اسحاق گفت: «به سبب این زنان حیتّی از زندگی بیزار شده‌ام. اگر یعقوب یکی از زنان حیتّی، مانند دختران این سرزمین را به زنی بگیرد، مرا از زنده ماندن چه سود خواهد بود.»
28
1 پس اسحاق یعقوب را فرا خوانده، او را برکت داد و او را امر فرموده، گفت: «زنی از دختران کنعانی مگیر. 2 بلکه برخیز و به فَدّان‌اَرام، * ‏28‏:2 شمال غربی بین النهرین؛ همچنین در بقیۀ کتاب. به خانۀ پدرِ مادرت، بِتوئیل، برو. و از آنجا، از دختران برادرِ مادرت، لابان، زنی برای خود بگیر. 3 خدای قادر مطلق تو را برکت دهد و بارور و کثیر گرداند تا از تو قومهای بسیار پدید آید. 4 و برکت ابراهیم را به تو دهد، به تو و به نسل تو، تا وارث سرزمین غربت خود شوی، که خدا آن را به ابراهیم بخشید.» 5 پس اسحاق یعقوب را روانه کرد، و او به فَدّان‌اَرام، نزد لابان پسر بِتوئیل اَرامی که برادر رِبِکا، مادر یعقوب و عیسو بود، رفت.
6 و اما عیسو دانست که اسحاق یعقوب را برکت داده و به فَدّان‌اَرام فرستاده است تا از آنجا زنی برای خود بگیرد، و در حین برکت دادن، او را امر فرموده است که «از دختران کنعانی زن مگیر،» 7 و اینکه یعقوب نیز از پدر و مادر خویش فرمان برده و به فَدّان‌اَرام رفته است. 8 پس چون عیسو دانست که زنان کنعانی خوشایند پدرش اسحاق نیستند، 9 نزد اسماعیل رفت و افزون بر زنانی که داشت، مَحَلَت دختر اسماعیل پسر ابراهیم را که خواهر نِبایوت بود به زنی گرفت.
خواب یعقوب در بِیت‌ئیل
10 و اما یعقوب بِئِرشِبَع را ترک گفته، به سوی حَران روانه شد. 11 و به مکانی رسید و شب را در آنجا به سر برد، زیرا آفتاب غروب کرده بود. او سنگی از آنجا برگرفت و زیر سر خود نهاده، در همان جا خوابید. 12 و خوابی دید که اینک پلکانی بر زمین بر پاست که سرش به آسمان می‌رسد و فرشتگان خدا بر آن صعود و نزول می‌کنند. 13 و هان خداوند بر بالای آن ایستاد و گفت: «من یهوه، خدای پدرت ابراهیم و خدای اسحاق هستم. سرزمینی را که بر آن خفته‌ای به تو و به نسل تو خواهم داد. 14 نسل تو همچون غبار زمین خواهند بود، و تو به غرب و شرق و شمال و جنوب منتشر خواهی شد. همۀ طوایف زمین به واسطۀ تو و نسل تو برکت خواهند یافت. 15 اینک من با تو هستم و تو را هر جا که بروی محافظت خواهم کرد و تو را به این سرزمین باز خواهم آورد. زیرا تا زمانی که آنچه را به تو وعده دادم به جا نیاورم، رهایت نخواهم کرد.» 16 آنگاه یعقوب از خواب برخاست و گفت: «بی‌گمان خداوند در این مکان است و من ندانستم.» 17 پس ترسان شده، گفت: «این مکان چه ترسناک است! این جز خانۀ خدا نیست؛ این است دروازۀ آسمان.»
18 صبح زود، یعقوب سنگی را که زیر سر نهاده بود برگرفت و آن را همچون ستونی بر پا داشت و بر سر آن روغن ریخت. 19 و آنجا را بِیت‌ئیل * ‏28‏:19 ”بِیت‌ئیل“ یعنی ”خانۀ خدا“. نامید، حال آنکه نام آن شهر نخست لوز بود. 20 آنگاه یعقوب نذر کرده، گفت: «اگر خدا با من باشد و مرا در این راه که می‌روم محافظت کند و مرا نان برای خوردن و لباس برای پوشیدن عطا فرماید، 21 تا به سلامت به خانۀ پدری بازگردم، آنگاه یهوه خدای من خواهد بود 22 و این سنگ که آن را همچون ستونی بر پا داشتم خانۀ خدا خواهد بود و از هر چه به من بدهی، ده‌یک آن را به‌یقین به تو خواهم داد.»
29
یعقوب به فَدّان اَرام می‌رسد
1 پس یعقوب سفر خویش را پی گرفت و به سرزمین مردمان مشرق رسید. 2 چون نگریست، چاهی در صحرا دید که سه گلۀ گوسفند نزدیک آن خوابیده بودند زیرا از آن چاه به گله‌ها آب می‌دادند. سنگی که بر دهانۀ چاه بود، بزرگ بود. 3 چون همۀ گله‌ها در آنجا فراهم می‌آمدند، سنگ را از دهانۀ چاه می‌غلطانیدند و گله را آب می‌دادند. سپس سنگ را بر جای خود، بر دهانۀ چاه باز می‌نهادند.
4 یعقوب از چوپانان پرسید: «ای برادرانم، شما از کجایید؟» پاسخ دادند: «از حَرانیم.» 5 به آنان گفت: «آیا لابان، نوۀ * ‏29‏:5 در عبری واژۀ ”پسر“ به کار برده شده که اشاره به نسل و اخلاف شخص می‌کند. ناحور را می‌شناسید؟» پاسخ دادند: «آری، او را می‌شناسیم.» 6 یعقوب از آنان پرسید: «آیا سلامت است؟» گفتند: «آری، سلامت است، و اینک دخترش راحیل نیز با گله می‌آید.» 7 یعقوب گفت: «روز هنوز باقی است و زمانِ جمع کردن دامها نیست. گله را آب دهید و رفته آنها را بچرانید.» 8 اما آنها پاسخ دادند: «تا همۀ گله‌ها گرد نیایند و سنگ از دهانۀ چاه غلطانیده نشود، نمی‌توانیم. آنگاه گله را آب خواهیم داد.»
9 هنوز با ایشان سخن می‌گفت که راحیل با گلۀ پدرش آمد، زیرا که چوپان بود. 10 چون یعقوب، راحیل دخترِ دایی خود لابان و گلۀ دایی خود را دید پیش رفت و سنگ را از دهانۀ چاه غلطانید و گلۀ دایی خویش را آب داد. 11 آنگاه یعقوب راحیل را بوسید و به صدای بلند گریست. 12 و یعقوب به راحیل گفت که او خویشاوند پدرش و پسر رِبِکا است. پس راحیل دوان دوان رفته، پدر را خبر داد.
13 چون لابان خبرِ آمدن خواهرزاده‌اش یعقوب را شنید، درحال به استقبال او شتافت و او را در آغوش گرفته، بوسید و به خانۀ خویش برد. یعقوب همۀ این امور را به لابان بازگفت. 14 آنگاه لابان به او گفت: «تو براستی از گوشت و خون منی.»
ازدواج یعقوب
پس از آنکه یعقوب یک ماه نزد لابان به سر برده بود، 15 لابان به او گفت: «آیا چون خویشِ منی، باید برایگان خدمتم کنی؟ به من بگو چه مزدی می‌خواهی؟» 16 و اما لابان را دو دختر بود؛ دختر بزرگتر لیَه نام داشت، دختر کوچکتر، راحیل. 17 چشمان لیَه کم‌فروغ بود، ولی راحیل خوش‌اندام و زیباروی بود. 18 یعقوب دلباختۀ راحیل بود. پس گفت: «برای دختر کوچکت راحیل هفت سال تو را خدمت خواهم کرد.» 19 لابان گفت: «بهتر است او را به تو دهم تا به مردی دیگر. نزد من بمان.» 20 پس یعقوب برای رسیدن به راحیل هفت سال خدمت کرد، ولی به سبب مهری که به راحیل داشت، در نظرش چند روزی بیش ننمود.
21 آنگاه یعقوب به لابان گفت: «همسرم را به من بده تا به او درآیم، زیرا زمان خدمتم به سر آمده است.» 22 پس لابان همۀ مردم آنجا را گرد آورد و ضیافتی به پا کرد. 23 اما چون شب شد، دخترش لیَه را برگرفته، نزد یعقوب برد و یعقوب به وی درآمد. 24 (و لابان کنیزش زِلفَه را به دخترش لیَه به کنیزی داد.) 25 چون صبح شد، یعقوب دید که هان لیَه است! پس به لابان گفت: «این چیست که بر من روا داشتی؟ مگر من برای راحیل تو را خدمت نکردم؟ چرا فریبم دادی؟» 26 لابان پاسخ داد: «در ولایت ما رسم نیست که دختر کوچکتر را پیش از دختر نخستین شوهر دهیم. 27 هفتۀ عروسی این دختر را تمام کن و آنگاه دختر کوچکتر را نیز، در برابر هفت سال دیگر که خدمت کنی، به تو خواهیم داد.» 28 یعقوب این را انجام داد و هفتۀ لیَه را تمام کرد. آنگاه لابان دخترش راحیل را نیز به همسری او داد. 29 (لابان کنیز خود بِلهَه را به دخترش راحیل به کنیزی داد.) 30 یعقوب به راحیل نیز درآمد و راحیل را بیشتر از لیَه دوست می‌داشت. و هفت سال دیگر نیز لابان را خدمت کرد.
فرزندان یعقوب
31 چون خداوند دید که لیَه محبوب نیست، رَحِم او را گشود، ولی راحیل نازا ماند. 32 لیَه باردار شد و پسری بزاد و او را رِئوبین * ‏29‏:32 ”رِئوبین“ در عبری با عبارتی به معنی «او نگون‌بختی مرا دیده است» شباهت آوایی دارد؛ واژۀ ”رِئوبین“ یعنی «ببین، یک پسر». نامید، زیرا گفت: «خداوند محرومیت مرا دیده است. بی‌گمان اکنون شوهرم مرا دوست خواهد داشت.» 33 او دوباره باردار شد و پسری بزاد و گفت: «چون خداوند شنید که من محبوب نیستم، این پسر را نیز به من داد.» پس او را شمعون * ‏29‏:33 ”شمعون“ احتمالاً یعنی «آن که می‌شنود». نامید. 34 و باز باردار شد و پسری بزاد و گفت: «این بار، شوهرم به من خواهد پیوست، زیرا سه پسر برایش زاده‌ام.» پس او را لاوی * ‏29‏:34 ”لاوی“ با واژۀ عبری به معنی ”پیوسته“ شباهت آوایی دارد و ممکن است از آن گرفته شده باشد. نامید. 35 و بار دیگر باردار شد و پسری بزاد و گفت: «این بار خداوند را ستایش خواهم کرد.» پس او را یهودا * ‏29‏:35 ”یهودا“ با واژۀ عبری به معنی ”ستایش“ شباهت آوایی دارد و ممکن است از آن گرفته شده باشد. نامید. آنگاه از زادن بازایستاد.
30
1 و اما راحیل چون دید که برای یعقوب فرزندی نیاورد، بر خواهرش حسد برد. پس به یعقوب گفت: «به من فرزندان بده، وگرنه خواهم مرد!» 2 خشم یعقوب بر راحیل افروخته شد و گفت: «مگر من در جای خدا هستم، که تو را از بارِ رَحِم بازداشته است؟» 3 آنگاه راحیل گفت: «اینک کنیز من بِلهَه! به او در‌آی تا بر زانوان من بزاید و به واسطۀ او من نیز صاحب فرزندان گردم.» * ‏30‏:3 در اصل عبری: «از او بنا شوم». واژۀ ”بنا“ و واژۀ ”فرزندان“ (ابنا) در عبری شباهت آوایی دارند. 4 پس کنیز خود بِلهَه را به یعقوب به زنی داد و یعقوب به او درآمد. 5 و بِلهَه باردار گردید و پسری برای یعقوب بزاد. 6 آنگاه راحیل گفت: «خدا مرا دادرسی کرده است؛ او صدایم را شنیده و پسری به من بخشیده است.» از این رو آن پسر را دان * ‏30‏:6 واژۀ ”دان“ در عبری با واژۀ ”دادرسی“ شباهت آوایی دارد. نامید. 7 بِلهَه کنیز راحیل بار دیگر باردار شد و دوّمین پسر را برای یعقوب بزاد. 8 آنگاه راحیل گفت: «به کُشتی‌های سخت * ‏30‏:8 یا: ”کُشتی‌های خدا“. با خواهرم کُشتی گرفتم و پیروز گشتم.» پس آن پسر را نَفتالی * ‏30‏:8 واژۀ ”نَفتالی“ در عبری با واژۀ ”جدال“ شباهت آوایی دارد. نامید.
9 اما لیَه چون دید که از زادن بازایستاده است، کنیزش زِلفَه را برگرفته، او را به یعقوب به زنی داد. 10 زِلفَه کنیز لیَه پسری برای یعقوب بزاد. 11 آنگاه لیَه گفت: «چه اقبال خوشی!» پس آن پسر را جاد * ‏30‏:11 واژۀ ”جاد“ در عبری با ”اقبال خوش“ شباهت آوایی دارد. نامید. 12 زِلفَه کنیز لیَه دوّمین پسر را برای یعقوب بزاد. 13 آنگاه لیَه گفت: «چه خوشبختم! زنان مرا خوشبخت خواهند خواند.» پس آن پسر را اَشیر * ‏30‏:13 واژۀ ”اَشیر“ در عبری با واژۀ ”خوشبخت“ شباهت آوایی دارد. نامید.
14 به هنگام درو گندم، رِئوبین رفت و مهرگیاه‌ها در صحرا یافت و آنها را نزد مادرش لیَه برد. راحیل به لیَه گفت: «تمنا دارم از مهرگیاه‌های پسرت به من بدهی.» 15 اما لیَه به راحیل گفت: «آیا کافی نیست که شوهرم را از من گرفتی؟ اکنون می‌خواهی مهرگیاه پسرم را نیز بگیری؟» راحیل گفت: «در برابر مهرگیاه پسرت، یعقوب امشب با تو همبستر شود.» 16 شامگاهان هنگامی که یعقوب از صحرا بازگشت، لیَه به استقبال او بیرون رفت و گفت: «به من در‌آی. زیرا تو را با مهرگیاه پسرم اجیر کرده‌ام.» پس آن شب یعقوب با وی همبستر شد. 17 خدا لیَه را اجابت کرد و او باردار شد و پسر پنجمی برای یعقوب بزاد. 18 آنگاه لیَه گفت: «خدا مرا مُزد داده است زیرا من کنیز خود را به شوهرم دادم.» پس آن پسر را یِساکار * ‏30‏:18 واژۀ ”یِساکار“ در عبری با واژۀ ”مزد“ شباهت آوایی دارد. نامید. 19 لیَه باز باردار شد و ششمین پسر را برای یعقوب بزاد. 20 آنگاه لیَه گفت: «خدا موهبتی نیکو به من ارزانی داشته است. حال، شوهرم مرا حرمت خواهد نهاد، زیرا شش پسر برایش آوردم.» پس آن پسر را زِبولون * ‏30‏:20 واژۀ ”زِبولون“ در عبری با واژۀ ”حرمت“ شباهت آوایی دارد. نامید. 21 پس از آن، لیَه دختری بزاد و او را دینَه نامید.
22 سپس خدا راحیل را به یاد آورد و او را اجابت کرده، رَحِم او را گشود. 23 راحیل باردار شد و پسری بزاد و گفت: «خدا ننگ از من برگرفته است.» 24 و او را یوسف * ‏30‏:24 واژۀ ”یوسف“ به معنی ”بیفزاید“ است و با واژۀ عبری به معنی ”برگرفت“ شباهت آوایی دارد. نامید و گفت: «باشد که خداوند پسری دیگر بر من بیفزاید.»
گله‌های یعقوب زیاد می‌شوند
25 چون راحیل یوسف را بزاد، یعقوب به لابان گفت: «مرا مرخص کن تا به مکان و سرزمین خود بازگردم. 26 زنان و فرزندانم را، که برای ایشان تو را خدمت کردم، به من بده تا بروم، زیرا خدمتی را که به تو کرده‌ام، می‌دانی.» 27 ولی لابان به او گفت: «کاش که نظر لطف بر من افکنی، زیرا با فال گرفتن دریافته‌ام که خداوند مرا به‌خاطر تو برکت داده است.» 28 و افزود: «مزد خود را تعیین کن که آن را به تو خواهم پرداخت.» 29 یعقوب به او گفت: «می‌دانی که چه‌سان تو را خدمت کرده‌ام و چگونه از دامهای تو مراقبت نموده‌ام. 30 زیرا پیش از آمدنم اندک مالی داشتی که بسیار افزون گشته است، و خداوند تو را به سبب قدم من برکت داده است. اما من کِی می‌توانم برای خانۀ خود نیز تدارک ببینم؟» 31 لابان پرسید: «به تو چه بدهم؟» یعقوب پاسخ داد: «لازم نیست چیزی به من بدهی. اما اگر این یک کار را برایم انجام دهی، باز از گله‌هایت شبانی و مراقبت خواهم کرد: 32 رخصتم ده امروز به میان تمامی گلۀ تو بروم و هر برۀ خالدار و اَبلَق و هر برۀ سیاه را از میان گوسفندان، و هر اَبلَق و خالدار را از میان بزها جدا کنم. آنها مزد من خواهد بود. 33 و در آینده، چون در مزدی که به من داده‌ای نظر کنی، درستکاری من بر من گواهی خواهد داد. هر بز که اَبلَق یا خالدار نباشد، و هر بره که سیاه نباشد، اگر نزد من یافت شود، دزدی به شمار آید.» 34 لابان گفت: «بسیار خوب. موافق سخن تو بشود.» 35 اما در همان روز لابان همۀ بزهای نرینۀ خط‌دار یا اَبلَق و همۀ بزهای مادینۀ خالدار یا اَبلَق، یعنی همۀ آنها را که سفیدی بر خود داشتند، و همۀ بره‌های سیاه را جدا کرد و به دست پسرانش سپرد. 36 آنگاه به مسافت سفر سه روزه از یعقوب فاصله گرفت، و یعقوب بقیۀ گلۀ لابان را شبانی می‌کرد.
37 اما یعقوب شاخه‌های تازه از درختان سپیدار و بادام و چنار برگرفت و پوستۀ آنها را چنان تراشید که سفیدی چوب به صورت نوارهای سفید بر آنها پدیدار گشت. 38 آنگاه شاخه‌های تراشیده را مقابل گله در همۀ آبشخورها و حوضها قرار داد، جایی که گله برای نوشیدن آب می‌آمدند. و چون به هنگام آمدن برای نوشیدن آب جفت‌گیری می‌کردند، 39 پس در برابر آن شاخه‌ها جفت‌گیری می‌کردند و در نتیجه، بره‌هایی که می‌زاییدند خط‌دار یا اَبلَق یا خالدار بود. 40 یعقوب آن بره‌ها را از گله جدا می‌کرد، ولی بقیه را به سوی حیوانات خط‌دار و سیاه که از آنِ لابان بودند، هدایت می‌کرد. بدین‌سان، او گله‌های خود را جدا کرد و آنها را با گله‌های لابان نگذاشت. 41 هرگاه مادینه‌های تنومندتر آماده جفت‌گیری بودند، یعقوب شاخه‌ها را در برابر چشمان گله، در آبشخورها قرار می‌داد، چنانکه آنها در میان شاخه‌ها جفت‌گیری می‌کردند، 42 ولی برای ضعیف‌ترها، شاخه‌ها را نمی‌گذاشت. پس ضعیف‌ها از آنِ لابان و تنومندها از آنِ یعقوب شدند. 43 بدین‌گونه آن مرد بسیار ترقی کرد و گله‌های بزرگ و کنیزان و غلامان و شتران و الاغان به دست آورد.
31
فرار یعقوب از نزد لابان
1 و اما یعقوب شنید که پسران لابان می‌گفتند: «یعقوب همۀ دارایی پدر ما را گرفته و از اموال پدرمان همۀ این توانگری را به هم رسانیده است.» 2 و یعقوب دریافت که لابان دیگر مانند گذشته به او نظر لطف ندارد. 3 آنگاه خداوند یعقوب را گفت: «به سرزمین پدرانت و نزد خویشانت بازگرد و من با تو خواهم بود.» 4 پس یعقوب فرستاده، راحیل و لیَه را به صحرا، به آنجا که گلۀ او بود، فرا خواند. 5 و به آنان گفت: «دریافته‌ام که پدرتان مانند گذشته به من نظر لطف ندارد. ولی خدای پدرم با من بوده است. 6 می‌دانید که با همۀ توانم پدرتان را خدمت کرده‌ام، 7 با این همه پدر شما مرا فریب داده و ده بار مزد مرا تبدیل کرده است. ولی خدا نگذاشت به من ضرری برساند. 8 اگر می‌گفت: ”خالدارها مزد تو باشند،“ آنگاه همۀ گله‌ها خالدار می‌زادند، و اگر می‌گفت: ”خط‌دارها مزد تو باشند،“ آنگاه همۀ گله‌ها خط‌دار می‌زادند. 9 این‌گونه، خدا از احشام پدرتان گرفته به من داده است.
10 «در فصل جفت‌گیریِ گله، یک بار در خوابی سر بلند کرده، دیدم که بزهای نری که با گله جفت می‌شدند، خط‌دار یا اَبلَق یا خالدار بودند. 11 آنگاه فرشتۀ خدا در خواب به من گفت: ”یعقوب،“ گفتم: ”لبیک!“ 12 گفت: ”سر خود را بلند کن و ببین که همۀ بزهای نر که با گله جفت می‌شوند، خط‌دار یا اَبلَق یا خالدارند، زیرا من هرآنچه را که لابان با تو کرده است، دیده‌ام. 13 مَنَم خدای بِیت‌ئیل، آنجا که ستونی را مسح کردی و به من نذر نمودی. اکنون برخیز و از این سرزمین به در آی و به سرزمین خویشان خود بازگرد.“» 14 آنگاه راحیل و لیَه پاسخ داده، وی را گفتند: «آیا در خانۀ پدر ما بهره یا میراثی برای ما باقی است؟ 15 مگر او با ما همچون غریبه رفتار نمی‌کند؟ نه تنها ما را فروخته، بلکه پول ما را نیز به تمامی خورده است. 16 بی‌گمان همۀ ثروتی که خدا از پدرمان گرفته، از آنِ ما و فرزندان ماست. پس اکنون آنچه را که خدا به تو گفته است، به جا آور.»
17 آنگاه یعقوب برخاسته، فرزندان و همسرانش را بر شتران سوار کرد، 18 و همۀ احشام و همۀ اموالی را که اندوخته بود، یعنی احشامی را که در فَدّان‌اَرام به دست آورده بود، به راه انداخت، تا نزد پدر خود اسحاق به سرزمین کنعان برود.
19 و اما لابان برای پشم‌چینی گوسفندانش رفته بود که راحیل بتهای خانگی پدرش را دزدید. 20 و یعقوب، لابانِ اَرامی را فریب داد زیرا او را آگاه نکرد که قصد گریختن دارد. 21 بدین‌سان، او با هرآنچه داشت گریخت و برخاسته، از رودخانه * ‏31‏:21 مقصود رود فُرات است. گذشت و رو به سوی کوهستان جِلعاد نهاد.
لابان در تعقیب یعقوب
22 روز سوّم، لابان را خبر دادند که یعقوب گریخته است. 23 لابان کسان خویش را با خود برگرفت و هفت روز یعقوب را تعقیب کرد و در کوهستان جِلعاد به او رسید. 24 اما شبانگاه خدا در خواب بر لابانِ اَرامی ظاهر شد و به او فرمود: «باحذر باش که یعقوب را نیک یا بد نگویی.»
25 یعقوب خیمۀ خویش را در کوهستان جِلعاد بر پا داشته بود که لابان به او رسید. لابان و کسانش نیز در آنجا خیمه زدند. 26 آنگاه لابان به یعقوب گفت: «این چیست که کردی؟ این که مرا فریفتی و دخترانم را همچون اسیران جنگی بردی. 27 چرا نهانی گریختی و مرا فریب دادی؟ چرا به من نگفتی، تا شما را با شادی و آواز و نوای دف و بربط مشایعت کنم؟ 28 حتی نگذاشتی نوه‌ها و دخترانم را ببوسم. براستی که ابلهانه رفتار کردی. 29 در توان من هست که به تو ضرر برسانم؛ ولی دیشب خدای پدر شما به من گفت: ”با حذر باش که یعقوب را نیک یا بد نگویی.“ 30 حال، از شوقی که به خانۀ پدرت داشتی، باید می‌رفتی، ولی چرا خدایان مرا دزدیدی؟» 31 یعقوب به لابان پاسخ داد: «از آن رو که ترسیدم، زیرا گفتم مبادا دخترانت را به‌زور از من بازگیری. 32 ولی خدایانت را نزد هر کس بیابی، زنده نماند! در حضور برادران ما، هرآنچه را که از اموال تو نزد من است نشان بده، و آن را بازگیر.» اما یعقوب نمی‌دانست که راحیل بتها را دزدیده است.
33 پس لابان به خیمۀ یعقوب و خیمۀ لیَه و خیمۀ دو کنیز درآمد، ولی آنها را نیافت. پس از آن که از خیمۀ لیَه بیرون آمد، به خیمۀ راحیل رفت. 34 اما راحیل بتهای خانگی را گرفته و آنها را در جهاز شترش نهاده و بر آنها نشسته بود. لابان همه جای خیمه را جستجو کرد، ولی چیزی نیافت. 35 راحیل به پدرش گفت: «سَرورم خشم مگیرد که در حضورت نتوانم برخاست؛ زیرا که عادت زنان بر من است.» پس لابان جستجو کرد، ولی بتها را نیافت.
36 آنگاه یعقوب خشمگین شد و مجادله‌کنان به لابان گفت: «جرم من چیست؟ چه گناهی کرده‌ام که مرا چنین سخت تعقیب می‌کنی؟ 37 حال که همۀ اموال مرا تفتیش کردی، از اسباب خانۀ خود چه یافتی؟ آن را اینجا در برابر برادران من و برادران خود بگذار تا آنها میان ما دو نفر داوری کنند. 38 در این بیست سال که با تو بوده‌ام، میشها و بزهایت سقط نکرده‌اند و از قوچهای گله‌های تو نخورده‌ام. 39 دریده‌شده‌ای را نزد تو نیاوردم بلکه خود خسارت آن را می‌دادم، و آن را از دست من می‌طلبیدی، خواه در روز دزدیده شده باشند خواه در شب. 40 و چنین بودم که در روز، گرما رنجم می‌داد و در شب سرما، و خواب به چشمانم نمی‌آمد. 41 این بیست سال را در خانه‌ات بودم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گله‌ات تو را خدمت کرده‌ام و مزد مرا ده بار تغییر دادی. 42 اگر خدای پدرم، خدای ابراهیم و هیبتِ * ‏31‏:42 مقصود ”خدای پر هیبت اسحاق“ است؛ همچنین در آیۀ 53. اسحاق حامی من نبود، اکنون نیز مرا دستِ خالی روانه می‌کردی. ولی خدا سختیها و محنت دستهایم را دید و دیشب تو را توبیخ کرد.»
43 لابان به یعقوب پاسخ داد: «این زنان، دختران من و این کودکان، فرزندان من و این گله‌ها، گله‌های منند. هرآنچه می‌بینی از آنِ من است. اما امروز با این دخترانم یا با فرزندانی که زاده‌اند، چه می‌توانم کرد؟ 44 حال بیا تا من و تو با هم عهد ببندیم تا شاهدی میان ما باشد.» 45 پس یعقوب سنگی برگرفت و آن را همچون ستونی بر پا داشت، 46 و به کسانش گفت: «سنگها گرد آورید!» پس سنگها برگرفتند و از آنها توده‌ای ساختند و آنجا در کنار آن توده غذا خوردند. 47 لابان آن را یِجَرسَهَدوتَه * ‏31‏:47 عبارت آرامی ”یِجَرسَهَدوتَه“ یعنی ”تودۀ شهادت“. ، و یعقوب آن را جَلعید * ‏31‏:47 واژۀ عبری ”جَلعید“ یعنی ”تودۀ شهادت“. نامید. 48 و لابان گفت: «امروز این توده میان من و تو شاهد باشد.» از همین رو آن را جَلعید نامید، 49 و مِصفَه * ‏31‏:49 ”مِصفَه“ یعنی ”برج دیده‌بانی“. نیز، زیرا گفت: «هنگامی که ما از چشم هم دور هستیم، خداوند میان تو و من دیدبانی کند. 50 اگر با دختران من بدرفتاری کنی یا به‌جز آنان زنان دیگر بگیری، با اینکه انسانی با ما نیست، بدان که خدا میان من و تو شاهد است.»
51 آنگاه لابان به یعقوب گفت: «این توده و این ستون را بنگر که آن را میان خود و تو بر پا داشتم. 52 این توده شاهد باشد و این ستون شاهد باشد تا من به قصد بد از این توده به سوی تو نگذرم و تو به قصد بد از این توده و ستون به سوی من نگذری. 53 خدای ابراهیم و خدای ناحور، خدای پدر ایشان، میان ما داوری کند.» پس یعقوب به هیبتِ پدرش اسحاق سوگند خورد، 54 و در آن کوهستان قربانی تقدیم کرد و برادرانش را به نان خوردن دعوت نمود. آنان غذا خوردند و شب را در کوهستان به سر بردند.
55 صبح زود، لابان برخاسته نوه‌ها و دخترانش را بوسید و آنان را برکت داد. آنگاه روانه شد و به مکان خویش بازگشت.
32
آماده شدن یعقوب برای دیدار عیسو
1 یعقوب راه خود را در پیش گرفت و فرشتگان خدا با او دیدار کردند. 2 چون یعقوب آنان را دید گفت: «این است اردوی خدا!» پس آنجا را مَحَنایِم * ‏32‏:2 ”مَحَنایِم“ یعنی ”دو اردو“. نامید.
3 یعقوب جلوتر از خود، پیکهایی نزد برادرش عیسو به سرزمین سِعیر در منطقۀ اَدوم فرستاد، 4 و به آنان دستور داد که: «به سرورم عیسو چنین بگویید: بنده‌ات یعقوب می‌گوید: ”نزد لابان غربت گزیده و تا کنون درآنجا به سر برده‌ام. 5 گاوان و الاغان و گوسفندان و بزان، و غلامان و کنیزان دارم. فرستاده‌ام تا سرورم را آگاهی دهم، و نظر لطف تو را جلب کنم.“»
6 پیکها نزد یعقوب بازگشتند و گفتند: «نزد برادرت عیسو رفتیم؛ اینک او به استقبال تو می‌آید، و چهارصد مرد با او هستند.» 7 یعقوب بسیار هراسان و مضطرب شده، کسانی را که با وی بودند با گله‌ها و رمه‌ها و شتران به دو اردو تقسیم کرد. 8 زیرا گفت: «اگر عیسو به یک اردو برسد و بدان حمله آورد، اردوی دیگر می‌تواند بگریزد.»
9 آنگاه یعقوب گفت: «ای خدای پدرم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق؛ ای خداوند که به من گفتی: ”به سرزمین خود و نزد خویشانت بازگرد که بر تو احسان خواهم کرد،“ 10 من ارزش این همه محبت و وفا را که به بندۀ خود نشان داده‌ای، ندارم. زیرا تنها با همین چوب‌دستیِ خود از این اردن گذشتم، ولی اکنون صاحب دو اردو شده‌ام. 11 تمنا اینکه مرا از دست برادرم، از دست عیسو رهایی بخشی، زیرا من از او می‌ترسم؛ مبادا بیاید و به من حمله آورد، و به مادران و کودکان نیز. 12 ولی تو گفته‌ای: ”بی‌گمان بر تو احسان خواهم کرد و نسل تو را همچون شنِ دریا خواهم ساخت که آنها را از کثرت نتوان شمرد.“»
13 پس شب را در آنجا گذراند و از آنچه با خود داشت ارمغانی برای برادرش عیسو برگرفت: 14 دویست بز ماده و بیست بز نر و دویست میش و بیست قوچ و 15 سی شتر شیرده با بچه‌هایشان و چهل گاو ماده و ده گاو نر و بیست الاغ ماده و ده الاغ نر. 16 او اینها را دسته دسته به دست خادمان خویش سپرد و به آنان گفت: «جلوتر از من بروید و میان دسته‌ها فاصله بگذارید.» 17 و نخستین را دستور داده، گفت: «چون برادرم عیسو به تو برسد و بپرسد: ”از آنِ کیستی و به کجا می‌روی و اینها که پیش روی توست، از آنِ کیست؟“ 18 بگو: ”اینها از آنِ بندۀ تو یعقوب است، و ارمغانی است که برای سرورم عیسو گسیل داشته است، و اینک خود او نیز در عقب ماست.“» 19 و به دوّمین و سوّمین و همۀ آنان که از پس آن دسته‌ها در حرکت بودند، دستور داده گفت: «چون به عیسو برسید، همین سخنان را به او بگویید. 20 و نیز بگویید: ”اینک بنده‌ات یعقوب نیز در عقب ماست.“» زیرا گفت: «با این ارمغانی که جلوتر از خود می‌فرستم او را نرم خواهم کرد؛ و پس از آن چون رویِ او را ببینم شاید مرا بپذیرد.» 21 پس ارمغان یعقوب جلوتر از او رفت، و او خود، شب را در اردوگاه سپری کرد.
مجاهدۀ یعقوب با خدا
22 همان شب یعقوب برخاست و دو همسر و دو کنیز و یازده پسرش را برگرفت و از معبر رود یَبّوق گذشت. 23 او آنان را برگرفت و با هرآنچه داشت از بستر رود عبور داد. 24 و یعقوب تنها ماند و مردی تا سپیده‌دم با او کشتی می‌گرفت. 25 چون آن مرد دید که بر یعقوب چیره نمی‌شود، بیخِ ران یعقوب را گرفت، چنانکه بیخ ران او به هنگام کُشتی با آن مرد از جای در رفت. 26 آنگاه آن مرد گفت: «بگذار بروم زیرا سپیده بر‌دمیده است.» اما یعقوب پاسخ داد: «تا مرا برکت ندهی نمی‌گذارم بروی.» 27 مرد از او پرسید: «نام تو چیست؟» پاسخ داد: «یعقوب.» 28 آنگاه آن مرد گفت: «از این پس نام تو نه یعقوب بلکه اسرائیل * ‏32‏:28 ”اسرائیل“ یعنی «او با خدا مبارزه می‌کند»؛ همچنین در بقیۀ کتاب. خواهد بود، زیرا با خدا و انسان مجاهده کردی و چیره شدی.» 29 آنگاه یعقوب گفت: «تمنا اینکه نامت را به من بگویی.» ولی آن مرد پاسخ داد: «چرا نام مرا می‌پرسی؟» و در آنجا او را برکت داد. 30 پس یعقوب آنجا را فِنیئیل * ‏32‏:30 ”فِنیئیل“ یعنی ”رویِ خدا“. نامید و گفت: «زیرا خدا را رو به رو دیدم و با این همه جانم رهایی یافت.» 31 و چون از فِنیئیل * ‏32‏:31 در عبری ”فِنوئیل“ به کار رفته که صورتی از واژۀ ”فِنیئیل“ است. می‌گذشت آفتاب بر او طلوع کرد و او بر ران خود می‌لنگید. 32 از این رو، تا به امروز بنی‌اسرائیل زردپی‌را که به بیخ ران وصل است نمی‌خورند، زیرا که او بیخ ران یعقوب را نزدیک همین زردپی گرفت.
33
دیدار یعقوب با عیسو
1 یعقوب سر بلند کرده، دید که اینک عیسو می‌آید و چهارصد مرد با اویند. پس فرزندانش را میان لیَه و راحیل و دو کنیز تقسیم کرد؛ 2 کنیزان و فرزندانشان را در پیش، لیَه و فرزندانش را پشت سر آنان و راحیل و یوسف را در آخر قرار داد. 3 و خود پیش رفت و هفت بار روی بر زمین نهاد تا به برادر خویش رسید.
4 ولی عیسو دوان دوان به استقبال یعقوب شتافت و او را در آغوش گرفته بر گردنش آویخت و او را بوسید. و هر دو گریستند. 5 آنگاه عیسو سر بلند کرده، زنان و فرزندان را دید و پرسید: «این همراهان تو کیستند؟» یعقوب پاسخ داد: «اینان فرزندانی هستند که خدا به لطف خود به بنده‌ات بخشیده است.» 6 آنگاه کنیزان با فرزندانشان نزدیک آمدند و تعظیم کردند. 7 سپس لیَه و فرزندانش نیز نزدیک آمدند و تعظیم کردند. و در آخر، یوسف و راحیل نزدیک آمدند و تعظیم کردند. 8 سپس عیسو پرسید: «مقصود تو از تمامی این گروه که بدان برخوردم چیست؟» یعقوب پاسخ داد: «تا سرورم بر من نظر لطف افکنَد!» 9 اما عیسو گفت: «برادر، من خود بسیار دارم. دارایی خود را برای خودت نگاه دار.» 10 یعقوب گفت: «نه، تمنا می‌کنم! اگر بر من نظر لطف داری، هدیۀ مرا از دستم بپذیر. زیرا روی تو را دیدم، همچون دیدن روی خدا، از آن رو که مرا پذیرفتی. 11 تمنا می‌کنم برکت مرا که به حضورت تقدیم شده بپذیری، زیرا لطف خدا شامل حال من بوده و همه چیز دارم.» پس آنقدر پافشاری کرد که عیسو پذیرفت.
12 آنگاه عیسو گفت: «کوچ کرده برویم و من تو را همراهی خواهم کرد.» 13 اما یعقوب به او گفت: «سرورم می‌داند که کودکان کم‌قوّت‌اند و گوسفندان و گاوان شیرده نیز با من است. اگر آنها را حتی یک روز سخت برانند، همۀ گله از دست می‌روند. 14 پس سرورم پیش از بندۀ خود برود، تا من پا به پای احشامی که در جلو دارم و پا به پای کودکان آهسته بیایم تا در سِعیر نزد سرورم برسم.»
15 عیسو گفت: «پس بگذار برخی از مردانم را نزد تو بگذارم.» یعقوب گفت: «چه لزومی دارد؟ فقط سرورم بر من نظر لطف افکند.» 16 پس در همان روز عیسو برگشته، راه خود را به سوی سِعیر در پیش گرفت. 17 اما یعقوب به سُکّوت سفر کرد و در آنجا خانه‌ای برای خود ساخت و سایه‌بانها برای احشام خود به پا کرد. از این رو آنجا را سُکّوت * ‏33‏:17 ”سُکّوت“ یعنی ”سایه‌بانها“. نامیدند.
18 یعقوب در بازگشت از فَدّان‌اَرام، به سلامت به شهر شِکیم در سرزمین کنعان رسید و مقابل شهر اردو زد. 19 او قطعه زمینی را که در آن خیمه زده بود به صد پاره نقره * ‏33‏:19 در عبری: صد ”قِسیطا“. قِسیطا یک واحد پولی است که معلوم نیست چقدر وزن و ارزش داشته است. از پسران حَمور، پدر شِکیم، خرید. 20 و مذبحی در آنجا بر پا کرد و آن را اِل اِلوهی اسرائیل * ‏33‏:20 ”اِل اِلوهی اسرائیل“ یعنی ”خدا، خدای اسرائیل“. نامید.
34
انتقام از مردمان شِکیم
1 و اما دینَه، دختر لیَه، که او برای یعقوب زاده بود، برای دیدن دختران آن سرزمین بیرون رفت. 2 چون شِکیم پسر حَمورِ حِوی، که حاکم آن سرزمین بود، دینَه را دید، او را به‌زور گرفت و با وی همبستر شده، او را خوار ساخت. 3 او به دینَه دختر یعقوب دل بست و عاشق آن دختر شد و به وی سخنان دل‌آویز گفت. 4 و شِکیم به پدر خویش حَمور گفت: «این دختر را برایم به زنی بگیر.»
5 و اما یعقوب شنید که او دخترش دینَه را بی‌عصمت کرده است. ولی پسرانش با احشام او در صحرا بودند؛ پس سکوت کرد تا ایشان بیایند. 6 و حَمور پدر شِکیم نزد یعقوب بیرون آمد تا با او سخن بگوید. 7 پسران یعقوب چون ماجرا را شنیدند بی‌درنگ از دشت بازگشتند. آنان سخت برآشفته و خشمگین بودند، زیرا شِکیم، با همبستر شدن با دختر یعقوب، کاری ننگین در اسرائیل کرده بود، عملی که ناکردنی بود.
8 ولی حَمور به آنان گفت: «پسرم شِکیم دلباختۀ دختر شماست. تمنا دارم او را به پسرم به زنی دهید. 9 با ما وصلت کنید؛ دختران خویش را به ما بدهید و دختران ما را برای خود بستانید. 10 با ما ساکن شوید و این سرزمین در اختیار شما خواهد بود. در آن ساکن شوید و داد وستد کنید * ‏34‏:10 یا: «آزادانه رفت و آمد کنید»؛ همچنین در آیۀ 21. و املاک حاصل نمایید.» 11 شِکیم نیز به پدر و برادران دینَه گفت: «نظر لطف بر من افکنید و هرآنچه به من بگویید، خواهم داد. 12 هر اندازه شیربها و پیشکش که از من بخواهید، هر چه بگویید خواهم داد. فقط این دختر را به زنی به من بدهید.»
13 اما پسران یعقوب، به شِکیم و پدرش حَمور با مکر پاسخ دادند، زیرا خواهرشان دینَه را بی‌عصمت کرده بود. 14 پس به آنان گفتند: «این کار را نمی‌توانیم کرد که خواهرمان را به مردی بدهیم که ختنه نشده است. این برای ما ننگ است. 15 تنها به این شرط خواهیم پذیرفت که شما نیز همچون ما بشوید، و هر ذکوری در میان شما ختنه شود. 16 آنگاه دخترانمان را به شما خواهیم داد و دخترانتان را برای خود خواهیم ستاند؛ و با شما ساکن شده، با شما یک قوم خواهیم شد. 17 ولی اگر سخن ما را نپذیرید و ختنه نشوید، دخترمان را برگرفته، از اینجا خواهیم رفت.»
18 سخن ایشان، در نظر حَمور و در نظر پسرش شِکیم پسندیده آمد. 19 و آن جوان، که در خانۀ پدر از همه گرامی‌تر بود، در انجام این امر درنگ نکرد زیرا به دختر یعقوب دل باخته بود. 20 پس حَمور و پسرش شِکیم نزد دروازۀ شهرِ خود رفتند و به مردمان شهر گفتند: 21 «این مردمان با ما در صلح و صفایند. پس بگذاریم در این سرزمین ساکن شوند و در آن داد و ستد نمایند؛ زیرا در این سرزمین برای آنان نیز جای بسیار هست. می‌توانیم دختران آنها را به زنی بگیریم و آنها نیز دختران ما را بگیرند. 22 ولی تنها به این شرط حاضرند با ما ساکن شوند تا یک قوم باشیم که هر ذکوری از ما ختنه شود، چنانکه ایشان ختنه شده‌اند. 23 آیا احشام و اموال و همۀ چارپایانشان از آنِ ما نخواهد شد؟ پس بگذارید با آنان موافقت کنیم و با ما ساکن خواهند شد.» 24 پس همۀ کسانی که از دروازۀ شهر او بیرون آمده بودند، سخن حَمور و پسرش شِکیم را پذیرفتند و هر مردی در شهر ختنه شد.
25 روز سوّم، هنگامی که هنوز دردمند بودند، دو تن از پسران یعقوب یعنی شمعون و لاوی، برادران دینَه، شمشیرهای خود را برگرفتند و به‌دور از هر خطر به شهر حمله کردند و همۀ مردان شهر را کشتند. 26 آنها حَمور و پسرش شِکیم را به دَمِ شمشیر کشتند و دینَه را از خانۀ شِکیم برگرفتند و برفتند. 27 پسران یعقوب بر سر کشتگان ریختند و شهر را غارت کردند، زیرا خواهرشان دینَه را بی‌عصمت کرده بودند. 28 آنان گله‌ها و رمه‌ها و الاغان و هرآنچه را که در شهر و در مزرعه‌ها بود، گرفتند. 29 همۀ زنان و کودکان را به اسیری بردند و همۀ اموال و هر چه را که در خانه‌ها بود تاراج کردند. 30 آنگاه یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما بر سر من بلا آوردید زیرا مرا در مشام ساکنان این سرزمین، یعنی کنعانیان و فِرِزّیان، بوی گند ساختید. شمارِ من اندک است و اگر آنان بر ضد من گرد آیند و بر من حمله آورند، من و اهل خانه‌ام نابود خواهیم شد.» 31 ولی آنان گفتند: «آیا او با خواهر ما همچون فاحشه رفتار کند؟»
35
بازگشت یعقوب به بِیت‌ئیل
1 و خدا به یعقوب گفت: «برخیز و به بِیت‌ئیل بر‌آی و در آنجا ساکن شو. در آنجا برای خدایی که چون از حضور برادرت عیسو می‌گریختی، بر تو ظاهر شد، مذبحی بساز.» 2 پس یعقوب به اهل خانۀ خویش و همۀ کسانی که با او بودند، گفت: «خدایان بیگانه‌ای را که در میان شماست، از خویشتن دور کنید و خود را طاهر سازید و جامه‌هایتان را عوض کنید. 3 آنگاه برخاسته به بِیت‌ئیل برویم، تا در آنجا برای خدایی که مرا در روز تنگی‌ام اجابت می‌کند و در راهی که رفته‌ام با من بوده است، مذبحی بسازم.» 4 پس آنان همۀ خدایان بیگانه را که در دستشان بود و نیز گوشواره‌هایی را که در گوش داشتند به یعقوب دادند و یعقوب آنها را زیر درخت بلوطی که در شِکیم بود، در خاک کرد.
5 و چون کوچ کردند ترس از جانب خدا بر شهرهای اطرافشان مستولی شد، چندان که پسران یعقوب را تعقیب نکردند. 6 یعقوب به لوز که همان بِیت‌ئیل باشد و در سرزمین کنعان واقع است رسید، او و همۀ کسانی که با او بودند. 7 در آنجا، مذبحی بنا کرد و آن مکان را ایل‌بِیت‌ئیل * ‏35‏:7 ”ایل‌بِیت‌ئیل“ یعنی ”خدای بِیت‌ئیل“. نامید، زیرا در آنجا بود که خدا خود را بر او آشکار ساخته بود، هنگامی که از حضور برادرش می‌گریخت. 8 و دِبورَه دایۀ رِبِکا مرد و او را زیر درخت بلوطی پایین بِیت‌ئیل دفن کردند. پس آن را ’اَلون باکوت‘ * ‏35‏:8 ”اَلون باکوت“ یعنی ”بلوط گریه“. نامیدند.
9 هنگامی که یعقوب از فَدّان‌اَرام آمد، خدا بار دیگر بر او ظاهر شد و او را برکت داد. 10 و خدا به او گفت: «نام تو یعقوب * ‏35‏:10 رجوع کنید به زیرنویس پیدایش ‏۲۵‏:۲۶. است، ولی از این پس دیگر نام تو یعقوب خوانده نخواهد شد، بلکه نامت اسرائیل * ‏35‏:10 رجوع کنید به زیرنویس پیدایش ‏۳۲‏:۲۸. خواهد بود.» پس او را اسرائیل نامید. 11 و خدا به او گفت: «من خدای قادر مطلق هستم؛ بارور و کثیر شو. از تو قومی و جماعتی از قومها پدیدار شوند و از صُلب تو پادشاهان به وجود آیند. 12 سرزمینی را که به ابراهیم و اسحاق دادم، به تو و پس از تو به نسل تو می‌بخشم.» 13 آنگاه خدا در جایی که با یعقوب سخن گفته بود، از نزد وی صعود کرد. 14 و یعقوب در آنجا که خدا با او سخن گفته بود ستونی بر پا داشت، ستونی که از سنگ بود. و هدیۀ ریختنی و روغن بر آن ریخت. 15 پس یعقوب جایی را که خدا با او سخن گفته بود بِیت‌ئیل * ‏35‏:15 ”بیت ئیل“ یعنی ”خانۀ خدا“. نامید.
مرگ راحیل و اسحاق
16 آنگاه از بِیت‌ئیل کوچ کردند. و هنوز اندک فاصله‌ای با اِفراتَه داشتند که درد زایمان راحیل آغاز شد و زایمان بسیار سختی داشت. 17 و چون سختی زایمانش به اوج خود رسید، قابله به او گفت: «مترس، زیرا این نیز برایت پسر است.» 18 و راحیل که در حال مرگ بود، در حین جان دادن، پسر خود را بِن‌اونی * ‏35‏:18 ”بِن‌اونی“ یعنی ”پسر اندوه من“. نامید. اما پدرش او را بِنیامین * ‏35‏:18 ”بِنیامین“ یعنی ”پسر دست راست من“. نام نهاد. 19 پس راحیل مرد و او را در راه اِفراتَه که همان بِیت‌لِحِم است، به خاک سپردند. 20 و یعقوب بر قبر او ستونی بر پا داشت که همان ستون قبر راحیل است که تا به امروز باقی است. 21 سپس اسرائیل کوچ کرد و خیمۀ خود را در آن سوی برج عیدِر بر پا داشت.
22 در حین سکونت اسرائیل در آن سرزمین، رِئوبین رفت و با بِلهَه، مُتَعِۀ پدرش، همبستر شد و اسرائیل از آن آگاه گشت.
پسران یعقوب دوازده بودند. 23 پسران لیَه: رِئوبین، نخست‌زادۀ یعقوب، و شمعون و لاوی و یهودا و یِساکار و زِبولون. 24 پسران راحیل: یوسف و بِنیامین. 25 پسران بِلهَه که ندیمۀ راحیل بود: دان و نَفتالی. 26 پسران زِلفَه که ندیمۀ لیَه بود: جاد و اَشیر. اینانند پسران یعقوب که در فَدّان‌اَرام برای وی زاده شدند.
27 یعقوب نزد پدرش اسحاق در مَمری آمد، به قَریه‌اَربَع که حِبرون باشد، همان جا که ابراهیم و اسحاق غربت گزیدند. 28 ایام عمر اسحاق صد و هشتاد سال بود. 29 آنگاه نَفَس آخرین را برآورد و بمرد، و پیر و سیر به قوم خویش پیوست. و پسرانش عیسو و یعقوب او را به خاک سپردند.
36
نسل عیسو
1 این است تاریخچۀ نسل عیسو که همان اَدوم باشد: 2 عیسو زنان خویش را از دختران کنعانیان گرفت: عادَه دختر ایلون حیتّی، و اُهولیبامَه دختر عَنَه، نوۀ صِبِعونِ حِوی، 3 و بَسِمَه دختر اسماعیل، خواهر نِبایوت. 4 عادَه اِلیفاز را برای عیسو بزاد و بَسِمَه رِعوئیل را، 5 و اُهولیبامَه یِعوش و یَعلام و قورَح را. اینانند پسران عیسو که برای وی در سرزمین کنعان زاده شدند.
6 عیسو زنان و پسران و دختران و همۀ اهل خانۀ خویش را با احشام و همۀ چارپایان و همۀ اموالی که در سرزمین کنعان فراهم آورده بود برگرفت و به سرزمینی دیگر دور از برادرش یعقوب رفت. 7 اموال آنان زیادتر از آن بود که با هم در یک جا ساکن شوند، زیرا زمین غربتِ ایشان کفاف گله‌هایشان را نمی‌داد. 8 پس عیسو که اَدوم باشد در کوهستان سِعیر سکونت گزید.
9 این است تاریخچۀ نسل عیسو، پدر اَدومیان، در کوهستان سِعیر: 10 این است نامهای پسران عیسو: اِلیفاز پسر عادَه همسر عیسو، و رِعوئیل پسر بَسِمَه همسر عیسو. 11 پسران اِلیفاز، تیمان و اومار و صِفوا و جَعتام و قِناز بودند. 12 اِلیفاز، پسر عیسو، مُتَعِه‌ای به نام تِمناع داشت که عَمالیق را برای اِلیفاز بزاد. اینانند نوه‌های عادَه، همسر عیسو. 13 پسران رِعوئیل، نَخَت و زِراح و شَمَّه و مِزَّه بودند. اینانند نوه‌های بَسِمَه، همسر عیسو. 14 اینانند پسران اُهولیبامَه، همسر عیسو، که دختر عَنَه و نوۀ صِبِعون بود: او یِعوش و یَعلام و قورَح را برای عیسو بزاد.
15 اینانند سران طایفه‌های بنی‌عیسو: اینانند پسران اِلیفاز نخست‌زادۀ عیسو که از سران طوایف بودند: تیمان و اومار و صِفوا و قِناز و 16 قورَح و جَعتام و عَمالیق. اینان سران طایفه‌های اِلیفاز در سرزمین اَدوم و نوه‌های عادَه بودند. 17 اینانند پسران رِعوئیل پسر عیسو که از سران طوایف بودند: نَخَت و زِراح و شَمَّه و مِزَّه. اینان سران طایفه‌های رِعوئیل در سرزمین اَدوم و نوه‌های بَسِمَه همسر عیسو بودند. 18 اینانند پسران اُهولیبامَه همسر عیسو که از سران طوایف بودند: یِعوش و یَعلام و قورَح. اینان سران طایفه‌های اُهولیبامَه، همسر عیسو بودند که دختر عَنَه بود. 19 اینان پسران عیسو بودند که اَدوم باشد، و اینان سران طوایف ایشان بودند.
سران طوایف حوری
20 اینانند پسران سِعیر حوری که در همان سرزمین می‌زیستند: لوطان و شوبال و صِبِعون و عَنَه، 21 دیشون و اِصِر و دیشان. اینانند نسل سِعیر، که از سران طوایف حوری در سرزمین اَدوم بودند: 22 پسران لوطان: حوری و هیمام. تِمناع خواهر لوطان بود. 23 پسران شوبال: عَلوان و مَنَحَت و عیبال و شِفو و اونام. 24 پسران صِبِعون: اَیَه و عَنَه. این همان عَنَه است که به هنگام چراندن الاغانِ پدرش صِبِعون، چشمه‌های آب گرم را در صحرا یافت. 25 فرزندان عَنَه: دیشون و اُهولیبامَه دختر عَنَه. 26 پسران دیشون: حِمدان و اِشبان و یِتران و کِران. 27 پسران اِصِر: بِلهان و زَعَوان و عَقان. 28 پسران دیشان: عوص و اَران. 29 اینان بودند سران طوایف حوری: لوطان و شوبال و صِبِعون و عَنَه 30 و دیشون و اِصِر و دیشان. اینان بودند سران طوایف حوری بر حسب سرطایفگی‌شان در سرزمین سِعیر.
پادشاهان اَدوم
31 و اینانند پادشاهانی که در سرزمین اَدوم سلطنت می‌کردند، پیش از آنکه پادشاهی بر بنی‌اسرائیل سلطنت کند: 32 بِلاع پسر بِعور در اَدوم سلطنت کرد. شهر او دینهابَه نام داشت. 33 پس از مرگ بِلاع، یوباب پسر زِراح از بُصرَه به جای او پادشاه شد. 34 پس از مرگ یوباب، حوشام از سرزمین تیمانیان به جای او پادشاه شد. 35 پس از مرگ حوشام، هَدَد پسر بِداد، که مِدیان را در دشت موآب شکست داد، به جای او پادشاه شد. شهر او عَویت نام داشت. 36 پس از مرگ هَدَد، سَملَه از مَسریقَه به جای او پادشاه شد. 37 پس از مرگ سَملَه، شائول از رِحوبوت، که بر کنار رودخانه * ‏36‏:37 احتمالاً ”رود فرات“. واقع بود، به جای او پادشاه شد. 38 پس از مرگ شائول، بَعَل‌حانان پسر عَکبور به جای او پادشاه شد. 39 پس از مرگ بَعَل‌حانان پسر عَکبور، هَدَر به جای او پادشاه شد. شهر او فاعو نام داشت و همسرش مِهیطَبئیل دختر مَطرِد، و مَطرِد دختر می‌ذاهَب بود.
40 اینانند سران طایفه‌های عیسو بنا بر طایفه، مکان سکونت و نامهایشان: تِمناع و عَلوَه و یِتیت و 41 اُهولیبامَه و ایلَه و فینون و 42 قِناز و تیمان و مِبصار و 43 مَجدیئیل و عیرام. اینان سران طوایف اَدوم بودند بنا بر مکان سکونتشان در سرزمینی که تصرف کرده بودند. و این بود عیسو پدر اَدومیان.
37
رؤیاهای یوسف
1 یعقوب در سرزمین کنعان که سرزمین غربت پدرش بود، ساکن شد. 2 این است تاریخچۀ نسل یعقوب:
یوسف که هفده سال داشت، با برادرانش گله را شبانی می‌کرد. آن جوان با پسران بِلهَه و پسران زِلفَه، همسران پدرش، به سر می‌برد. او از کارهای بد ایشان پدر را آگاه می‌ساخت. 3 اسرائیل یوسف را بیش از همۀ پسران دیگرش دوست می‌داشت، زیرا پسر ایام پیری او بود؛ و برایش پیراهنی فاخر * ‏37‏:3 معنی واژۀ عبری که ”فاخر“ ترجمه شده دقیقاً معلوم نیست؛ همچنین در آیات 23 و 32. تهیه کرد. 4 اما چون برادران یوسف می‌دیدند پدرشان او را بیش از همۀ برادرانش دوست می‌دارد، از یوسف نفرت داشتند و نمی‌توانستند با او به سلامتی سخن گویند.
5 و اما یوسف خوابی دید و چون آن را برای برادرانش بازگفت، نفرت آنان از او فزونی گرفت. 6 او به برادرانش گفت: «به خوابی که دیده‌ام گوش فرا دهید: 7 اینک ما در مزرعه، بافه‌ها می‌بستیم که ناگاه بافۀ من بر پا شده، بایستاد و بافه‌های شما بر بافۀ من گرد آمده، در برابر آن تعظیم کردند.» 8 برادرانش گفتند: «آیا براستی بر ما پادشاهی خواهی کرد؟ و آیا حقیقتاً بر ما فرمان خواهی راند؟» پس به سبب خوابها و سخنانش، از او بیشتر نفرت داشتند.
9 آنگاه یوسف خوابی دیگر دید و آن را برای برادرانش بازگو کرده، گفت: «اینک خوابی دیگر دیده‌ام: هان خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر من تعظیم می‌کردند.» 10 اما چون آن را برای پدر و برای برادران خود بازگفت، پدرش او را توبیخ کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیده‌ای؟ آیا براستی مادرت و من و برادرانت آمده، در برابرت تعظیم خواهیم کرد؟» 11 و برادرانش بر او حسد ورزیدند ولی پدرش آن امر را به‌خاطر سپرد.
فروخته شدن یوسف به دست برادرانش
12 باری، برادران یوسف برای چوپانی گله‌های پدر، به شِکیم رفته بودند، 13 و اسرائیل به یوسف گفت: «چنانکه می‌دانی، برادرانت در شِکیم به چوپانی گله مشغولند. بیا، تا تو را نزد آنان بفرستم.» یوسف گفت: «لبیک.» 14 پس به وی گفت: «اکنون برو و از سلامتی برادرانت و سلامتی گله آگاه شو و برایم خبر بیاور.» آنگاه یوسف را از وادی حِبرون روانه کرد.
چون یوسف به شِکیم رسید، 15 مردی او را در صحرا سرگردان یافت و از او پرسید: «چه را می‌جویی؟» 16 پاسخ داد: «برادرانم را می‌جویم. تمنا دارم به من بگویی کجا چوپانی می‌کنند؟» 17 آن مرد پاسخ داد: «از اینجا کوچ کرده‌اند. زیرا شنیدم که می‌گفتند: ”به دوتان برویم.“» پس یوسف در پی برادران رفت و آنان را در دوتان یافت.
18 آنها او را از دور دیدند و پیش از آن که نزدیک ایشان بیاید، دسیسه کردند که او را بکشند. 19 و به یکدیگر گفتند: «اینک آن صاحبِ خوابها می‌آید! 20 اکنون بیایید او را بکشیم و در یکی از این گودالها بیفکنیم و بگوییم جانوری درّنده او را خورده است. آنگاه ببینیم خوابهایش چه می‌شود.» 21 اما چون رِئوبین این را شنید، او را از دست ایشان رهانید و گفت: «جانش را نگیریم.» 22 و رِئوبین بدیشان گفت: «خون مریزید. او را در این گودال که در صحرا است بیفکنید، ولی دست بر او دراز مکنید.» این را گفت تا یوسف را از دست آنان برهاند و نزد پدر بازگرداند. 23 پس چون یوسف نزد برادران رسید، پیراهن فاخر را که در بر داشت، از تن او به در آوردند 24 و او را گرفته، در گودال افکندند. گودال خالی و بی‌آب بود.
25 آنگاه به غذا خوردن نشستند، و چون سر برافراشتند کاروانی از اسماعیلیان را دیدند که از جِلعاد می‌آمد. آنها بر شترهای خود، بارِ صَمْغِ خوشبو و بَلَسان و مُرّ داشتند که به مصر می‌بردند. 26 یهودا به برادران گفت: «از کشتن برادرمان و کتمان خون او چه سود؟ 27 بیایید تا او را به اسماعیلیان بفروشیم و دستمان را بر او دراز نکنیم؛ زیرا او برادر ما و گوشت تن ماست.» برادرانش پذیرفتند. 28 پس چون بازرگانان مِدیانی می‌گذشتند، برادران یوسف او را کشیده، از گودال بر‌آوردند و به بیست پاره نقره به اسماعیلیان فروختند؛ ایشان نیز او را به مصر بردند.
29 چون رِئوبین به گودال بازگشت و دید که یوسف در گودال نیست جامۀ خویش را چاک زد، 30 و نزد برادران بازگشت و گفت: «پسرک آنجا نیست! حالْ من کجا بروم؟» 31 پس پیراهن یوسف را گرفته، بز نری را سر بریدند و ردا را در خونش فرو بردند. 32 و پیراهن فاخر را فرستاده، به پدر رسانیدند و گفتند: «این را یافته‌ایم. تشخیص بده که آیا ردای پسرت است یا نه؟» 33 یعقوب پیراهن را شناخت و گفت: «ردای پسرم است! جانوری درّنده او را خورده است. به‌یقین، یوسف دریده شده است.» 34 آنگاه یعقوب جامه بر تن چاک زد و پلاس در بر کرد و روزهای بسیار برای پسرش سوگواری کرد. 35 پسران و دخترانش جملگی به تسلی او برخاستند، اما او تسلی نپذیرفت و گفت: «سوگوار نزد پسرم به گور * ‏37‏:35 یا ”هاویه“؛ در عبری: ”شِئول“. فرو خواهم رفت.» و پدر یوسف بر او بگریست. 36 در این ضمن، مِدیانی‌ها یوسف را در مصر به فوتیفار، که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولان دربار بود، فروختند.
38
یهودا و تامار
1 در آن زمان، یهودا برادرانش را ترک گفت و رفته، نزد مردی عَدُلّامی که حیرَه نام داشت، میهمان شد. 2 آنجا دختر مردی کنعانی را که شوعَه نام داشت، دید و او را به همسری گرفت و به او درآمد. 3 آن زن باردار شد و پسری بزاد و او را عیر نامید. 4 و بار دیگر باردار شد و پسری بزاد و او را اونان نامید. 5 و باری دیگر پسری بزاد و او را شیلَه نام نهاد. هنگامی که او را بزاد، یهودا در کِزیب بود. 6 یهودا برای نخست‌زاده‌اش عیر، زنی گرفت تامار نام. 7 ولی عیر، نخست‌زادۀ یهودا، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند. 8 آنگاه یهودا به اونان گفت: «به همسر برادرت درآی و وظیفۀ برادرشوهری را برای او به جای آور و نسلی برای برادرت تولید کن.» 9 ولی اونان که می‌دانست آن نسل از آنِ او نخواهد بود، هرگاه به همسر برادرش درمی‌آمد، نطفۀ خود را بر زمین می‌ریخت تا نسلی به برادر خود ندهد. 10 این عمل او در نظر خداوند شریرانه بود، پس او را نیز بمیراند. 11 آنگاه یهودا به عروسش تامار گفت: «در خانۀ پدرت بیوه بمان تا پسرم شیلَه بزرگ شود.» زیرا گفت: «مبادا او نیز همچون برادرانش بمیرد.» پس تامار رفت و در خانۀ پدرش ماند.
12 پس از ایامی چند، همسر یهودا که دختر شوعَه بود، مُرد. چون یهودا از ماتم خویش تسلی یافت، همراه دوستش حیرَۀ عَدُلّامی، نزد پشم‌چینان گلۀ خود به تِمنَه رفت. 13 و به تامار خبر داده، گفتند: «پدر شوهرت برای پشم‌چینی گلۀ خویش به تِمنَه می‌رود.» 14 پس تامار جامۀ بیوگی از تن به در آورد و روبندی بر چهرۀ خود کشید و خود را پوشانید، و کنار دروازۀ عِنایِم، که سر راه تِمنَه است، نشست؛ زیرا دید که شیلَه بزرگ شده است، ولی او را به همسری وی درنیاوردند. 15 چون یهودا تامار را دید، او را روسپی پنداشت، زیرا روی خود را پوشانیده بود. 16 یهودا که نمی‌دانست وی عروس خود اوست، نزد او به کنار راه رفت و گفت: «بیا تا به تو درآیم.» تامار پرسید: «مرا چه خواهی داد تا به من درآیی؟» 17 یهودا گفت: «بزغاله‌ای از گله‌ام برایت خواهم فرستاد.» تامار پرسید: «آیا تا بفرستی، گرویی به من می‌دهی؟» 18 یهودا گفت: «چه چیزی به تو گرو بدهم؟» تامار پاسخ داد: «مُهرت و بند آن و عصایی را که در دست داری.» پس یهودا آنها را به تامار داد و به او درآمد و تامار از او باردار شد. 19 آنگاه تامار برخاسته، برفت و روبند خود را برداشت و جامۀ بیوگی به تن کرد.
20 یهودا بزغاله را به دست دوست عَدُلّامی‌اش فرستاد تا گرو را از دست آن زن بازپس گیرد، ولی او را نیافت. 21 پس، از مردمان آنجا پرسید: «آن روسپی بتکده * ‏38‏:21 در عبری: ”مقدسه“ یا ”زن مقدس“، زنی که با روسپی‌گری، بت قوم خویش را عبادت می‌کرد. این رسم در میان کنعانیان رواج داشت. که بر سر راه عِنایِم می‌نشست، کجاست؟» گفتند: «اینجا روسپی‌ای نبوده است.» 22 پس نزد یهودا بازگشت و گفت: «او را نیافتم. مردمان آنجا نیز گفتند: ”اینجا روسپی‌ای نبوده است.“» 23 آنگاه یهودا گفت: «بگذار آن چیزها را برای خود نگاه دارد، مبادا بی‌آبرو شویم. دیدی که من بزغاله را فرستادم، اما تو او را نیافتی.»
24 نزدیک سه ماه بعد به یهودا گفتند: «عروست تامار روسپی‌گری کرده و از روسپی‌گری باردار نیز شده است.» یهودا گفت: «او را بیرون آورید تا سوزانیده شود.» 25 چون تامار را می‌بردند، او پیغامی برای پدر شوهرش فرستاد و گفت: «من از صاحب این چیزها باردار شده‌ام. ببین آیا صاحب این مُهر و بندها و عصا را می‌شناسی؟» 26 یهودا آنها را شناخت و گفت: «حق با اوست، زیرا من او را به پسرم شیلَه ندادم.» و یهودا دیگر با تامار همبستر نشد.
27 و چون زمان زایمان تامار فرا رسید، اینک دوقلو در رَحِم داشت. 28 به هنگام زایمان، یکی از آنها دستش را بیرون آورد، پس قابله نخی سرخ رنگ گرفت و آن را به دست او بست و گفت: «این نخست بیرون آمد.» 29 اما چون آن پسر دست خود را بازکشید، برادرش بیرون آمد و قابله گفت: «چه شکافی برای خود باز کردی!» از این رو او را فِرِص * ‏38‏:29 ”فِرِص“ یعنی ”شکاف“. نام نهادند. 30 آنگاه برادرش که نخی سرخ بر دست داشت، بیرون آمد و او را زِراح * ‏38‏:30 ”زِراح“ یعنی ”سرخ“ یا ”روشنی“. نامیدند.
39
یوسف و همسر فوتیفار
1 و اما یوسف را به مصر برده بودند. و مردی مصری، فوتیفار نام که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولانِ دربار بود، یوسف را از اسماعیلیانی که او را بدان‌جا برده بودند، خرید. 2 خداوند با یوسف بود، پس او مردی کامروا شد و در خانۀ سروَر مصری خود ماند. 3 و سرور یوسف دید که خداوند با یوسف است، و در هرآنچه می‌کند، خداوند او را کامیاب می‌گرداند. 4 پس لطف او شامل حال یوسف شد و یوسف او را خدمت می‌کرد. فوتیفار او را بر امور خانۀ خویش برگماشت و هر چه داشت به دست او سپرد. 5 از زمانی که فوتیفار یوسف را بر امور خانه و تمام اموال خویش برگماشت، خداوند خانۀ آن مصری را به سبب یوسف برکت داد. برکت خداوند بر همۀ اموال فوتیفار، چه در خانه و چه در مزرعه، بود. 6 پس او هر چه داشت به دست یوسف سپرد، و از هیچ چیز خبر نداشت جز نانی که می‌خورد.
و یوسف مردی خوش‌اندام و خوش‌سیما بود، 7 و پس از گذشت زمان، نظر همسر سرورش به او جلب شد و به وی گفت: «با من همبستر شو!» 8 اما یوسف امتناع ورزید و به همسر سرور خود گفت: «اینک سرورم از آنچه نزد من در خانه است خبر ندارد و هر چه دارد به دست من سپرده است. 9 هیچ‌کس در این خانه بزرگتر از من نیست؛ و سرورم چیزی از من دریغ نداشته، جز تو که همسر او هستی. پس چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم و به خدا گناه ورزم؟» 10 و با اینکه او هر روز با یوسف چنین سخن می‌گفت، به او گوش نمی‌گرفت تا با او بخوابد یا با او باشد. 11 اما روزی، چون یوسف به خانه درآمد تا به کار خویش بپردازد و از اهل خانه کسی آنجا در خانه نبود، 12 همسر فوتیفار جامۀ وی را گرفت و گفت: «با من همبستر شو!» ولی یوسف جامۀ خویش را در دست او واگذاشت و گریخت و بیرون رفت. 13 چون آن زن دید که یوسف جامۀ خود را در دست او واگذاشت و از خانه گریخت، 14 خدمتکاران را صدا زد و به آنان گفت: «بنگرید، این عبرانی را نزد ما آورده تا ریشخندمان کند! او نزد من آمد تا با من همبستر شود، اما من با صدای بلند فریاد زدم. 15 و چون شنید که صدایم را بلند کرده، فریاد می‌زنم، جامه‌اش را در دست من واگذاشت و گریخته، از خانه بیرون رفت.» 16 پس جامۀ یوسف را کنار خود نهاد تا سرور او به خانه آمد. 17 و همان حکایت را برای او بازگفت که: «آن غلام عبرانی که برایمان آوردی نزد من درآمد تا مرا ریشخند کند. 18 ولی چون به صدای بلند فریاد برآوردم، جامه‌اش را نزد من رها کرد و از خانه بیرون دوید.»
19 پس چون سرور یوسف سخنان همسر خود را شنید که می‌گفت: «غلام تو با من چنین رفتار کرد»، خشم او افروخته شد. 20 و سرور یوسف او را گرفت و به زندانی که زندانیان پادشاه در بند بودند، افکند. و او آنجا در زندان ماند. 21 اما خداوند با یوسف بود، و به وی محبت می‌کرد، و نظر لطف رئیس زندان را به او جلب نمود. 22 پس رئیس زندان یوسف را بر همۀ زندانیانی که در بند بودند گمارد، و هر کاری در آنجا به دست یوسف انجام می‌گرفت. 23 و رئیس زندان با آنچه به دست یوسف سپرده بود، کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود، و او را در هر چه می‌کرد، کامیاب می‌ساخت.
40
ساقی و نانوا
1 چندی بعد، ساقی و نانوای پادشاه مصر، به سرور خویش پادشاه مصر خطا ورزیدند. 2 فرعون بر این دو خدمتگزار خود، یعنی رئیس ساقیان و رئیس نانوایان خشم گرفت 3 و آنان را در زندانِ امیرِ قراولانِ دربار، همان جا که یوسف در بند بود، زندانی کرد. 4 امیرِ قراولان، یوسف را برگماشت تا با ایشان باشد و ایشان را خدمت کند. و مدتی در زندان ماندند. 5 شبی هر دو، یعنی ساقی و نانوای پادشاه مصر که در زندان در بند بودند، خوابی دیدند، هر یک خواب خود را. و هر خواب تعبیری از آنِ خود داشت. 6 پس بامدادان، چون یوسف نزد آنان رفت، دید که مضطرب هستند. 7 پس، از آن خدمتگزاران فرعون که همراه او در زندانِ سَرورش بودند، پرسید: «از چه سبب چنین غم بر چهره دارید؟» 8 پاسخ دادند: «خوابی دیده‌ایم، ولی کسی نیست که آن را تعبیر کند.» پس یوسف بدیشان گفت: «مگر تعبیرها از آنِ خدا نیست؟ خوابتان را به من بازگویید.» 9 آنگاه رئیس ساقیان خواب خود را برای یوسف بیان کرده، گفت: «در خواب، تاکی در برابر من بود، 10 و آن تاک سه شاخه داشت که جوانه زدند و شکوفه آوردند و خوشه‌هایشان انگورِ رسیده به بار آورد. 11 جام فرعون در دستم بود و انگورها را چیدم و در جام فرعون فشردم و جام را در دست او نهادم.» 12 یوسف به او گفت: «تعبیر خواب این است: سه شاخه، سه روز است. 13 پس از سه روز، فرعون سَر تو را بر خواهد افراشت و تو را به مقام پیشینت باز خواهد گمارد و تو جام فرعون را، همچون زمانی که ساقی او بودی، در دست وی خواهی نهاد. 14 فقط زمانی که برای تو نیکو شد، مرا به یاد آور و بر من احسان کن؛ احوال مرا به فرعون بازگو و از این خانه آزادم کن. 15 زیرا براستی مرا از سرزمین عبرانیان دزدیده‌اند، و اینجا نیز کاری نکرده‌ام که مرا در سیاه‌چال افکنند.»
16 چون رئیس نانوایان دید که تعبیر، نیکو بود، به وی گفت: «من نیز خوابی دیدم، که اینک سه سبدِ نان بر سرم قرار داشت. 17 سبد بالایی پر از هر گونه خوراک پخته برای فرعون بود، ولی پرندگان آنها را از سبدی که بر سر من بود، می‌خوردند.» 18 یوسف گفت: «تعبیر خواب این است: سه سبد، سه روز است. 19 پس از سه روز، فرعون سر تو را از تَنَت بر خواهد افراشت و تو را بر دار خواهد آویخت؛ و پرندگان گوشت تن تو را خواهند خورد.»
20 در روز سوّم، که روز میلاد فرعون بود، فرعون برای همۀ خدمتگزارانش ضیافتی به پا کرد و سر رئیس ساقیان و سر رئیس نانوایان را در میان خدمتگزاران خویش، برافراشت. 21 رئیس ساقیان را به ساقی‌گریش بازگردانید، و او جام در دست فرعون می‌نهاد. 22 ولی رئیس نانوایان را بر دار آویخت، همان‌گونه که یوسف برای ایشان تعبیر کرده بود. 23 ولی رئیس ساقیان از یوسف یاد نکرد، بلکه او را فراموش نمود.
41
خوابهای فرعون
1 پس از سپری شدن دو سال، فرعون در خوابی دید که بر لبِ رود نیل ایستاده است، 2 و اینک هفت گاو زیبا و فربه از رود بیرون آمدند و در نیزارها به چرا مشغول شدند. 3 سپس هفت گاو دیگر که زشت و لاغر بودند، از نیل بیرون آمدند و کنار گاوهای پیشین بر لب رودخانه ایستادند. 4 و آن گاوهای زشت و لاغر، گاوهای زیبا و فربه را خوردند. آنگاه فرعون بیدار شد. 5 و دوباره به خواب رفت و بار دیگر در خواب دید که هفت خوشۀ گندم سالم و خوب بر ساقه‌ای می‌رویَد. 6 سپس، هفت خوشۀ دیگر رویید که لاغر و از باد شرقی خشکیده بود. 7 و آن هفت خوشۀ لاغر، هفت خوشۀ سالم و پر را بلعیدند. آنگاه فرعون بیدار شد و دریافت که خواب دیده است. 8 بامدادان، فرعون آشفته‌خاطر بود. پس فرستاد و همۀ جادوگران و حکیمان مصر را فرا خواند و خوابهای خود را بدیشان بازگفت، ولی کسی نبود که بتواند آنها را برای فرعون تعبیر کند.
9 آنگاه رئیس ساقیان به فرعون گفت: «امروز خطایای خود را به یاد آوردم. 10 زمانی فرعون بر خدمتگزاران خویش خشم گرفت و مرا و رئیس نانوایان را در زندان امیرِ قراولان در حبس گذاشت. 11 ما هر دو در یک شب خوابی دیدیم و خواب هر یک از ما تعبیری از آنِ خود داشت. 12 جوانی عبرانی در آنجا با ما بود که خدمتگزار امیرِ قراولان بود. ما خوابهای خود را به او بازگفتیم و او آنها را برایمان تعبیر کرد و به هر یک تعبیری مطابق خوابش داد. 13 و درست همان‌گونه که او برای ما تعبیر کرد، روی داد؛ من را به منصبم بازگردانیدند و آن مرد دیگر به دار آویخته شد.»
14 آنگاه فرعون فرستاده، یوسف را فرا خواند. پس او را زود از سیاهچال بیرون آوردند. یوسف پس از تراشیدن صورت و عوض کردن جامه‌اش به پیشگاه فرعون آمد. 15 فرعون به یوسف گفت: «من خوابی دیدم و کسی نیست که بتواند آن را تعبیر کند. ولی دربارۀ تو شنیده‌ام که چون خوابی را بشنوی، می‌توانی آن را تعبیر کنی.» 16 یوسف به فرعون پاسخ داد: «از من نیست، ولی خدا فرعون را پاسخی نیکو خواهد داد.» 17 پس فرعون به یوسف گفت: «در خواب دیدم که بر لب رود نیل ایستاده بودم 18 که ناگاه هفت گاو فربه و زیبا از رود بیرون آمدند و در نیزارها به چرا مشغول شدند. 19 و اینک هفت گاو دیگر، پس از آنها بیرون آمدند که نحیف و بسیار زشت و لاغر بودند. من در تمامی سرزمین مصر گاوهایی بدان زشتی ندیده بودم. 20 و آن گاوهای لاغر و زشت، هفت گاو فربه پیشین را خوردند. 21 اما حتی پس از خوردن آنها هیچ معلوم نبود که آنها را خورده‌اند، زیرا همچنان مانند اوّل زشت بودند. آنگاه بیدار شدم. 22 و باز خوابی دیدم که اینک هفت خوشۀ گندمِ پر و خوب بر ساقه‌ای می‌رویید. 23 پس از آنها، هفت خوشۀ دیگر رویید که پژمرده و لاغر و از باد شرقی خشکیده بود. 24 و آن خوشه‌های لاغر، هفت خوشۀ خوب را بلعیدند. من این را به جادوگران گفتم، ولی کسی نبود که بتواند برای من توضیح دهد.»
25 یوسف به فرعون گفت: «هر دو خواب فرعون یکی است. خدا آنچه را که قصد انجامش دارد، به فرعون گفته است. 26 هفت گاو خوب، هفت سال است و هفت خوشۀ خوب، هفت سال. هر دو خواب یکی است. 27 هفت گاو لاغر و زشت که پس از آنها بیرون آمدند و نیز هفت خوشۀ خالی که از باد شرقی خشکیده بود، هفت سال خشکسالی است. 28 چنانکه به فرعون گفتم، خدا آنچه را که قصد انجام آن دارد، به فرعون نمایانده است. 29 اینک هفت سال فراوانیِ بسیار در سرتاسر سرزمین مصر می‌آید، 30 ولی پس از آن، هفت سال قحطی پدید خواهد آمد، و همۀ فراوانی در سرزمین مصر فراموش خواهد شد و قحطی این سرزمین را تباه خواهد کرد. 31 و فراوانی در آن معلوم نخواهد بود، به سبب قحطی که پس از آن خواهد آمد، زیرا که بسیار سخت خواهد بود. 32 و تکرار خواب فرعون بدین معناست که این امر از جانب خدا تعیین شده و خدا آن را به‌زودی به انجام خواهد رسانید. 33 پس اکنون فرعون باید مردی بصیر و حکیم بیابد و او را بر سرزمین مصر بگمارد. 34 نیز فرعون باید ناظران بر زمین بگمارد که در طول هفت سال فراوانی، یک پنجم محصول مصر را بگیرند. 35 و همۀ آذوقۀ این سالهای نیکو را که خواهد آمد، گرد آورند و غله را زیر دست فرعون ذخیره کنند و خوراک در شهرها نگاه دارند. 36 این آذوقه باید برای مملکت به جهت هفت سال خشکسالی که در سرزمین مصر خواهد آمد ذخیره شود، تا مملکت در اثر خشکسالی تباه نگردد.»
37 فرعون و همۀ خدمتگزارانش این سخن را پسندیدند. 38 پس فرعون به خدمتگزارانش گفت: «آیا کسی را مانند این مرد توانیم یافت، مردی که روح خدا * ‏41‏:38 یا ”خدایان“. در او باشد؟» 39 آنگاه فرعون به یوسف گفت: «چون خدا همۀ اینها را بر تو آشکار کرده است، پس هیچ‌کس همچون تو صاحب بصیرت و حکمت نیست. 40 تو را بر خانۀ خود می‌گمارم و تمامی مردمِ من به فرمان تو گردن خواهند نهاد. تنها بر تخت سلطنت، از تو بالاتر خواهم بود.»
یوسف در جایگاه رفیع حکومت مصر
41 پس فرعون به یوسف گفت: «بنگر که تو را بر تمامی سرزمین مصر گماشته‌ام.» 42 آنگاه فرعون انگشتری خویش را از دست بیرون کرد و آن را بر دست یوسف گذاشت، و او را به ردای کتان فاخر آراست و طوقی زرین بر گردنش نهاد. 43 و او را بر ارابۀ دوّم * ‏41‏:43 یا: ”بر ارابۀ شخص دوّم مملکت“ و یا ”بر دوّمین ارابۀ خود“. خود سوار کرد، و پیش رویش ندا می‌کردند: «زانو زنید!» این‌گونه فرعون یوسف را بر تمامی سرزمین مصر برگماشت. 44 به‌علاوه، فرعون به یوسف گفت: «من فرعون هستم، ولی بدون اجازۀ تو هیچ‌کس در سراسر سرزمین مصر حق ندارد حتی دست یا پای خود را دراز کند.» 45 و فرعون یوسف را صَفِنات‌فَعنیَح نامید و اَسِنات دختر فوطی‌فارَع، کاهنِ اون را به او به زنی داد. و یوسف با اقتدار بر سرزمین مصر بیرون رفت.
46 یوسف سی ساله بود که به خدمت فرعون پادشاه مصر درآمد. و یوسف از پیشگاه فرعون بیرون رفته، در سراسر سرزمین مصر می‌گشت. 47 در هفت سالِ فراوانی، زمین محصول بسیار داد. 48 یوسف همۀ آذوقه را که در آن هفت سال فراوانی در مصر فراهم آمده بود، گرد آورد و در شهرها ذخیره نمود. او آذوقۀ فراهم آمده از مزرعه‌های اطراف هر شهر را در همان شهر گذاشت. 49 یوسف غلۀ بسیار زیاد همچون ریگ دریا، ذخیره کرد، تا آنجا که از حساب کردن آنها دست بداشت، زیرا از حساب افزون بود.
50 پیش از آن که سالهای خشکسالی فرا رسد، دو پسر برای یوسف زاده شد. اَسِنات دختر فوطی‌فارَع، کاهنِ اون، آنها را برای او بزاد. 51 یوسف نخست‌زاده‌اش را مَنَسی * ‏41‏:51 ”مَنَسی“ با واژۀ عبری به معنی «فراموش کردن» شباهت آوایی دارد و ممکن است از آن مشتق شده باشد. نامید، زیرا گفت: «خدا تمامی مشقت من و همۀ خانۀ پدرم را از یاد من برده است». 52 او پسر دوّمش را اِفرایِم * ‏41‏:52 ”اِفرایِم“ با واژۀ عبری به معنی «پرثمر ساختن» شباهت آوایی دارد. نامید، زیرا گفت: «خدا مرا در سرزمینِ مذلتم بارآور ساخته است.»
53 و هفت سال فراوانی که در سرزمین مصر بود، به پایان رسید 54 و همان‌گونه که یوسف گفته بود، هفت سال خشکسالی آمدن آغاز کرد. همۀ سرزمینها را قحطی فرا گرفت، ولی در سراسر سرزمین مصر خوراک بود. 55 و چون تمامی سرزمین مصر به گرسنگی گرفتار شدند، مردم برای خوراک نزد فرعون فریاد برآوردند. آنگاه فرعون به تمامی مصریان گفت: «نزد یوسف بروید و آنچه به شما می‌گوید بکنید.» 56 پس آنگاه که قحطی همۀ مملکت را فرا گرفته بود، یوسف انبارها را گشوده، غله را به مصریان می‌فروخت، زیرا قحطی در سرزمین مصر بسیار سخت بود. 57 به‌علاوه تمامی مردمان روی زمین برای خرید غله نزد یوسف به مصر آمدند، زیرا قحطی بر تمامی زمین بسیار سخت بود.
42
دیدار یوسف با برادران
1 و اما یعقوب چون آگاه شد که در مصر غله برای فروش یافت می‌شود، به پسرانش گفت: «چرا به یکدیگر می‌نگرید؟» 2 و افزود: «اینک شنیده‌ام که در مصر غله برای فروش هست. بدان‌جا بروید و برای ما غله بخرید تا زنده بمانیم و نمیریم.» 3 پس ده تن از برادران یوسف رفتند تا از مصر غله بخرند. 4 اما یعقوب، بِنیامین برادر یوسف را همراه برادرانش نفرستاد زیرا گفت مبادا زیانی به او برسد. 5 پس پسران اسرائیل نیز از جمله کسانی بودند که برای خرید غله رفتند، چراکه قحطی سرزمین کنعان را نیز فرا گرفته بود.
6 حال، یوسف حاکم ولایت بود. او بود که به همۀ مردمان آن سرزمین غله می‌فروخت. پس برادران یوسف آمدند و در برابر او تعظیم کرده، روی بر زمین نهادند. 7 یوسف چون برادران خود را دید آنها را شناخت، اما با ایشان همچون بیگانه رفتار کرد، و به‌درشتی با ایشان سخن گفت و پرسید: «از کجا آمده‌اید؟» پاسخ دادند: «از سرزمین کنعان آمده‌ایم تا غله برای خوراک بخریم.» 8 هرچند یوسف برادرانش را شناخت، ولی آنان او را نشناختند. 9 آنگاه او خوابهایی را که دربارۀ آنها دیده بود به یاد آورد و گفت: «شما جاسوسانید! آمده‌اید تا سرزمین ما را شناسایی کنید.» * ‏42‏:9 در عبری: «برای دیدن عریانی سرزمین ما آمده‌اید»؛ که منظور از ”عریانی“ چیزهای نهفته از چشم بیگانگان و دشمنان است. همچنین در آیۀ 12. 10 بدو گفتند: «سرورمان، چنین نیست! بندگانت آمده‌اند تا غله به جهت خوراک بخرند. 11 ما جملگی پسران یک شخص هستیم. ما مردمانی صادقیم؛ بندگانت هرگز جاسوس نبوده‌اند.» 12 یوسف به آنان گفت: «نه! شما برای شناسایی سرزمین ما آمده‌اید.» 13 ایشان پاسخ دادند: «بندگانت دوازده برادرند، پسران یک مرد در سرزمین کنعان. اینک کوچکترین برادر امروز نزد پدر ما است و یک برادرمان نیز ناپدید شده است.» 14 یوسف به آنان گفت: «همان است که به شما گفتم: شما جاسوسانید! 15 و این‌گونه آزموده می‌شوید: به جان فرعون سوگند، که تا برادر کوچکتان به اینجا نیاید، از اینجا بیرون نخواهید رفت. 16 یکی را از میان خود بفرستید تا برادرتان را به اینجا آورد؛ بقیۀ شما در بند خواهید ماند تا سخنانتان را بیازمایم و ببینم آیا راست می‌گویید یا نه. وگرنه، به جان فرعون سوگند که جاسوسانید!» 17 یوسف سه روز همۀ آنان را با هم به زندان افکند.
18 و در روز سوّم یوسف به آنان گفت: «این را که می‌گویم انجام دهید تا زنده بمانید، زیرا من از خدا می‌ترسم: 19 اگر شما صادقید، یک برادر از میان شما در زندانی که شما هستید در بند بماند و بقیۀ شما بروید و غله برای خانواده‌های گرسنۀ خود ببرید. 20 ولی باید برادر کوچک خود را نزد من آورید تا سخنانتان تصدیق شود و نمیرید.» پس چنین کردند. 21 و به یکدیگر گفتند: «براستی که ما در خصوص برادر خود تقصیرکاریم. زیرا آنگاه که او به ما التماس می‌کرد، تنگی جانش را دیدیم، ولی گوش نگرفتیم. از همین روست که به این تنگی گرفتار آمده‌ایم.» 22 رِئوبین پاسخ داد: «آیا به شما نگفتم که به آن پسر گناه مورزید؟ ولی نشنیدید! اکنون باید برای خون او حساب پس دهیم.» 23 آنان نمی‌دانستند که یوسف سخنان ایشان را می‌فهمد، زیرا مترجمی میان ایشان بود. 24 و یوسف از نزد آنان بیرون رفت و بگریست. و نزد ایشان بازگشت و با ایشان سخن گفت. سپس شمعون را از میان ایشان گرفت و در برابر چشمان ایشان در بند نهاد. 25 آنگاه فرمان داد تا کیسه‌های آنها را از غله پر کنند و نقد هر یک را در خورجین او بگذارند و توشۀ سفر به آنان بدهند. و این همه را برای آنها کردند.
26 آنگاه آنان غله را بر الاغهایشان بار کردند و از آنجا رفتند. 27 چون یکی از آنان در محل گذران شب، خورجین خود را گشود تا به الاغش علوفه دهد، دید که نقدش در دهانۀ خورجین است. 28 پس به برادران خود گفت: «نقد مرا بازگردانده‌اند؛ اینجا در دهانۀ خورجین من است.» آنگاه دل ایشان از ترس به تپیدن افتاد و لرزان به یکدیگر نگریسته، گفتند: «این چیست که خدا بر سر ما آورده است؟»
29 چون نزد پدرشان به سرزمین کنعان بازگشتند، هرآنچه را که واقع شده بود، بدو بیان کرده، گفتند: 30 «آن مرد که سرور آن سرزمین است با ما به‌درشتی سخن گفت و ما را جاسوسان مملکت پنداشت. 31 ولی ما به او گفتیم: ”ما صادقیم و هرگز جاسوس نبوده‌ایم. 32 ما دوازده برادریم، پسرانِ پدر خود. یکی از ما دیگر نیست و کوچکترین امروز در سرزمین کنعان نزد پدر ما است.“ 33 آنگاه آن مرد که سرور آن سرزمین است به ما گفت: ”از این خواهم دانست که صادقید که یکی از برادرانتان را نزد من بگذارید و برای خانواده‌های گرسنۀ خود غله برگیرید و بروید. 34 ولی برادر کوچکتان را نزد من آرید تا بدانم که جاسوس نیستید، بلکه صادقید. آنگاه برادرتان را به شما باز پس خواهم داد و خواهید توانست در این سرزمین داد و ستد کنید.“»
35 چون ایشان خورجینهای خود را خالی می‌کردند، دیدند که اینک نقد هر یک در خورجینش بود! چون آنان و پدرشان کیسه‌های پول را دیدند، ترسان شدند. 36 و پدرشان یعقوب به آنان گفت: «شما داغ فرزندانم را بر دل من نهادید. یوسف دیگر نیست، شمعون دیگر نیست، و اکنون بر آنید که بِنیامین را نیز ببرید. این همه بر سر من آمده است.» 37 آنگاه رِئوبین به پدر گفت: «اگر او را نزد تو بازنگردانم هر دو پسر مرا بکُش. او را به دست من بسپار و من او را نزد تو باز خواهم گردانید.» 38 ولی یعقوب گفت: «پسرم با شما به آنجا نخواهد آمد؛ زیرا برادرش مرده است و تنها او باقی مانده. اگر در این سفر که می‌روید زیانی به او برسد، به‌یقین موی سپید مرا در اندوه به گور * ‏42‏:38 یا ”هاویه“؛ همچنین در بقیۀ کتاب. فرو خواهید برد.»
43
سفر دوّم به مصر
1 و قحطی بر آن سرزمین به‌شدّت حکمفرما بود. 2 پس چون غله‌ای را که از مصر آورده بودند به تمامی خوردند، پدرشان به ایشان گفت: «باز بروید و کمی آذوقه برای ما بخرید.» 3 ولی یهودا به او گفت: «آن مرد به تأکید به ما هشدار داده، گفت: ”اگر برادرتان با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید.“ 4 اگر برادرمان را همراه ما بفرستی، خواهیم رفت و برایت آذوقه خواهیم خرید. 5 ولی اگر او را نفرستی، نخواهیم رفت زیرا آن مرد به ما گفت: ”اگر برادرتان با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید.“» 6 اسرائیل گفت: «چرا بر من بدی روا داشته، به آن مرد گفتید که برادری دیگر دارید؟» 7 پاسخ دادند: «آن مرد به‌دقّت دربارۀ ما و خویشانمان، از ما پرسید و گفت: ”آیا پدرتان هنوز زنده است؟ آیا برادری دیگر دارید؟“ آنچه به او گفتیم در پاسخ به این پرسشها بود. از کجا می‌دانستیم خواهد گفت: ”برادرتان را به اینجا آورید“؟» 8 آنگاه یهودا به پدرش اسرائیل گفت: «جوان را با من بفرست که برخاسته، خواهیم رفت، تا زنده بمانیم و نمیریم، ما و تو و نیز کودکانمان. 9 من ضامن سلامت او خواهم بود. او را از دست من بطلب. اگر او را نزد تو بازنیاوردم و در حضورت حاضر نساختم، تقصیرش تمام عمر بر گردن من باشد. 10 زیرا اگر تأخیر نمی‌کردیم، تا به حال دو بار بازگشته بودیم.»
11 آنگاه پدرشان اسرائیل به آنان گفت: «اگر راه دیگری نیست، پس این کار را بکنید: از بهترین محصولات زمین در خورجینهایتان برگیرید، یعنی قدری بَلَسان و قدری عسل و صَمْغِ خوشبو و مُر و پسته و بادام، و ارمغانی برای آن مرد ببرید. 12 نقد دو برابر با خود ببرید، و نقدی را که در دهانۀ خورجینهایتان بازگردانیده شده بود، باز پس دهید. شاید اشتباهی شده باشد. 13 برادرتان را نیز برگیرید و برخاسته، نزد آن مرد بازگردید. 14 خدای قادر مطلق شما را به حضور آن مرد رحمت عنایت فرماید تا برادر دیگرتان و بِنیامین را با شما باز پس فرستد. و اما من، اگر داغدار شدم که داغدار شدم.» 15 پس آنان ارمغان و نقدِ دو برابر و نیز بِنیامین را با خود برگرفتند و برخاسته به مصر رفتند و به حضور یوسف ایستادند.
16 چون یوسف بِنیامین را با آنان دید به پیشکار خانۀ خویش گفت: «این مردان را به خانه ببر و حیوانی ذبح کن و آن را آماده ساز، زیرا ایشان ظهر با من غذا خواهند خورد.» 17 آن مرد همان‌گونه که یوسف به وی گفته بود به عمل آورد و آن مردان را به خانۀ یوسف برد. 18 اما آنها از اینکه به خانۀ یوسف آورده شدند، ترسیدند زیرا با خود گفتند: «ما را به سبب نقدی که بار اوّل به خورجینهایمان بازگردانیده شده بود، به اینجا آورده‌اند تا بر ما حمله آورده، گرفتارمان کند و ما را بَردۀ خود سازد و الاغهایمان را نیز بگیرد.» 19 پس ایشان نزد پیشکار خانۀ یوسف رفتند و به درگاه خانه با او چنین سخن گفتند: 20 «ای سرور ما، ما بار اوّل برای خرید آذوقه به اینجا آمدیم. 21 ولی چون در محل گذران شب خورجینهایمان را گشودیم، هر یک نقد خود را به وزن تمام در دهانۀ خورجینمان یافتیم. پس آن را بازآورده‌ایم. 22 و نقد بیشتر نیز آورده‌ایم تا آذوقه بخریم. نمی‌دانیم چه کسی نقد ما را در خورجینهایمان نهاده است.» 23 او گفت: «سلامتی بر شما باد؛ مترسید. خدای شما و خدای پدر شما گنجی برای شما در خورجینهایتان نهاده است، زیرا نقد شما به دست من رسیده است.» آنگاه شمعون را نزد آنان بیرون آورد. 24 آن مرد ایشان را به خانۀ یوسف درآورد و به آنان آب داد تا پاهای خود را شستند، و به الاغهایشان نیز علوفه داد. 25 و آنان ارمغانشان را برای آمدن یوسف به وقت ظهر آماده کردند، زیرا شنیده بودند که در آنجا غذا خواهند خورد.
26 چون یوسف به خانه آمد، ارمغانی را که با خود داشتند نزد وی به خانه آوردند و در برابر وی تعظیم کرده، روی بر زمین نهادند. 27 یوسف از احوال ایشان پرسیده، گفت: «آیا پدر پیرتان که از او سخن گفتید، به سلامت است؟ آیا هنوز زنده است؟» 28 آنان پاسخ دادند: «بنده‌ات پدر ما زنده و به سلامت است.» و خم شده، تعظیم کردند. 29 و یوسف سر بلند کرد و برادرش بِنیامین، پسر مادر خود را دید و پرسید: «آیا این همان برادر کوچکتان است که درباره‌اش به من گفتید؟» و به بِنیامین گفت: «پسرم، خدا تو را فیض عنایت فرماید.» 30 یوسف که از دیدن برادرش به شدّت متأثر شده بود، شتابان بیرون رفت تا جایی برای گریستن بیابد. پس به اتاق خویش رفت و آنجا بگریست. 31 سپس روی خود را شست و بیرون آمد و خویشتنداری کرد و گفت: «غذا بیاورید.» 32 برای او جدا غذا گذاشتند، برای ایشان جدا، و برای مصریانی که با او می‌خوردند نیز جدا، زیرا مصریان نمی‌توانستند با عبرانیان غذا بخورند چون مصریان از این کار کراهت دارند. 33 و ایشان را به ترتیب سنشان در حضور او نشاندند، نخست‌زاده بر وفق نخست‌زادگیش و جوانترین بر وفق جوانیش، و آنان شگفت‌زده به یکدیگر نگریستند. 34 چون سهم آنان را از سفرۀ یوسف می‌دادند، به بِنیامین پنج برابر سهم دیگران داده شد. پس ایشان با او نوشیدند و خوش گذراندند.
44
جام نقره‌
1 آنگاه یوسف به پیشکار خانۀ خویش فرمان داده، گفت: «خورجینهای این مردمان را تا آنجا که بتوانند ببرند از آذوقه پر کن و نقد هر یک را در دهانۀ خورجینش بگذار. 2 سپس جام من، یعنی جام نقره را، در دهانۀ خورجین کوچکترین بگذار، همراه با بهای غله‌اش.» و پیشکار آنچه را که یوسف به او گفته بود، انجام داد. 3 چون صبح هوا روشن شد، آن مردان را با الاغهایشان روانه کردند. 4 ولی هنوز چندان از شهر دور نشده بودند که یوسف به پیشکار خانه‌اش گفت: «برخیز و در پی آن مردان برو و چون به آنان رسیدی، به ایشان بگو: ”چرا پاسخ نیکویی را با بدی دادید؟ 5 آیا این جامی نیست که سرور من از آن می‌نوشد و با آن فال می‌گیرد؟ شما کار بدی کرده‌اید.“»
6 چون پیشکار به آنان رسید، همین سخنان را به ایشان گفت. 7 ولی آنان به او گفتند: «چرا سرور ما چنین می‌گوید؟ از بندگانت به دور باشد که چنین کاری کنند! 8 ما حتی پولی را که در دهانه خورجینهایمان یافتیم، از سرزمین کنعان نزد تو بازآوردیم؛ پس چگونه ممکن است از خانۀ سرورت طلا یا نقره بدزدیم؟ 9 هر کدام از بندگانت که جام نزد او یافت شود، بمیرد و بقیۀ ما نیز غلامان سرورمان خواهیم شد.» 10 پیشکار گفت: «بسیار خوب، چنان شود که می‌گویید. نزد هر که یافت شود، او غلام من خواهد شد؛ بقیۀ شما بری خواهید بود.» 11 پس هر یک از آنان به‌شتاب خورجین خود را بر زمین پایین آوردند، و هر یک خورجین خود را گشودند. 12 آنگاه او از خورجین برادر بزرگتر شروع به تفتیش کرد تا به کوچکترین رسید. و جام در خورجین بِنیامین یافت شد. 13 آنگاه آنان جامه‌های خویش را دریدند و هر یک الاغ خود را بار کرده، به شهر بازگشتند.
14 هنگامی که یهودا و برادرانش به خانۀ یوسف درآمدند، او هنوز آنجا بود. آنها در برابر او بر زمین افتادند. 15 یوسف به آنان گفت: «این چه کاریست که کردید؟ آیا نمی‌دانید که مردی چون من می‌تواند با فالگیری به امور پی ببرد؟» 16 یهودا پاسخ داد: «به سرورمان چه بگوییم، و چه جوابی بدهیم؟ چگونه بی‌گناهی خود را ثابت کنیم؟ خدا تقصیر بندگانت را دریافته است. اینک ما و آن که جام در دست او یافت شد، غلامان سرور خویش خواهیم بود.» 17 ولی یوسف گفت: «از من به دور باشد که چنین کنم! فقط مردی که جام در دست او یافت شد غلام من خواهد بود. بقیۀ شما به سلامت نزد پدرتان بازگردید.»
18 آنگاه یهودا نزدیک او رفت و گفت: «سرورم، تمنا دارم بگذاری بنده‌ات سخنی در گوش سرورم بگوید. و خشمت بر بنده‌ات افروخته نشود، زیرا تو چون خودِ فرعون هستی. 19 سرورم از بندگانش پرسید: ”آیا پدر یا برادری دارید؟“ 20 و ما به سرورمان پاسخ دادیم: ”پدری داریم سالخورده، و برادری جوان که فرزند ایام پیری اوست. برادر آن پسر مرده است و او تنها پسر مادر خویش است که باقی مانده و پدرش او را دوست می‌دارد.“ 21 آنگاه به بندگانت گفتی: ”او را نزد من آورید تا به چشم خود او را ببینم.“ 22 و ما به سرور خویش گفتیم: ”آن پسر نمی‌تواند پدر خود را ترک گوید، چون اگر پدرش را ترک گوید، پدرش خواهد مرد.“ 23 ولی تو به بندگانت گفتی: ”تا برادر کوچک خود را با خود نیاورید، روی مرا دیگر نخواهید دید.“ 24 پس چون نزد بنده‌ات، پدر خویش رفتیم، سخنان سرورمان را بدو بازگفتیم. 25 آنگاه پدرمان گفت: ”بازگردید و کمی آذوقه برای ما بخرید.“ 26 ولی ما گفتیم: ”نمی‌توانیم برویم. تنها اگر برادر کوچکمان با ما بیاید، خواهیم رفت. زیرا نمی‌توانیم روی آن مرد را ببینیم، مگر آن که برادر کوچکمان با ما باشد.“ 27 آنگاه بنده‌ات پدرم به ما گفت: ”می‌دانید که همسرم دو پسر برای من بزاد. 28 یکی از آنان از نزد من رفت و گفتم: ’بی‌گمان دریده شده است.‘ و از آن زمان دیگر او را ندیده‌ام. 29 اگر این یکی را نیز از من بگیرید و زیانی به او برسد، موی سپید مرا در اندوه به گور فرو خواهید برد.“ 30 پس اکنون اگر نزد بنده‌ات پدرم بازگردیم، و این جوان با ما نباشد، و اگر پدرم، که زندگیش به زندگی این پسر بسته است، 31 ببیند که پسر نیست، در دَم خواهد مرد. و بندگانت موی سپید پدرمان را در اندوه به گور فرو خواهیم برد. 32 بنده‌ات نزد پدر ضامن سلامت این جوان شده، گفتم: ”اگر او را نزد تو بازنگردانم، تقصیرش تا آخر عمر بر گردن من باشد!“ 33 پس اکنون تمنا این که بنده‌ات به جای این جوان بمانم و غلام سرورم باشم و جوان همراه برادرانش بازگردد. 34 زیرا چگونه می‌توانم نزد پدر خویش بازگردم اگر این جوان با من نباشد؟ من یارای دیدن این را که بلایی بر سر پدرم بیاید ندارم.»
45
یوسف خود را به برادرانش می‌شناساند
1 و یوسف دیگر نتوانست نزد کسانی که در حضورش ایستاده بودند، خودداری کند و فریاد بر‌آورد: «همه را از نزد من بیرون کنید!» پس هنگامی که یوسف خود را به برادرانش شناسانید، کسی دیگر آنجا نبود. 2 و او به صدای بلند گریست، چندان که مصریان و اهل خانۀ فرعون نیز صدایش را شنیدند. 3 یوسف به برادرانش گفت: «من یوسف هستم! آیا پدرم هنوز زنده است؟» ولی برادرانش نتوانستند به او پاسخ دهند، زیرا از حضور وی هراسان گشته بودند.
4 آنگاه یوسف به برادرانش گفت: «نزدیک من بیایید.» و نزدیک آمدند. سپس گفت: «مَنَم، یوسف، برادر شما، همان که او را به مصر فروختید! 5 و اکنون مضطرب نباشید و از این که مرا به اینجا فروختید بر خود خشم مگیرید، زیرا برای حفظ جانها بود که خدا مرا پیشاپیش شما فرستاد. 6 چراکه هم‌اکنون دو سال است که قحطی بر این سرزمین حکمفرما است و پنج سال دیگر نیز نه شخم خواهد بود نه درو. 7 اما خدا مرا پیشاپیش شما فرستاد تا برای شما باقیماندگانی بر زمین نگاه دارد و به رهاییِ عظیم جانتان را زنده نگاه دارد. 8 پس این شما نبودید که مرا به اینجا فرستادید بلکه خدا بود. او مرا پدر بر فرعون و سرور بر تمامی اهل خانۀ او و فرمانروای سرتاسر سرزمین مصر ساخت. 9 اکنون بشتابید و نزد پدرم رفته، به او بگویید: ”پسرت یوسف چنین می‌گوید: خدا مرا سَروَرِ مصر گردانیده است. نزد من بیا و تأخیر مکن. 10 تو و فرزندان و نوه‌هایت، و گله‌ات و رمه‌ات و هرآنچه داری، در ناحیۀ جوشِن ساکن شو تا نزدیک من باشی. 11 در آنجا برای تو تدارک خواهم دید، زیرا هنوز پنج سال از قحطی باقی است. مبادا تو و اهل خانه‌ات و همۀ کسانت فقیر گردید.“ 12 اینک شما به چشم خود می‌بینید و برادرم بِنیامین نیز می‌بیند، که براستی این منم که با شما سخن می‌گویم. 13 پس پدر مرا از همۀ جلالی که در مصر دارم و از هرآنچه دیده‌اید، خبر دهید. و هر چه زودتر پدرم را به اینجا بیاورید.» 14 آنگاه بر گردن برادرش بِنیامین آویخت و بگریست و بِنیامین نیز بر گردن وی بگریست. 15 و یوسف همۀ برادرانش را بوسید و بر ایشان گریست. سپس برادرانش با وی سخن گفتند.
16 چون به قصر فرعون خبر رسید که برادران یوسف آمده‌اند، فرعون و خدمتگزارانش جملگی خشنود شدند. 17 فرعون به یوسف گفت: «برادرانت را بگو: ”چنین کنید: چارپایان خویش را بار کنید و به سرزمین کنعان بازگردید، 18 و پدر و اهل خانه‌های خود را برگرفته، نزد من آیید. بهترین زمین مصر را به شما خواهم داد تا از فربهی زمین بخورید.“ 19 و تو یوسف مأموری که به آنان بگویی: ”چنین کنید: ارابه‌ها از سرزمین مصر برای کودکان و زنانتان بگیرید و پدرتان را برگیرید و بیایید. 20 دغدغۀ اسباب خود را نداشته باشید زیرا نیکویی تمامی سرزمین مصر از آنِ شماست.“»
21 پس پسران اسرائیل چنین کردند: طبق فرمان فرعون، یوسف ارابه‌ها و توشۀ سفر بدیشان داد. 22 به هر یک از آنان یک دست جامۀ نو بخشید ولی به بِنیامین سیصد مثقال * ‏45‏:22 در عبری: ”شِکِل“. یک شِکِل تقریباً معادل ‏۵‏/۱۱ گرم است. نقره و پنج دست جامه داد. 23 و برای پدرش نیز اینها را فرستاد: ده الاغِ بار شده به نفایس مصر و ده ماده الاغِ بار شده به غله و نان و توشۀ سفر برای پدرش. 24 آنگاه یوسف برادرانش را روانه کرد و به هنگام رفتنشان به آنان گفت: «در راه با یکدیگر نزاع نکنید!»
25 پس ایشان از مصر برآمده، نزد پدرشان یعقوب به سرزمین کنعان رفتند. 26 و به پدرشان گفتند: «یوسف هنوز زنده است! او حاکم تمامی سرزمین مصر است.» آنگاه دل او ضعف کرد، زیرا سخن آنان را باور نکرد. 27 ولی چون همۀ سخنانی را که یوسف به ایشان گفته بود برای او بازگفتند، و ارابه‌هایی را که یوسف برای آوردن او فرستاده بود دید، پدرشان یعقوب جان تازه‌ای گرفت. 28 و اسرائیل گفت: «این برایم کافی است! پسرم یوسف هنوز زنده است. می‌روم و پیش از مردنم او را خواهم دید.»
46
سفر یعقوب به مصر
1 پس اسرائیل با هر چه داشت کوچ کرده، به بِئِرشِبَع رسید و برای خدای پدرش اسحاق قربانیها تقدیم کرد. 2 و خدا در رؤیاهای شب، اسرائیل را خطاب کرده، گفت: «یعقوب! یعقوب!» پاسخ داد: «لبیک!» 3 خدا گفت: «مَنَم خدا، خدای پدرت. از فرود آمدن به مصر ترسان مباش، زیرا در آنجا تو را قومی بزرگ خواهم ساخت. 4 من خود با تو به مصر خواهم آمد و نیز من خودْ تو را به‌یقین باز خواهم آورد. و دستِ خودِ یوسف چشمانت را خواهد بست.»
5 آنگاه یعقوب از بِئِرشِبَع روانه شد، و پسران اسرائیل پدرشان یعقوب و کودکان و زنانشان را بر ارابه‌هایی که فرعون برای آوردن او فرستاده بود، بردند. 6 و نیز دامها و اسبابی را که در سرزمین کنعان اندوخته بودند با خود برگرفتند، و یعقوب و همۀ نسل او به مصر رفتند. 7 او پسران و پسرانِ پسران خود را و نیز دختران و دخترانِ پسران خویش، یعنی همۀ نسلش را با خود به مصر برد.
8 این است نامهای پسران اسرائیل یعنی یعقوب و نسلش که به مصر رفتند:
رِئوبین نخست‌زادۀ یعقوب.
9 پسران رِئوبین: خَنوخ و فَلّو و حِصرون و کَرْمی.
10 پسران شمعون: یِموئیل و یامین و اوهَد و یاکین و صوحَر و شائول که پسر زنی کنعانی بود.
11 پسران لاوی: جِرشون و قُهات و مِراری.
12 پسران یهودا: عیر و اونان و شیلَه و فِرِص و زِراح. اما عیر و اونان در سرزمین کنعان مرده بودند؛ و پسران فِرِص، حِصرون و حامول بودند.
13 پسران یِساکار: تولَع و فُوَّه و یاشوب * ‏46‏:13 در برخی نسخه‌ها چنین است (نیز رجوع کنید به اعداد ‏۲۶‏:۲۴ و ۱ تواریخ ۱۷)؛ در متن ماسوری نوشته شده: ”یوب“. و شِمرون.
14 پسران زِبولون: سِرِد و ایلون و یاحلِئیل.
15 اینان بودند پسران لیَه که آنها را با دختر خود دینَه، در فَدّان‌اَرام برای یعقوب بزاد. این پسران و دختران یعقوب جملگی سی و سه تن بودند.
16 پسران جاد: صِفیون و حَجّی و شونی و اِصبون و عِری و اَرودی و اَرئیلی.
17 پسران اَشیر: یِمنَه و یِشوَه و یِشْوی و بِریعَه و خواهرشان سِراخ و پسران بِریعَه، حِبِر و مَلکیئیل.
18 اینان بودند پسران زِلفَه، کنیزی که لابان به دخترش لیَه داده بود. او این شانزده را برای یعقوب آورد.
19 پسران راحیل، همسر یعقوب: یوسف و بِنیامین. 20 و برای یوسف در سرزمین مصر، مَنَسی و اِفرایِم زاده شدند که اَسِنات دختر فوطی‌فارَع، کاهنِ اون، برایش بزاد.
21 پسران بِنیامین: بِلاع و باکِر و اَشبیل و جیرا و نَعَمان و اِیحی و رُش و مُفّیم و حُفّیم و اَرْد.
22 اینان بودند پسران راحیل که برای یعقوب زاده شدند، جملگی چهارده تن.
23 پسر دان: حوشیم.
24 پسران نَفتالی: یَحصِئیل و جونی و یِصِر و شیلِم.
25 اینان بودند پسران بِلهَه، کنیزی که لابان به دخترش راحیل داده بود، و اینان را او برای یعقوب بزاد، جملگی هفت تن.
26 همۀ کسان که با یعقوب به مصر رفتند، یعنی کسانی که از صُلب او بودند، غیر از عروسانش، شصت و شش تن بودند. 27 برای یوسف نیز دو پسر در مصر زاده شدند. پس افراد خاندان یعقوب که به مصر رفتند، جملگی هفتاد تن بودند. * ‏46‏:27 ترجمۀ یونانی هفتادتَنان: ”هفتاد و پنج تن“.
28 باری، یعقوب یهودا را پیشاپیش خود نزد یوسف فرستاد تا او را به جوشِن راهنمایی کند. و به سرزمین جوشِن رسیدند. 29 آنگاه یوسف ارابۀ خود را آماده کرد تا به پیشواز پدرش اسرائیل به جوشِن رود. یوسف خویشتن را به او نمود و بر گردنش بیاویخت و مدتی بر گردنش گریست. 30 اسرائیل به یوسف گفت: «اکنون برای مردن آماده‌ام، زیرا به چشم خود دیدم که هنوز زنده‌ای.» 31 آنگاه یوسف به برادران خود و اهل خانۀ پدرش گفت: «اینک می‌روم تا فرعون را خبر داده، بگویم: ”برادران و اهل خانۀ پدرم که در سرزمین کنعان بودند نزد من آمده‌اند. 32 آنان شبان و دامدارند، و گله‌ها و رمه‌ها و هرآنچه را که دارند با خود آورده‌اند.“ 33 هنگامی که فرعون شما را فرا خوانَد و بپرسد: ”کار شما چیست؟“ 34 پاسخ دهید: ”ما بندگانت از جوانی تا کنون دامداری کرده‌ایم، هم ما و هم پدران ما،“ تا در سرزمین جوشِن ساکن شوید، زیرا مصریان از همۀ شبانان کراهت دارند.»
47
1 پس یوسف به دیدار فرعون رفت و به او گفت: «پدر و برادرانم با گله و رمۀ خویش و هر چه دارند از سرزمین کنعان آمده‌اند و اکنون در ناحیۀ جوشِن هستند.» 2 او از میان برادرانش پنج تن را برگرفت و آنان را در پیشگاه فرعون حاضر ساخت. 3 فرعون از برادران او پرسید: «حرفۀ شما چیست؟» آنان به فرعون پاسخ دادند: «بندگانت شبانند، چنانکه پدرانمان نیز بودند.» 4 و نیز به او گفتند: «ما آمده‌ایم تا در این سرزمین غربت گزینیم، چونکه چراگاهی برای گله‌های بندگانت نیست، زیرا خشکسالی شدید بر سرزمین کنعان حکمفرماست. پس اکنون تمنا داریم بگذاری بندگانت در ناحیۀ جوشِن سکونت گزینند.» 5 فرعون به یوسف گفت: «حال که پدر و برادرانت نزد تو آمده‌اند، 6 سرزمین مصر پیش روی توست؛ پدر و برادرانت را در بهترین جای این سرزمین ساکن گردان. بگذار در جوشِن قرار یابند. و اگر در میان آنان افرادی توانا می‌شناسی، آنان را بر دامهای خود من بگمار.»
7 آنگاه یوسف پدرش یعقوب را آورده، او را در پیشگاه فرعون بر پا داشت. و یعقوب فرعون را برکت داد. 8 فرعون از او پرسید: «سالهای عمر تو چند است؟» 9 و یعقوب به فرعون گفت: «سالهای غربت من صد و سی است. سالهای عمر من اندک بوده و به دشواری گذشته است، و به سالهای غربت پدرانم نمی‌رسد.» 10 آنگاه یعقوب فرعون را برکت داد و از حضور او بیرون رفت. 11 پس یوسف چنانکه فرعون فرمان داده بود، پدر و برادرانش را مسکن داد و در بهترین جای سرزمین مصر، یعنی در ناحیه رَمِسیس، مِلکی به آنان بخشید. 12 و نیز برای پدر و برادران و همۀ اهل خانۀ پدرش، بر حسب تعداد زن و فرزندان ایشان، خوراک فراهم ساخت.
یوسف و قحطی
13 باری، در تمامی آن منطقه خوراک نبود، چراکه قحطی بسیار سخت بود، چندان که سرزمین مصر و کنعان هر دو به سبب خشکسالی از پای درآمده بودند. 14 یوسف همۀ نقدینه‌ای را که در مصر و کنعان یافت می‌شد، در ازای غله‌ای که مردم می‌خریدند جمع کرد و آن را به قصر فرعون درآورد. 15 چون نقدینۀ سرزمین مصر و کنعان تمام شد، همۀ مردم مصر نزد یوسف آمدند و گفتند: «ما را خوراک بده. چرا در برابر چشمانت بمیریم؛ زیرا نقدینۀ ما تمام شده است.» 16 یوسف گفت: «پس دامهایتان را بیاورید. اکنون که پولتان تمام شده، من در ازای دامهایتان به شما خوراک خواهم داد.» 17 پس ایشان دامهایشان را نزد یوسف آوردند و او در ازای اسبها و گوسفندان و بزها و گاوها و الاغهایشان، به آنان خوراک داد. و آن سال در ازای دامهایشان، برای ایشان خوراک فراهم آورد. 18 و چون آن سال گذشت، سال بعد نزد او آمدند و گفتند: «از سرورمان پوشیده نیست که پول ما تمام شده و چارپایان ما از آنِ سرورمان گردیده است، و غیر از بدنها و زمینهایمان دیگر چیزی برای تقدیم به سرورمان نداریم. 19 چرا در برابر چشمانت از بین برویم، هم ما و هم زمین ما؟ پس ما و زمین ما را در ازای خوراک بخر، و فرعون مالک ما و زمین ما خواهد شد. به ما بذر بده تا زنده بمانیم و نمیریم و تا زمین نیز بایر نماند.»
20 پس یوسف تمامی زمینهای مصر را برای فرعون خرید، زیرا همۀ مصریان مزرعه‌های خویش را فروختند، چونکه قحطی برایشان تحمل‌ناپذیر گشته بود. و زمین از آنِ فرعون شد. 21 و یوسف مردم را از این سرحد مصر تا به سرحد دیگر به شهرها منتقل ساخت. * ‏47‏:21 در کتابهای پنجگانۀ سامری و ترجمۀ یونانی هفتادتَنان: «به بندگی گرفت». 22 فقط زمین کاهنان را نخرید، زیرا آنان سهمیۀ ثابتی از فرعون دریافت می‌کردند و از سهمیه‌ای که فرعون به ایشان می‌داد، می‌خوردند. از همین رو زمین خود را نفروختند. 23 یوسف به مردم گفت: «اینک در این روز شما و زمینهایتان را برای فرعون خریدم. اکنون برای شما بذر هست تا زمین را بکارید. 24 و چون محصول برسد، یک پنجم آن را به فرعون بدهید. چهار پنجم دیگر آن را نگاه دارید تا برای مزرعه‌هایتان بذر و برای خود و اهل خانه و کودکانتان خوراک باشد.» 25 مردم گفتند: «تو زندگی ما را نجات داده‌ای و بر ما نظر لطف افکنده‌ای. ما غلام فرعون خواهیم بود.» 26 پس یوسف این قانون را برای سرزمین مصر وضع کرد، که تا به امروز نیز باقی است، و آن اینکه یک پنجم محصول از آنِ فرعون است. فقط زمین کاهنان بود که از آنِ فرعون نشد.
27 پس اسرائیل در سرزمین مصر و در ناحیۀ جوشِن ساکن شدند. و املاک در آن به دست آوردند و بسیار بارور و کثیر شدند. 28 یعقوب هفده سال در مصر بزیست و سالهای عمر وی صد و چهل و هفت بود.
29 چون زمان مرگ اسرائیل نزدیک شد، پسرش یوسف را فرا خواند و به او گفت: «اگر بر من نظر لطف داری، دستت را زیر ران من بگذار و قول بده که با من به محبت و امانت رفتار کنی. مرا در مصر دفن مکن، 30 بلکه بگذار با پدران خود بخوابم. مرا از مصر بیرون ببر و در مقبرۀ آنان دفن کن.» یوسف گفت: «هرآنچه گفتی به جا خواهم آورد.» 31 یعقوب گفت: «برایم سوگند یاد کن.» آنگاه یوسف برای او سوگند یاد کرد، و اسرائیل بر سر بستر خود سَجده کرد. * ‏47‏:31 در ترجمۀ یونانی هفتادتَنان: «اسرائیل در حالی که بر سر عصای خود تکیه زده بود، سَجده کرد».
48
مَنَسی و اِفرایِم
1 پس از این امور، یوسف را خبر داده، گفتند: «پدرت بیمار است.» پس او دو پسر خویش مَنَسی و اِفرایِم را با خود برگرفت و برفت. 2 و یعقوب را خبر داده، گفتند: «اینک پسرت یوسف نزدت آمده است.» پس اسرائیل نیروی خود را گرد آورد و بر بستر بنشست. 3 یعقوب به یوسف گفت: «خدای قادر مطلق در لوز در سرزمین کنعان بر من ظاهر شد و مرا برکت داد 4 و به من گفت: ”اینک من تو را بارور و کثیر خواهم ساخت و از تو جماعتی از قومها به وجود خواهم آورد و این سرزمین را پس از تو به نسل تو به ملکیت ابدی خواهم بخشید.“ 5 و اکنون دو پسرت که در سرزمین مصر برایت زاده شدند، پیش از آن که نزد تو بدان‌جا بیایم، از آنِ من هستند؛ آری، اِفرایِم و مَنَسی از آنِ من خواهند بود، چنانکه رِئوبین و شمعون از آنِ مَنَند. 6 اما فرزندانی که پس از آنها بیاوری، از آنِ تو خواهند بود، و تحت نام برادرانشان میراث خواهند یافت. 7 و اما در خصوص من، هنگامی که از فَدّان آمدم، راحیل بر سر راه در سرزمین کنعان مرد، در حالی که هنوز مسافتی تا اِفراتَه باقی بود. و من او را آنجا بر سر راه اِفراتَه (که همان بِیت‌لِحِم باشد) دفن کردم.»
8 چون اسرائیل پسران یوسف را دید، پرسید: «اینان کیستند؟» 9 یوسف به پدرش گفت: «اینان پسران من هستند که خدا در اینجا به من بخشیده است.» آنگاه اسرائیل گفت: «آنان را نزد من بیاور تا ایشان را برکت دهم.» 10 چشمان اسرائیل از پیری کم‌سو شده بود و نمی‌توانست ببیند. پس یوسف پسرانش را نزدیک برد و پدرش آنان را بوسید و در آغوش گرفت. 11 اسرائیل به یوسف گفت: «هرگز تصور نمی‌کردم روی تو را ببینم و اینک خدا حتی فرزندانت را نیز به من نموده است.» 12 آنگاه یوسف آنان را از روی زانوان او برگرفت و در برابر او تعظیم کرده، روی بر زمین نهاد. 13 و یوسف هر دوی ایشان را بگرفت، اِفرایِم را به دست راست خود، در برابر دست چپ اسرائیل، و مَنَسی را به دست چپ خود، در برابر دست راست اسرائیل، و آنها را نزدیک پدرش برد. 14 ولی اسرائیل دستانش را به‌طور متقاطع دراز کرد، دست راستش را بر سر اِفرایِم نهاد، با آنکه او کوچکتر بود، و دست چپش را بر سر مَنَسی نهاد، با آنکه مَنَسی نخست‌زاده بود. 15 آنگاه یوسف را برکت داد و گفت: «همانا خدایی که در حضورش پدرانم ابراهیم و اسحاق گام می‌زدند، خدایی که در تمام زندگانیم تا به امروز شبان من بوده، 16 و فرشته‌ای که مرا از هر بدی رهانیده است، این پسران را برکت دهد. نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق در ایشان تداوم یابد، و در وسط زمین بسیار کثیر گردند.»
17 یوسف چون دید پدرش دست راست خود را بر سر اِفرایِم نهاده است، ناخرسند شد، پس دست پدرش را گرفت تا آن را از سر اِفرایِم بردارد و بر سر مَنَسی نهد. 18 و یوسف به پدرش گفت: «ای پدر، چنین نه، زیرا نخست‌زاده این است. دست راستت را بر سر او بگذار.» 19 ولی پدرش اِبا کرد و گفت: «می‌دانم پسرم، می‌دانم! او نیز قومی خواهد شد و او نیز بزرگ خواهد بود. با این حال، برادر کوچکترش بزرگتر از او خواهد بود و نسلش قومهای بسیاری خواهند شد.» 20 پس او هر دو را در آن روز برکت داد و گفت:
«به نام تو، اسرائیل برکت طلبیده خواهند گفت:
”خدا تو را همچون اِفرایِم و مَنَسی گرداند.“»
بدین‌سان، اِفرایِم را بر مَنَسی تقدم بخشید. 21 آنگاه اسرائیل به یوسف گفت: «اینک من به‌زودی می‌میرم، ولی خدا با شما خواهد بود و شما را به سرزمین پدرانتان باز خواهد گردانید. 22 و من به تو نصیبی افزون بر برادرانت می‌بخشم، زمینی را که به شمشیر و کمان خود از دست اَموریان گرفتم.»
49
برکت یعقوب به پسرانش
1 آنگاه یعقوب پسرانش را فرا خواند و گفت: «گرد آیید تا شما را از آنچه در آینده بر شما واقع خواهد شد آگاه کنم.
2 «ای پسران یعقوب، گرد آیید و بشنوید!
به پدرتان اسرائیل گوش فرا دهید.
3 «ای رِئوبین، تو نخست‌زادۀ منی!
توانایی من و نوبر نیروی من!
برتر در شرافت و برتر در قدرت!
4 متغیر همچو آب، دیگر برتری نخواهی داشت،
زیرا که بر بستر پدر خود برآمدی،
آری، بر تختخواب من برآمدی و آن را آلوده ساختی.
5 «شمعون و لاوی برادرند،
آلات خشونت است شمشیرهایشان.
6 ای جان من، به شُور آنان داخل مشو،
و ای جلال من، به جمع ایشان مپیوند،
زیرا در خشم خود مردمان را کشتند،
و در خودسری خویش گاوان را پی زدند.
7 ملعون باد خشم ایشان که بی‌امان است،
و غضب ایشان، که بی‌رحم است!
آنان را در یعقوب متفرق خواهم کرد،
و در اسرائیل پراکنده خواهم ساخت.
8 «ای یهودا * ‏49‏:8 ”یهودا“ یعنی ”ستایش“. ، برادرانت تو را خواهند ستود؛
دست تو بر پسِ گردن دشمنانت خواهد بود،
و پسران پدرت در برابر تو تعظیم خواهند کرد.
9 تو شیربچه‌ای، ای یهودا؛
پسرم، تو از شکار برآمده‌ای.
او همچون نره‌شیری زانو خم می‌کند و می‌آرَمَد،
و همچون ماده‌شیری است،
کیست که او را برانگیزاند؟
10 عصا از یهودا دور نخواهد شد،
و نه چوگان فرمانروایی از میان پا‌های وی،
تا او بیاید که از آنِ اوست، * ‏49‏:10 معنی اصل عبری کاملاً روشن نیست. برخی ترجمه‌های ممکن دیگر عبارتند از: «تا شیلوه بیاید» و یا «تا او به شیلوه بیاید».
و قومها فرمانبردار او خواهند بود.
11 الاغِ خود را به تاک خواهد بست،
و کُرّۀ خویش را به بهترین مو.
جامۀ خود را در شراب خواهد شست،
و ردای خویش را در خون انگور.
12 چشمانش درخشنده‌تر از شراب است،
و دندانهایش سفیدتر از شیر. * ‏49‏:12 یا: «چشمانش از شراب سرخ خواهد شد و دندانهایش از شیر سفید خواهد گردید».
13 «زِبولون بر کنارۀ دریا ساکن خواهد شد،
و بندری برای کشتی‌ها خواهد بود؛
مرزهایش به صِیدون خواهد رسید.
14 «یِساکار الاغی است پُر زور
که زیر خورجین * ‏49‏:14 یا ”آغل“. آرمیده.
15 چون دید که محل استراحت نیکوست
و زمین، دلپذیر،
پشت خود را برای بار خم کرد
و به کار اجباری تن داد.
16 «دان * ‏49‏:16 نام ”دان“ هم‌ریشه با واژۀ عبری ”داور“ است. قوم خود را دادرسی خواهد کرد،
چون یکی از قبایل اسرائیل.
17 دان ماری خواهد بود بر سر راه،
و افعی در کنار مسیر،
که پاشنۀ اسب را می‌گزد
تا سوارش از پشت فرو افتد.
18 «ای خداوند، منتظر نجات تو هستم.
19 «غارتگرانْ جاد * ‏49‏:19 ”جاد“ ممکن است به معنی ”حمله و گروه حمله‌کنندگان“ باشد. را غارت خواهند کرد،
اما او از عقب ایشان خواهد تاخت.
20 «نانِ اَشیر چرب خواهد بود،
او خوراک لذیذ شاهانه خواهد داد.
21 «نَفتالی غزالی است رها شده،
او سخنان زیبا می‌گوید. * ‏49‏:21 یا: «بره‌های زیبا می‌زاید».
22 «یوسف تاکی است بارور،
تاکی بارور در کنار چشمه
که شاخه‌هایش از دیوار بالا می‌روند.
23 تیراندازان به تلخی بر او حمله‌ور شدند،
و بر او خصمانه تیر انداختند.
24 ولی کمان او پایدار مانْد
و بازوانش چابک گردید،
به دست قدیر یعقوب،
و به نام شبان و صخرۀ اسرائیل؛
25 به واسطۀ خدای پدرت که تو را یاری می‌دهد،
و به واسطۀ آن قادر مطلق * ‏49‏:25 در عبری: ”شَدّای“. که تو را برکت می‌دهد،
به برکات آسمان از اعلی،
و برکات ژرفا که زیر زمین است،
و برکات پستانها و رَحِم.
26 برکات پدرت عظیم‌تر است از
برکات اجداد من،
تا به حد نفایس تپه‌های دیرین. * ‏49‏:26 متن عبری آیه کاملاً روشن نیست.
همانا همۀ اینها بر سر یوسف باشد،
بر فرق او که در میان برادرانش برگزیده است. * ‏49‏:26 یا: «از میان برادرانش جدا شد».
27 «بِنیامین گرگی است درّنده؛
صبحگاهان شکار را می‌بلعد
و شامگاهان غنیمت را تقسیم می‌کند.»
28 اینان همۀ دوازده قبیلۀ اسرائیلند، و اینهاست سخنانی که پدرشان بدیشان گفت، آنگاه که ایشان را برکت داد، و به هر یک، برکتی در خور وی بخشید.
مرگ یعقوب
29 آنگاه یعقوب به آنان وصیت کرده، گفت: «من به قوم خود می‌پیوندم. مرا با پدرانم در غاری که در زمین عِفرون حیتّی است دفن کنید، 30 همان غاری که در زمین مَکفیلَه، نزدیک مَمری در سرزمین کنعان است و ابراهیم آن را همراه با زمینش از عِفرون حیتّی خرید تا مِلکی برای دفن شدن داشته باشد. 31 در آنجا ابراهیم و همسرش سارا، اسحاق و همسرش رِبِکا دفن شده‌اند، و من لیَه را در آنجا دفن کردم. 32 زمین و غاری که در آن است از حیتّی‌ها خریده شده بود.» 33 پس از آن که یعقوب وصیت را با پسرانش به پایان برد، پا‌هایش را به درون بستر کشید، آخرین نَفَس را برآورد و به قوم خویش پیوست.
50
1 آنگاه یوسف بر روی پدر خود افتاده، بر وی بگریست و او را ببوسید. 2 سپس به طبیبانی که در خدمت او بودند، فرمود تا پدرش اسرائیل را مومیایی کنند. پس طبیبان او را مومیایی کردند، 3 و این کار چهل روز تمام طول کشید، زیرا این مدت برای مومیایی کردن لازم بود. و مصریان هفتاد روز برای او سوگواری کردند.
4 چون روزهای سوگواری برای او به پایان رسید، یوسف اهل خانۀ فرعون را خطاب کرده، گفت: «اگر بر من نظر لطف دارید، در گوش فرعون سخن گفته، بگویید: 5 پدرم مرا سوگند داده، گفت: ”من به‌زودی می‌میرم. مرا در قبری که برای خود در سرزمین کنعان کنده‌ام، دفن کن.“ پس اکنون اجازه بده بروم و پدر خود را دفن کنم و بازگردم.» 6 فرعون گفت: «برو و پدرت را، همان‌گونه که تو را سوگند داده است، دفن کن.»
7 پس یوسف رفت تا پدرش را دفن کند. همۀ خدمتگزاران فرعون، مشایخ خانۀ وی و همۀ مشایخ سرزمین مصر با او رفتند، 8 و همۀ اهل خانۀ یوسف و برادرانش و اهل خانۀ پدرش. فقط فرزندان و گله‌ها و رمه‌های آنان در جوشِن باقی ماندند. 9 ارابه‌ها و سواران نیز با او همراه شدند. جماعت بسیار بزرگی بود. 10 آنگاه که به خرمنگاه اَطاد در آن سوی رود اردن رسیدند، در آنجا ماتمی عظیم و بسیار سخت گرفتند. آنجا یوسف هفت روز برای پدر خود سوگواری کرد. 11 و چون کنعانیانِ ساکن آن ناحیه، این ماتم را در خرمنگاه اَطاد دیدند، گفتند: «این ماتم مصریان ماتمی سخت است.» به همین سبب، آن محل را که در آن سوی اردن واقع است، آبِل مِصرایِم * ‏50‏:11 ”آبِل مِصرایِم“ یعنی ”سوگواری مصر“. نامیدند. 12 بدین‌سان، پسران یعقوب همان‌گونه که ایشان را وصیت کرده بود، برای او کردند: 13 او را به سرزمین کنعان بردند و در غاری دفن کردند که در زمین مَکفیلَه در نزدیکی مَمری است و ابراهیم آن را همراه با زمینش از عِفرون حیتّی خریده بود تا ملکی برای دفن‌شدن داشته باشد. 14 و یوسف پس از خاکسپاری پدر، همراه با برادرانش و همۀ آنان که برای خاکسپاری پدرش همراه او رفته بودند، به مصر بازگشت.
قصد نیک خدا
15 چون برادران یوسف دیدند که پدرشان مرده است، گفتند: «اگر یوسف از ما کینه داشته باشد انتقام همۀ آن بدی را که در حق او کردیم از ما خواهد گرفت.» 16 پس برای یوسف پیغام فرستادند که: «پدرت پیش از مرگ خود چنین وصیت کرد: 17 ”به یوسف چنین گویید: از تو تمنا دارم بدیهای برادرانت و گناهانشان را ببخشایی، زیرا که به تو آزار رسانیده‌اند.“ پس اکنون تمنا می‌کنیم بدیهای بندگان خدای پدرت را ببخشایی.» چون با وی چنین سخن گفتند، یوسف بگریست. 18 برادرانش همچنین آمدند و در برابر او بر زمین فرو افتادند و گفتند: «اینک ما بندگان توییم.» 19 اما یوسف به آنان گفت: «مترسید. زیرا مگر من در جای خدا هستم؟ 20 شما قصد بد برای من داشتید، اما خدا قصد نیک از آن داشت تا کاری کند که مردمان بسیاری زنده بمانند، چنانکه امروز شده است. 21 پس مترسید. من نیازهای شما و فرزندانتان را برآورده خواهم کرد.» و بدین‌گونه آنان را تسلی بخشید و سخنان دل‌آویز به آنان گفت.
مرگ یوسف
22 و یوسف در مصر ماند، او و اهل خانۀ پدرش. او صد و ده سال بزیست 23 و سوّمین نسل فرزندان اِفرایِم را دید. فرزندان ماکیر پسر مَنَسی نیز فرزندان یوسف محسوب شدند. * ‏50‏:23 در عبری: «بر زانوان یوسف زاده شدند».
24 آنگاه یوسف به برادرانش گفت: «من به‌زودی می‌میرم؛ اما به‌یقین خدا به یاری شما خواهد آمد و شما را از این سرزمین، به سرزمینی که دربارۀ آن برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خورد، خواهد برد.» 25 سپس یوسف پسران اسرائیل را سوگند داده، گفت: «به‌یقین خدا به یاری شما خواهد آمد، و شما باید استخوانهای مرا از این مکان ببرید.» 26 پس یوسف در صد و ده سالگی در سرزمین مصر بمرد و او را مومیایی کردند و در تابوت نهادند.

آیا می فهمید آنچه را خوانده اید؟

چت با یک مسیحی

كتاب مقدس مسیحیان شامل ۶۶ كتاب می‌باشد كه در یك جلد جمع آوری شده است و مجموعاً كتاب مقدس خوانده می‌شود.

كتاب مقدس دارای دو قسمت بنام عهد عتیق و عهد جدید می‌باشد.

برای خواندن کتاب دیگری از کتاب مقدس، یک کتاب را از لیست انتخاب کنید.